✨اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من
دل من داند و من دانم و دل داند و من
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
و به مجنون و به لیلا شدنش می ارزد
دفتر قلب مرا وا کن و نامی بنویس
سند عشق به امضا شدنش می ارزد
گرچه من تجربه ای از نرسیدنهایم
کوشش رود به دریا شدنش می ارزد
کیستم ، باز همان آتش سردی که هنوز
حتم دارد که به احیا شدنش می ارزد
با دو دست تو فرو ریختنِ دم به دمم
به همان لحظه ی بر پا شدنش می ارزد
دل من در سبدی ـ عشق ـ به نیل تو سپرد
نگهش دار، به موسی شدنش می ارزد
سالها گرچه که در پیله بماند غزلم
صبر این کرم به زیبا شدنش می ارزد.
#مولانا💚
#مخاطب_خاص_من
✍ @delneveshtehrj
✨همه ما یک نفر را داریم که نداریمش !
میدانید چه میگویم ؟
دوستش داریم
و با قلبمان میخواهیم کنارش باشیم ...
به یادش بیدار میشویم
و شب ، قبل از خواب ، به او فکر میکنیم ...
برایش ستاره ستاره دلخوشی آرزو میکنیم
و دوست داریم سبدِ دلتنگیهایش همیشه خالی از دیگران و پر از ما باشد ...
یک نفر که میخواهیم دنیا خالی شود ،
اما خودش باشد
کنار ما و بی حوصلگی هایمان ...
این یک نفر همانی است که با ما ،
ولی بی ماست ...
#زیورشیبانی💚
✍ @delneveshtehrj
✨ #شهدایی_دلنوشته
سر سفره عقد نشسته بوديم،💍😇
عاقد که خطبه را خواند، صداي اذان بلند شد.
حسين برخاست، وضو گرفت و به نماز ايستاد،
دوستم کنارم ايستاد و گفت: اين مرد براي تو شوهر نمي شود
متعجب و نگران پرسيدم: چرا؟
گفت: کسي که اين قدر به نماز و مسائل عبادي اش مقيد باشد، جاش توي اين دنيا نيست.
#شهیدحسین_دولتی💚
شادےروحشان صلوات
✍ @delneveshtehrj
دلنوشتـه🇵🇸
#رمان_آشناے_غریب💞 #قسمتـ_پنجم (ادامه) #دلنوشته✨ استواری برگشت پشت سرشو نگاه کرد : بزن منتظرم مصطفی
#رمان_آشناے_غریب💞
#قسمتـ_ششم
#دلنوشته✨
مجتبی : ای بابا حاج خانوم بگیر بشین بچه که نیس مصطفی
حاج خانوم همین جور که تسبیح تو دستش بود و ذکر میگفت پر از استرس و نگرانی بود که مجتبی رفت یه لیوان آب واسش آورد و داد دستش : بخور یه ذره از این
حاج خانوم با دستش لیوان ابو پس کشید شقایق رفت گونه مامانشو بوسید و گفت : مامان جونم چرا اینقدر نگرانی خب کار براش پیش اومده
حاج خانوم انگار حرف بچه ها رو نمی شنید فقط ذکر میگفت و پر از آشوب بود که صدای در حیاط اومد
حاج خانوم سراسیمه دویید داخل حیاط مصطفی نگاهش به مامانش که پر از استرس و نگرانی بود انداخت : چی شده مامان
حاج خانوم روی همون کاشی های سرد حیاط سجده شکر کرد مصطفی رفت جلو و بلندش کرد :الهی فدات بشم مامان ، دیدم زنگ زده بودین گفتم دیگه بیام خونه شرمنده جواب ندادم
مجتبی با توپ پر اومد جلو مصطفی وایساد : چی چیو شرمنده ای حاج خانوم دلش هزار راه رفت آروم و قرار نداشت ذکر از لباش نمی افتاد نمیتونستی گوشیتو برداری یه پیام خشک و خالی بدی
مصطفی دستشو گذاشت رو شونه مجتبی و گفت : شرمنده داداش اینقدر درگیر بودم که واقعا نتونستم
مجتبی نگاه مصطفی که کرد با اون شرمنده گفتنش انگار دلش یه حالی شد مصطفی رو بغل کرد : تو چرا اینقدر شیرینی نمیتونیم یه دعوا هم کنیم
هر دو شون که بغل هم بودن بلند خندیدن انگار نه انگار هوا سرد بود، گرمی حضورشون سردی زمستونو از یادشون برده بود
یه دفعه یه جیغ خیلی یواش پشت سر مجتبی اومد برگشتن که شقایق خودشو لوس کرد : این چه وضعشه منم هستما
حاج خانوم رفت سمت شقایق و گونشو بوسید : بیاین داخل سرده
مجتبی داشت میرفت داخل رو به شقایق گفت : بیا داخل جیغ جیغو سرما میخوری دیگه نمیتونی جیغ جیغ کنی
شقایق بلند گفت : عهههههههععع میزنمتاااااا
مجتبی بلند بلند خندید و رفت داخل مصطفی رفت روبرو شقایق دستاشو گرفت : چرا دست های اکسیژن من یخ کرده
شقایق با چشمهای قهوه ای خوش رنگش و نگاه معصومش به مصطفی نگاه میکرد مصطفی دستهای شقایقو آورد بالا و چشماشو بست و بوسیدش
تمام حسش فکرش دهنش امیدش عشقش تک خواهرش بود که با جون و دلش دوسش داشت
شقایق انگار خجالت کشید سرشو انداخت پایین : بریم داخل داداشی سرما میخوریما
مصطفی متوجه حجب و حیا شقایق شد و با هم رفتن داخل
مصطفی داشت رو جزوه هاش نگاه میکرد که صدای در اتاقش اومد : بفرمائید
حاج خانوم با دو تا لیوان چایی وارد اتاق شد مصطفی جلوش بلند شد ؛ به به دست شما درد نکنه مامان چقدر چایی دلم کشیده بود
حاج خانوم نشست رو تخت مصطفی و گفت : نوش جونت مامان
مصطفی میخواست چایی برداره که حاج خانوم گفت : خانم استواری کیه که سراسیمه رفتی
مصطفی که پایین تخت جلو حاج خانوم نشسته بود تکیه به دیوار داد : یکی از دختر خانمهایی هستن که داخل دانشگامونن اصرار دارن برن شلمچه
حاج خانوم : همین اردو پس فردا
مصطفی : بله اما ما جا نداشتیم اسم نویسی ها از قبل بوده هر چی بهشون می گفتم قبول نمیکردن اصرار دارن بیان این سفرو منم تصمیم گرفتم ایشون به جای من برن منم با ماشین خودم پشت سر اتوبوس برم با آقای فاتحی هم صحبت کردم اول قبول نکردن حالا امشب که خانم استواری زنگ زدن اعصابشون ریخته بود بهم میخواستن از ساختمون ...
به اینجاش که رسید مصطفی دیگه چیزی نگفت و حاج خانم متوجه شد : الله اکبر خب نپرسیدی ازش چرا اینقدر اصرار داره که بره
مصطفی : نه مامان جونم بالاخره هر کی یه دلیلی داره اون جا هم یه جاییه که نمیشه واقعا ازش گذشت حال ادمو خوب میکنه
حاج خانوم خوشحال بود که پسرش تونسته کاری کنه برا یه نفر ...
"سید مصطفی حسینی"
✍https://eitaa.com/delneveshtehrj
✨إِلَّا مَنْ رَحِمَ رَبُّكَ ۚ وَلِذَٰلِكَ خَلَقَهُمْ ۗ وَتَمَّتْ كَلِمَةُ رَبِّكَ لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ
مگر آن کس که خدای تو بر او رحم آورد و برای همین آفریدشان، و کلمه (قهر) خدای تو به حتم و لزوم پیوست که فرموده دوزخ را از کافران جن و انس پر خواهم ساخت.
❤️وشمارا
برای
محبت
آفریدیم
[سورههودآیه۱۱۹]💚
✍ @delneveshtehrj
✨یک ساعت عشق
صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
#حضرت_مولانا💚
✍ @delneveshtehrj