یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
دست تکان داد و گفت حاجی بیا! موتور را نگه داشتم. سینی هندوانه قاچ کرده را روبرویم گرفت و گفت بفرما!
سماوری که به عشق حسین میجوشد
بخار رحمتش عیب خلق می پوشد
#محرم
شورش در عالم آغاز شد.
شمشیرهایتان را خوب تیز کنید...
لباس رزم هایتان را مرتب کنید...
وصیت نامه ها را بنویسید...
وقت رفتن است...
وقت نصرت امام نزدیک است.
فقط چند روز دیگر صدای «هل من ناصر» او بلند خواهد شد.
#محرم
جملات بیمبنا
به نظرم باید در جملاتی که معروف میشوند دقت بیشتری کرد:
چه کسی گفته: امام حسین برای همه هست!؟ آیا خود اهل بیت نیز این گونه خود را معرفی کرده اند؟
اصلا این جمله چه معنایی دارد؟
مبنای این جمله کجاست؟
مثلا امام حسینِ همه، شامل جناب بابک زنجانی، خاوری و طبری هم میشود ؟!
نمیشود؟!
یعنی اگر کسی که میلیاردها پول مردم را با اختلاس و دزدی جابجا کرده است هم شامل این جمله است ؟
حتی در میان مردم دنیا، این گونه نیست که همه به اهل بیت و امام حسین احترام بگذارند. ناصبی ها و بهایی ها دو گروه عمده و معروف هستند. بماند سایر گروه ها و فرقه ها.
#محرم
آقا مرا به پدیکور همان زنی....
نه آقاجان بیا به خاطر مانیکور ناخن همان زنی...
آقاجان! شان شما اهلبیت که با این جملات پایین نمی آید ؟ می آید؟
خوب ببخشید آقاجان!
اصلا بیا به خاطر رژ گونه همان زنی...
البته شاید هم بگویم به خاطر رژ لب...
الحق و الانصاف در روضه از صورت کبود و نیلی زیاد شنیده ایم. از چادر سیاه هم. تازه از مو هم زیاد شنیده ایم. موی سوخته، مگر نه تو خودت شیب الخضیب هستی!؟
پس اباعبدالله جان! ای حضرت عشق!
می شود رنگ گونه همان زن رنگ ریش خون آلود تو باشد؟ نمیشود ؟
اصلا بیا به خاطره موهای اکستنشن کرده همان زنی...
شاید هم بگویم آقا مرا به هایلایت موهای همان زنی...
اشکالی ندارد که با همین موها و ناخن ها دل چند جوان را در همان هیات از تو دور کرده؟ مولا جان اشکال دارد؟
از اکستنشن و هایلایت بگذریم!
آقا جان دیدم لاک ناخن در شأن شما نیست! هست!؟
گفتم کمی به سر و صورت بپردازم. مگر موی دلفریب زنی که با هزینه گزاف اکستنشن کرده و با هایلایت هم تزیین، از لاک سیاه ناخن بالاتر نیست؟ مگر دل چندین مرد و زن را بهتر از ناخن نمی لرزاند؟ مگر شرافت زنانه را بهتر نمی فروشد؟
پینوشت:
متن بالا کنایه ای به شاعر و مداحی هست که یک عذرخواهی بلندبالا به امام حسین و تمام مقدسات شیعه مدیون هستند با این تک بیتِ(؟!) مستهجن و مزخرف:
آقا مرا به لاک سیاه همان زنی
که پشت دسته های عزا میرود ببخش!
#محرم
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
آقا مرا به پدیکور همان زنی.... نه آقاجان بیا به خاطر مانیکور ناخن همان زنی... آقاجان! شان شما اهل
با احترام به آقای هلالی، ولی خواندن دوباره این شعر(!؟) در صدا و سیما و سعی در توجیه آن، کمی شبیه توجیه بدتر از گناه هست.
از قسم به پهلوی شکسته و چادر خاکی چگونه به لاک سیاه ناخن زن پشت دسته عزا رسیدیم!؟
سال ۹۸ یعنی دو سال بعد از اولین چاپ کتاب، آن را بین تعدادی از رفقای فلسفه خوان در حال دست به دست شدن دیدم. با معرفی کتاب توسط دوستان، گوشه ای از ذهنم این جمله نقش بست: باید این کتاب را بخوانم.
فرصت ها گذشت. سال ۱۴۰۱ کتاب را برای عزیزی هدیه گرفتم و چند روز پیش کتاب را از او امانت گرفتم برای خواندن. ۳۵۰ صفحه کتاب را به راحتی میتوان در یکی دو روز خواند. خلاصه مطلب در مورد محتوای کتاب این است : مکتوب خاطرات تجربه گران نزدیک به مرگ ؛ شبیه مستند زندگی پس از زندگی، البته با تفاوتهایی.
ان شاالله بیشتر در مورد محتوا و سبک کتاب در ثبت خاطرات خواهم نوشت.
آن سوی مرگ
#کتاب
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
سال ۹۸ یعنی دو سال بعد از اولین چاپ کتاب، آن را بین تعدادی از رفقای فلسفه خوان در حال دست به دست شد
نکات و یادداشت های در مورد کتابهایی که میخواندم را در اپلیکیشن طاقچه هم قرار میدادم.
با توجه به اقدام زشت و ننگین عوامل طاقچه در نشر عکس دسته جمعی کشف حجاب عوامل طاقچه، فعلا در این برنامه فعالیتی نخواهم داشت.
چندین نشر بزرگ مثل انتشارات کاظمی، به نشر، حماسه یاران و.... نیز اعلام فسخ قرارداد و عدم همکاری کردهاند.
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
آقا مرا به پدیکور همان زنی.... نه آقاجان بیا به خاطر مانیکور ناخن همان زنی... آقاجان! شان شما اهل
https://www.farsnews.ir/amp/14020503000443
با یک توییت تلمیحا عذرخواهی کرده اند...
چند باری متن را خواندم
به نوعی باز حرف قبلی را با ادبیاتی جدید تکرار کرده و عذرخواهی کرده اند!!!
و خداوند ستار و غفار است...
یادداشتهای یک طلبه || امیر خندان
ماجرای این یخچال چیست؟! 👇👇👇
تابستان برای من یادآور خاطراتی است که مثل حکاکی روی سنگ در ذهنم ماندگار شده است. فکر میکنم اگر روزی آلزایمر هم بگیرم و حتی اسم و فامیلم را هم فراموش کنم، خاطرات تابستان را فراموش نکنم. البته نه همه خاطراتش را. خاطرات خانه مادربزرگهایم را میگویم. مطمئن هستم که اگر آنها را ننویسم هم روزی میتوانم در سنین پیری تعریف کنم که وقتیکه در غروب تیرماه در خانه مادربزرگ آب حوض را روی خطاییها میپاشیدم چه حسی داشتم.
تابستان برای من فصل مادربزرگ پدربزرگها هست. بیش از نیمی از خاطرات کودکیام درگرو همین تابستانهای خانه پدربزرگهایم شکلگرفته است؛
از خاطرات آب حوض کشیدن تا خوابیدن با پتو در سرمای نمور سردابهای دستکند در اوج تابستان. خاطره صدای پنکه سقفی؛ خاطره صدای بیرون پریدن ماهیهای داخل حوض؛ خاطره سوسک روی فرش اتاق وسط جلسه روضه خانگی؛ خاطره عقرب پلاستیکیای که در خانه پدربزرگ پدری از جیبم افتاده بود و با ترسیدن مادربزرگ، پدربزرگ به خیال خودش عقرب را با دمپایی کشته بود! بماند که برای همین اتفاق آخری، تا مدتی خانهشان آفتابی نمیشدم.
خاطراتی که هیچوقت تکرار نخواهد شد. نه برای من و نه برای کسی دیگر. حتی بازسازی خاطرات هم ممکن نیست. خاطراتی که فقط در همان کودکی رقم میخورد. مثلاً خنده شیرین پدربزرگ به بازی نوههایش در حیاط بزرگ خانه را چگونه میشود تکرار کرد. خندههایی که همزمان بود با غصه خوردنهای مادربزرگ. «بچه نیافتی، نزدیک حوض نرو، مراقب باش، توپ را در شیشه نزنی...» جملاتی بود که یکریز در زبان مادربزرگ میچرخیدند. یکی میخندید و دیگری از سر مهربانی نگران بود. پدربزرگ هم همیشه او را دلداری میداد که نگران نباش. فرض کنید ده تا بچه کمتر از ده سال در حیاط با یک حوض بزرگ و سردابی بیحفاظ که پلههایش هرکدام 40 سانتی بود، بازی میکردند.
البته اینها فقط خاطرات تابستان بود. زمستان هم خاطرات خودش را داشت ولی مثل فیلمهای با ژانر وحشت اصلاً دلپذیر نبود. هر چه که تابستان فضای حیاط دلچسب بود و سرسبز، ولی زمستان ترسناکی داشت. زمستان در خانه مادربزرگ مساوی بود با ترس. فقط کافی بود کلمه «برو» را از مادربزرگ بشنویم. ترس از نوک انگشت کوچک پای راست شروع به خزیدن میکرد و تا مغز سر میرفت، بعد تا انگشت کوچک پای چپ ادامه پیدا میکرد و راهش را تا انگشت کوچک پای راست ادامه میداد و این جریان تا انتهای دستور باقی بود. مثلاً برو از سرداب... وای سرداب! یا مثلاً برو از انباری توی حیاط یک قابلمه بیاور. سرداب نماد ترس بود. پلههای بلند و عمق زیاد. به قول ما پس سردابهایی در دو طرف سرداب داشت که آنها دیگر حکم سیاهچال را داشت. الحمدالله درب سرداب دوم که روی کف سرداب اول بود همیشه بسته بود و این ترس در یکجا مختومه میشد.
انباریهای حیاط در نسبت سرداب وضع بهتری داشتند. باز نزدیکتر به اتاق و نور حیاط بودند. کافی بود در سرداب صدایی بیاید. زهرهترک شدن که میگویند برای یک ثانیه این لحظه بود. اگر بچهها در مورد جن حرف زده بودند که دیگر عیشمان تکمیل میشد. دستشویی رفتن هم در زمستان نگرانیهای خودش را داشت. دستشویی خانه مادربزرگها در حیاط بود. آنهم چند پلهای داشت که به زیر حیاط منتهی میشد. ترکیب حرف زدن در مورد جن، شب زمستانی، صدای وزش باد و کمی هم باران. اینها کافی بودند تا قلب یک بچه دهساله روی 200 بزند.
اصلاً چرا از خاطرات تابستان به سمت خاطرات زمستان رفتم! همان بهتر که در مورد تابستان بنویسم. خاطرات زمستان باشد برای ماندن در همان انباریهای ذهنم که دفن شدهاند. مثلاً تعریف کردن خاطرات آببازی دور حیاط و یا وسطی بازی کردن 20 تا نوه پدربزرگ، از 20 تا 7 ساله شیرینتر است و یا مجبور شدن برای خوابیدن در منزل مادربزرگ در یکشب زمستانی آنهم فقط با حضور پدربزرگ و مادربزرگ و هیچ نوهای دیگر! البته اگر از ترس جن و صدای قیژقیژ دربهای چوبی و گاهی سوسک و مارمولک خواب را درک میکردیم.
البته زمستان هم شیرینهای خودش را داشت. آتش کرسی درست کردن را هم در همان منزل پدربزرگ یاد گرفتم. منقل آتش بهاندازه کافی سنگین بود و آتش رویش آن را سنگینتر میکرد. بلند کردن منقل با یک سینی زیرش برای پدربزرگ که تمام موهای سروصورتش سفید شده بود کار سختی بود. هرچند در خانه کمتر عصا دست میگرفت ولی کارهای اینچنینی دیگر بر عهده نوهها بود. خانهشان بخاری هم داشت ولی برای درد پاهایش کرسی را میپسندید. عمر این کرسی گذاشتن هم خیلی کوتاه بود. به عمر همان چند شبی که در زمستان در خانهشان خوابیدم.