✨هرگز پلی را که از روی آن عبور می کنی، خراب نکن، حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد.
در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!💚
✨بعضى ها مثل يك اتفاق عجيب
حال آدم را خوب مى كنند
مثل هواى تازه اند
آدم دلش مى خواهد
در روياهايش دستشان را بگيرد
و بگويد تو كه باشى
مگر آرزوى ديگرى مى ماند ؟💚
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_سوم (ادامه) #دلنوشته✨ مصطفی نشست کنار شقایق : راست میگن دیگه حاج خانوم سر س
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_چهارم
#دلنوشته✨
مصطفی داشت با مجتبی حساب کتاب های شرکت باباشونو انجام میدادن که حاج خانوم صداشون زد : بچه ها بیاید شام
مجتبی دستاشو برد بالا و یه خستگی در کرد و بلند شد : پاشو داداش پاشو کار کشیدی ازم بریم یه انرژی بزنیم بعد دوباره بیایم
مصطفی ماشین حسابو با کاغذا رو برداشت گذاشت داخل کمد کنسول : ای بابا خان داداش به این زودی حاجی منتظره جوابشو بدیما شما به این زودی خسته ات شد
شقایق که داشت میرفت طرف میز شام آروم زد به سر مجتبی و گفت : صبح تا شب بهش بگو بیرون باش کله ات تو گوشی باشه خستش نمیشه همین که بخواد کار کنه خستش میشه
مجتبی افتاد دنبال شقایق و دور میز دنبالش میکرد و شقایق جیغ میزد و مصطفی هم کمک حاج خانوم وسایلا رو از آشپز خونه آورد و ازشون میخندید
حاج خانوم : بشینید شامتونو بخورید عین بچه ها ورجو ورجه میکنید
مجتبی : دارم برات شقایق خانوم
شقایق در حالی که داشت می نشست پشت میز شکلک برای مجتبی درمیاورد و مصطفی هم ازشون میخندید
مجتبی : شقا زنگ زدی به مهدی ؟
شقایق اخم کرد : اولا اسممو کامل بگو دوما به تو چه ..
مصطفی نگاه شقایق کرد : عههع نفس داداش از این حرفها هم بلده به خان داداشش بزنه پس
حاج خانوم نگاهی با عصبانیت به شقایق انداخت شقایق سرشو انداخت پایین و گفت : تقصیر خودشه هم اذیتم میکنه هم اسممو بد جور صدا میزنه
مصطفی یه لیوان آب داد دست شقایق : صبور باش اکسیژن داداش
مجتبی که داشت لقمه می گرفت گفت : مصطفی خوب تا حالا خفه نشدی
مصطفی به علامت اینکه چرا سرشو تکون داد مجتبی با خنده گفت : این اکسیژنته این گاز co2نه اکسیژن
شقایق باز جیغ زد : ببییییییییین ماماااااان
مصطفی جلو دهن شقایقو گرفت : هیییس
حاج خانوم : وااااااااااااای از دست شما ها یعنی حاجی که نیستا کنترل شما ها سخت میشه
مجتبی بلند میخندید
شقایق : میزنمتا
مصطفی خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد بلند شد رفت گوشیشو از رو میز کنار تلوزیون برداشت شماره ناشناس بود : بله ؟
صدایی عصبانی پشت خط گفت : مگه من بهت نگفتم باید حتما این اردو رو برم رفتی به اون پیرکی چی گفتی هاااااا
مصطفی متوجه شد : سلام خانم استواری چی شده مگه ؟
استواری بلند داد میزد که مصطفی گوشی رو از گوشش فاصله داد : چی میخواستی بشه چی گفتی بهش شرایط شرایط میکنه واسه من اون پیر خِرف
مصطفی : شما آروم باشد لطفا مگه چی گفتن بهتون ؟
استواری با همون عصبانیتش: میگه جا نیست بری شرایطش نیست بری میگه تو مسئول دخترای مردمی نمیتونی باهاشون نباشی
مصطفی نشست رو مبل و به حرف های استواری گوش میکرد که با شدت عصبانیت بود : چرا لال شدی هاااااااع چرا هیچی نمیگی
مصطفی : ببینید من امروز بهشون گفتم اشکال نداره خودم با ماشین شخصی خودم میام شما جای من برید گفتن بهم اطلاع میدن هنوز خبری نشده
استواری جیغ کشید : من بااااااید برم این سفرووووووووووووو یا همین امشب بهم تضمین میدی که من هفته دیگه میرم شلمچه یا امشب خودمو از اینجا پرت میکنم همه راحت شن
مصطفی شوکه شد سریع بلند شد : خانم استواری آروم باشید چشم چشم فقط شما آروم باشید
استواری : همین که گفتمممممم
مصطفی نمیدونست چیکار کنه : کجایید الان خانم استواری بگین کجایین
حاج خانوم و شقایق که میشنیدن صدای مصطفی رو از میز شام بلند شده بودن اومده بودن کنار مصطفی و میگفتن چی شده
مجتبی هم اون طرف داشت شام میخورد و گفت : ای بابا اینقدر مصطفی مصطفی میکردید ببینید چی شد تو زرد از آب در اومد
شقایق چشاشو گرد کرد طرف مجتبی : هیییس
مجتبی دید تلفن مصطفی تموم شده: چی شد مصطفی این خانم استواری کیه
مصطفی سریع پله ها رو میدویید رفت تو اتاقش حاج خانومم پشت سرش رفت : چی شده پسرم ؟
مصطفی داشت پیرهنشو عوض میکرد : بعد برات توضیح میدم مامان فعلا باید برم فقط برام دعا کن ..
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
✨الشوق اجمل شعور رغم صعوبته!
دلتنگی،
با تمام سخت بودنش
قشنگ ترین احساسه...
#ـRj
#دلتنگِ_ڪربلاعـم_آقا💚
دلنوشتـه🇵🇸
﷽ ✨رَبِّ إِنِّي لِما أَنْزَلْتَ إِلَيَّ مِنْ خَيْرٍ فَقِيرٌ پروردگارا ! من به هر خیری که سویم بفرس
✨خداے من
این روزهـا عجیب در خـودمـ
گمـ شده ام
دستمـ را بگیر
#ـRj 💚
✨مهربان باش!
این بهترین نشانه ی قلب های پاک است...
خوبی اش اینجاست که
اگر کسی به روی خودش هم نیاورد،
غمی نیست!
سرت را بالا بگیر!
تو..
تا آخر ِعمر
بوی انسان خواهی داد!💚
4_5865946958555774990.mp3
7.59M
✨خـواب بودمـ
خواب دیدمـ مُرده امـ
#ابراهیم_نعیمـی_راد💚
گشتمـ ازخودبیخود ازبوے حسین
مـن ڪجا ودیدن روے حسیـن
اللهـم الرزقنـا شفاعة الحسیـن یومـ الورود
#ڪپے_صوت_باذڪر_آیدےڪانال
✍ @delneveshtehrj
✨باور كن
دلت كه تنگ باشد ،
هيچ چيز آرامش نمى كند ...
فقط يک تو مى خواهد
كه نميرد ...💚
✨صبح ها
لبخندی بچسبانید گوشه لبتان!
دلیلش مهم نیست
اصلا نيازي به دليل ندارد
لبخند است دیگر
هفت خان رستم که نیست!💚
دلنوشتـه🇵🇸
✨این چیست که چون دلهره افتاده به جانم حال همه خوب است، من اما نگرانم ... فاضل_نظری💚 ✍ @delneves
✨این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم
در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم
چیزی که میان من و تو نیست غریبی ست
صد بار تو را دیده ام ای غم به گمانم ؟!
انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
اینقدر که خالی شده بعد از تو جهانم
از سایه سنگین تو من کمترم آیا ...؟!
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم
ای عشق ...! مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم
#فاضل_نظری💚
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_چهارم #دلنوشته✨ مصطفی داشت با مجتبی حساب کتاب های شرکت باباشونو انجام مید
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_پنجم
#دلنوشته✨
مصطفی آروم داشت رانندگی میکرد همون جایی که استواری بهش آدرس داده بود گوشیشو برداشت زنگ زد بعد از کلی بوق که نزدیک به قطع شدن بود صدایی گرفته : بله ؟
مصطفی : سلام کجایید خانم استواری من دقیقا همون جایی هستم که آدرس دادید
استواری با همون صدای گرفتش: با همون پراید مشکیتی؟
مصطفی : بله
استواری : من دارم میبینمت پیاده شو دست بلند کردم بالا ساختمون نیمه کارم جلو این دکه ای
مصطفی سریع وسط خیابون ماشینو ول کرد پیاده شد استواری رو که دید لبه ساختمون اون بالا نشسته بود یه لحظه تنش لرزید و سریع وارد ساختمونه شد پله ها رو تند تند بالا میرفت که وسط پله ها پاش گیر کرد خورد زمین : آخ
نگاه به پاش انداخت روی زانو شلوارش پاره شده بود و پاش پیچ خورده بود ولی باهامون پای پیچ خوردش که درد خیلی زیادی داشت لنگ میزد و بالا میرفت و دفعه ای یه بار یه گوشه از درد پاش وایمیستاد
چشمش به مصطفی که خورد گفت : چرا اومدی ؟مصطفی که دید روسری استواری از سرش در اومده فقط سرش پایین بود و گوشه ایستاد : یه شلمچه نرفتن که اینقدر ناراحتی نداره شما چرا این جوری میکنید
استواری رو شو به طرف پایین ساختمون انداخت : به تو ربطی نداره یا امشب همین جا زنگ میزنی درستش میکنی یا همین جا شاهد سقوط منی
مصطفی انگار دلش لرزید با حرف استواری کنی جلو تر رفت که پاش خورد به چیزی نگاه که کرد یه گوشی بود برداشتش : این گوشی مال شماست
استواری نگاه گوشی داخل دست مصطفی کرد : آره
مصطفی گوشی رو هر چی به کنندهاش میزد روشن نمی شد :خاموشش کردین
استواری که انگار سردش شده بود دستاشو محکم دور خودش پیچوند و ها کرد : آره خاموشش
مصطفی رو همون خاکها نشست پشت سر استواری با فاصلهی زیاد : الان خانوادتون منتظرتونن نگران میشن روشنش کنید
استواری خودمحور که روش اوت طرف بود : کسی نگران من نمیشه
یه دفعه انگار دوباره گر گرفت داد زد : زود باش زنگ بزن به اون پیرکی تکلیفمو جلو خودم مشخص کن
مصطفی نگاه ساعتش انداخت : الان خیلی دور وقته بیاید پایین از اون لبه فردا هم من هم شما حضورا میریم پیششون
استواری داد زد و.کنی از اون گوشه جلو تر رفت مصطفی ترسید و بلند شد از سر جاش اما با همون آروم بودنش : آروم باشید شما درست میشه بیاید کنار الان زنگ میزنم
استواری برگشت پشت سرشو نگاه کرد
"سید مصطفی حسینی"
✍ https://eitaa.com/delneveshtehrj
Ale-Yassin-Farahmand.mp3
8.32M
زیارت ال یاسین✨
#استـاد_فرهمنـد💚
✍ @delneveshtehrj
✨بهترین انسان از روی
عملش شناخته می شود
وگرنه سخنان خوب روی
دیوار هم نوشته می شود
دیوار نباشیم...!💚