eitaa logo
دلنوشتـه🇵🇸
8.9هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
801 ویدیو
11 فایل
بـسـم الله الـرحمن الـرحیم حرمت بس که شبيه است به محراب نماز هرکه آمد به تماشاي تو در سجده فتاد کپی با ذکر صلوات آزاد حرفاتونو اینجا میخونم payamenashenas.ir/delneveshtehrj
مشاهده در ایتا
دانلود
✨هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست ... اینکه در ایینه گیسو میگشایی بهتر است ... #فاضل_نظری💚 ✍ @delneveshtehrj
✨إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ ۚ وَلِذَٰلِكَ خَلَقَهُمْ ۗ وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ مگر آن کس که خدای تو بر او رحم آورد و برای همین آفریدشان، و کلمه (قهر) خدای تو به حتم و لزوم پیوست که فرموده دوزخ را از کافران جن و انس پر خواهم ساخت. ❤️وشمارا برای‌ محبت‌ آفریدیم [سوره‌هودآیه۱۱۹]💚 ✍ @delneveshtehrj
✨زندگی جیره ی مختصری ست مثل یک فنجان چای و کنارش عشق است مثل یه حبه ی قند زندگی را با عشق نوش جان باید کرد #سهراب_سپهری💚 ✍ @delneveshtehrj
✨چیست در فلسفه ی عشق که دور از درک است؟ یک نظر دیدن و یک عمر به فکرش بودن #امیر_اکبرزاده💚 ✍ @delneveshtehrj
✨کـه‌اینجا همه‌ی‌خیالاتِ‌یک‌نفر به‌"تو"مُنتهی‌میشود... #همه_خیالات؟!🌙 ✍ @delneveshtehrj
✨همه شب سجده برآرم که بیایی توبه خوابم ودرآن خواب بمیرم که توآیی وبمانی #شهریار💚 ✍ @delneveshtehrj
✨یک ساعت عشق صد جهان بیش ارزد صد جان به فدای عاشقی باد ای جان 💚 ✍ @delneveshtehrj
✨کنارت مانده ام امّا چه سودی دارد این ماندن شبیه چَتر نَمناکی که خود درگیرِ باران است #سعید_شیروانی💚 ✍ @delneveshtehrj
✨أنت في داخلي... للحد الذي أضع يدي على صدري و أشعر بك من بين أضلعي... تو در درون منی... به اندازه ای که دستم را بر سینه ام می گذارم، و تو را  میان قفسه ی سینه ام حس می کنم.♡ ✍ @delneveshtehrj
✨[‌فَأدْرِکْنا ما أمَّلْنا] پس ما را نیز به آرزوهایمان برسان ‌ #ابوحمزه‌ثمالی💚 ✍ @delneveshtehrj
✨با هیچ کَسَم میل سخن نیست ولیکن تو خارج از این قاعده و فلسفه هایی #مجتبی‌قندالی💚 ✍ @delneveshtehrj
#بارون_صبح🙂 ـ۹بهمن۱۳۹۷ دمی با توبه سربردن،خودش آرامشی ناب است✨ #فریدون_مشیری💚 ✍ @delneveshtehrj
برای سلامتی یه نفرکه قراره بره #ماموریت #صلوات بفرستید که به خوبی تموم شه🙂🌷
✨همه مهتاب بجویندبه تاریڪے شب من بہ دنبال هلال رخ تومیگردم #هما_کشتگر💚 #ڪجایےپس✌️ ✍ @delneveshtehrj
✨هميشه بودنهايى هست که هر چقدر هم باشد بماند نرود باز هم دلتنگش هستى ... #امیر_وجود💚 ✍ @delneveshtehrj
✨تو همان صبح قشنگی که پس از هر تکرار؛ عاقبت این دل دیوانه به نامت خورده... #سیدمصطفی_ساداتی💚 صبحتــــــون_حسینــــے😍 ✍ @delneveshtehrj
✨صبح که از خونه میرین بیرون بگین : إِنِّی ذاهِبٌ إِلى رَبِّی سَیَهْدِین ِمن به سوى پروردگارم مى روم، او مرا هدایت خواهد کرد ..💚 [آیه۹۹صافات] ✍ @delneveshtehrj
✨گاهی نه آشنا درد را می فهمد! نه حتی صمیمی ترین دوست! گاهی باید تنهایی ، درد را فهمید! تنهایی ، خلوت کرد! تنهایی ، آرام شد! و‌تنها خدا می داند! چه می گذرد در دلت...✨
✨شوق من، قاصد بی‌درد کجا می‌داند؟ آنقدر شوق تو دارم که خدا می‌داند ... #صائب_جانمان💚 ✍ @delneveshtehrj
✨به ولله که جانانم تویی تو...♥️ #باباطاهر💚 ✍ @delneveshtehrj
✨ #سنگینی_بار_گناه😔 آیت الله مجتهدی: دیدید بعضی ها تا میخواهند دو رکعت نماز بخوانند ، انگار یک کوه پشت آنها افتاده ، اینھا همه بر اثر گناهان زیاد است...💚 ✍ @delneveshtehrj
✨صد بار گفتمش وسط حرف من نخند یکبار خنده کرد و بیا...، عاشقش شدم #فرامرز_عرب_عامری💚 ✍ @delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_ششم #دلنوشته✨ مجتبی : ای بابا حاج خانوم بگیر بشین بچه که نیس مصطفی حاج خ
💞 ✨ هی اخوی برادر الو مصطفی برگشت چشمش به استواری که خورد : سلام منتظرتون بودم چون فرمودین خودتون هم میخواین تشریف داشته باشید استواری : خوب کردی بریم؟ مصطفی دستش و بلند کرد سمت در : بفرمائید استواری رفت داخل حوزه و مصطفی هم پشت سر رفت و جلو میزی که انگار منشی بود ایستاد : سلام آقای سعیدی سعیدی که سرش تو.گوشیش بود جلو مصطفی بلند شد : سلام از بنده آقا سید حالتون چطوره ؟ مصطفی به سعیدی که پسر جوون هم سن خود مجتبی بود دست داد : سلامت باشید بفرمائید خواهش میکنم ، آقای فاتحی تشریف دارن سعیدی از پشت میز اومد کنار و گفت : بله بله سعیدی رفت سمت در اتاق فاتحی در زد و وارد شد : حاجی ، آقا سید تشریف آوردن فاتحی اومد جلو در اتاقش مصطفی رو که دید مصطفی رفت جلو : سلام حاجی خسته نباشید فاتحی نگاهی هم به مصطفی هم به استواری انداخت : سلام آقا سید بفرمائید استواری از جلو فاتحی که رفت داخل اتاق آروم گفت : سلام فاتحی : علیکم سلام فاتحی پشت میزش نشست مصطفی هم نشست رو بروش استواری هم بغل دست مصطفی که خیلی صندلی نزدیک میشد کنار دست مصطفی نشست مصطفی خشکش زد یه لحظه نگاه فاتحی کرد و سرشو انداخت پایین و خیلی جمع و جور نشست فاتحی دید مصطفی خیلی موذبه سریع رفت سر اصل مطلب : خب خانم استواری دیروزم عرض کردم خدمتتون امکانش نیست برید استواری خواست چیزی بگه که فاتحی ادامه داد : اما به خاطر اصرار شما آقای حسینی که معرف حضورتون هستن زحمت کشیدن در حق همه ما لطف کردن که میخوان جاشونو بدن به شما خودشون با ماشین شخصیشون برن استواری : آره خودم میدونم دستشونم درد نکنه فاتحی یه کاغذ از کتش در آورد و گفت : خب دخترم ببینید به سری شرایط عین که شما باید برای رفتن براندازد رعایت کنید استواری : چه شرایطی ؟ فاتحی : اول اینکه چادر الزامیه برای رفتن به این سفر اونجا یه محوطه مقدسیه که هر کی میره اونجا احترام خاصی براش قائله دوم اون جا نباید از خط بچه ها جدا شید جایی برید که نتونن پیداتون کنن طول بکشه هر جا بچه ها رفتن باید پشت سرشون باشید هر جا هم گفتن حرکت باید سریع همراهشون راه بیفتید سوم اون جا هتل و امکانات نیست باید خودتونو با شرایط اون جا وفق بدید اردو یک هفته است امکان همه چی هست نباید داد و بیداد سر مسئولاتون راه بندازین به خاطر شرایطتون ، که شما خواهرت یه مسئول خواهر برای هماهنگی با آقا سید که کلا مسئول هستن دارن استواری : باشه فاتحی : خب دیگه آقا سید شما فرمایشی ندارین مصطفی همون جور که سرش پایین بود داشت گوش میکرد به حرف‌های فاتحی یه نگاه به فاتحی انداخت و دوباره سرشو انداخت پایینو گفت : ممنون از توضیحاتتون نه عرضی نیست شما همه چی رو فرمودین مصطفی بلند شد و استواری هم بلند شد و خداحافظی که کردن از حوزه اومدن بیرون استواری رفت جلو مصطفی و گفت : میگما اخوی مصطفی : بفرمائید ؟ استواری انگار میخواست چیزی بگه اما نمی تونست گفت : میگم چیزه این صحبتی بود این حاج اقاتون گفت مصطفی : آقای فاتحی رو می‌فرماید ؟ استواری : آره همین فاتحی مصطفی : خب ؟ استواری نیم خیز شد که نگاهش به مصطفی بیفته و گفت : ای بابا برادر سر تو بگیر بالا گردنت درد میگیره ها مصطفی رفت عقب تر چون استواری برای نیم خیز شدنش که نگاهش به مصطفی بیفته خیلی بهش نزدیک شده بود : راحتی همین جوری اگه امری دارید بفرمائید اگه ندارید از خدمتتون مرخص بشم استواری نشست رو نیمکت که جلو حوزه بود : نه امر دارم خدمتت مصطفی : خب بفرمائید استواری تند و سریع گفت : من چادر ندارم اینو که گفت بعدش یه هووووف کشید : هووووووووف راحت شدم مصطفی : خب بگیرید استواری : از کجا مصطفی خندش گرفت اما قورتش داد : از بازار مغازه استواری بلند شد : میدونم باهوش از بازار آخه کجای بازار چادر و پاره‌های چادری یه جای خاص داره من بلد نیستم جاشونو مصطفی دستشو برد لای موهاش و یه خورده با دست موهاشو داشت مرتب میکرد و هم زمان : خب بپرسید بهتون آدرس میدن چادر الزامیه باید حتما داشته باشید استواری : باشه بابا می‌پوشم الان کلاس داری ؟ مصطفی : نه امروز کلاس نداشتم امری ندارید استواری : نه امر ندارم به سلامت مصطفی میخواست بره که برگشت : فردا ساعت یک ظهر جلو حوزه تشریف داشته باشید حرکته استواری داشت میرفت که از پشت سرش گفت : باشه تشریفمو خدمتتون میرسونم بای ... "سید مصطفی حسینی" ✍https://eitaa.com/delneveshtehrj
✨گفته بودی بلدی حال مراخوب کنی حال ماخوب خراب است به آن دست نزن... #عباس_معروفی💚 ✍ @delneveshtehrj
✨هرکسی گفت که عاشق شده، من خندیدم و به هرآنچه بخندی، به سرت می آید  #مرتضی_درویشی 💚 ✍ @delneveshtehrj