.✨
گفت : «ببینم تو نمی خوای امشب خوش
باشی ؟! این طوری بهتره . هم تو خوش بگذرون و هم من چند تومن گیرم میاد . گمونم این طوری خداوند
تو هم راضی راضی باشه . قبوله ؟ » توی یک فرعی پیچیدم و گفتم تو تا حالا چیزی در باره خداوند
شنیدی ؟ آینه کوچکی از توی کیفش بیرون آورد و خودش رو توش بر انداز کرد و گفت : « یه چیزایی
شنیدم اما چیز زیادی ندیدم ، اما اون نسناس گمونم هیچی نشنیده باشه . منظورم شوهرمه . خیلی
هارو می شناسم که هیچی از خداوند نشنیده اند . گمونم خداوند هم چیز زیادی از من نشنیده» ؛
شیشه ماشین رو پایین آورد و گفت : «اگه شنیده بود که لابد من رو زیر دست و پای اون بی صفت رها
نمی کرد . اگه شنیده بود که واسه ی یه لقمه نون مجبور نبودم هر شب یه جا باشم» . بعد بغضش
گرفت . گفت :« اگه شنیده بود که مجبور نبودم هرروز به بچه هام دروغ بگم که دارم می رم خرید.»
کنار خیابون ماشین رو نگه داشتم و توی جیب هام رو گشتم و هر چه تا اون وقت کار کرده بودم گذاشتم توی دستش . حتی پول خرده ها رو هم گذاشتم توی دستش . گفتم خیال کن ، خداوند من ، از توی آسمونش این ها رو انداخته پایین . مثل کسی که جن دیده باشه چند لحظه به من نگاه کرد و بعد پولها رو قاپید . از ماشین پیاده شد وزل زد تو چشمام . اشک تو چشماش جمع شده بود . قبل از اینکه در رو ببنده گفت :
«از طرف من روی ماه خداوند را ببوس ! »
👤 #مصطفی_مستور♥️
📕 #روی_ماه_خداوند_را_ببوس
✍ @delneveshtehrj