eitaa logo
ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا
795 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
10.4هزار ویدیو
43 فایل
دلتنگ حرمی بیا اینجا #روزانه_۴۰_ثانیه_فیلم_ازحرم 🟢 مجموعه تبلیغات بعثت👇 eitaa.com/joinchat/304153330C2ebf875a87 تبلیغات ارزان و پربازده👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
در جنگ جهانی دوم پهلوانی در نخجوان زندگی می‌کرد که به او ببرخان می‌گفتند. در 20 سال سابقه نداشت که کسی بتواند کمر او را به زمین بزند. روزی کشتی‌گیری که دو برابر خودش وزن داشت را به زمین زد. و تکبر عجیبی بر او غالب شد. سر بالا گرفت و نعره زد، خدایا از خلایق‌ات کسی نیست که کمرش بر زمین نزده باشم، کشتی گرفتن با بندگانت برای من دیگر لذتی ندارد، جبرییل را از آسمان بفرست با من کشتی بگیرد. ببرخان، یک هفته بعد، سرماخوردگی عجیبی گرفت. بر اثر عفونت و بوی بد از خانه بیرونش کردند و در خرابه‌ای انداختند. گویند: موشی بر روی او می‌رفت و توان نداشت موش را از روی بدن خود دور کند. گفتند: جبرییل به کنار، جواب این موش را بده.. ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 دوستی نقل می‌کرد: روزی عالم و عارف ربانی، استاد اخلاق آیت‌الله حق‌شناس موقع شروع نماز، نماز جماعتی که خودشون پیش نماز بودند را رها کردند و رفتند! و دقایقی بعد با تاخیر وارد شدن و نماز رو‌ خوندن؛ . بعد نماز بازاریان به ایشان اعتراض کردند که: حضرت آقا ما مشتری داریم؛ چقدر باید منتظر شما بشیم؟! ایشان فرمود: اعتراض نکنید! دفعه قبل اتفاقی رخ داد! چند وقت پیش مرد گرفتاری به من مراجعه کرد و درخواست کمک مالی کرد؛ پولی در بساط نداشتم و از ایشان عذر خواستم… و به نماز جماعت ادامه دادم...‌ مدتها (از عالم غیب) نماز مرا قبول نمی‌کردند و من هر چه التماس میکردم و زار میزدم عذر منو قبول نمیکردن و بهم می‌فرمودن: آقای حق‌شناس پول نداشتی، قبول! آیا اعتبار هم نداشتی ؟! چه کسی به تو آبرو داده؟ چه کسی به تو عزت و اعتبار داده؟ تو اراده کنی جماعت اهل انفاق هستن... امروز باز هم گرفتاری از من درخواستی کرد و من پولی نداشتم و ایشان رو به حجره دوستان بردم و مشکلشون حل شد... آقایان فردا از اعتبارات همه سوال خواهد شد. خود دانید!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 در جنگ یرموک، هر روز عده ای از سربازان مسلمین به جنگ می‌رفتند و پس از چند ساعت زد و خورد، بعضی سالم یا زخمی به پایگاه‌های خود بر می‌گشتند و بعضی کشته‌ها و مجروحان در میدان جا می‌ماندند. (حذیفه عدوی) گوید: در یکی از روزها پسر عمویم با دیگر سربازان به میدان رفت، ولی پس از پایان پیکار برنگشت! ظرف آبی برداشتم و روانه رزمگاه شدم، به این امید اگر زنده باشد آبش بدهم. پس از جستجو او را یافتم که هنوز رمقی در تن داشت. کنارش نشستم و گفتم: آب می‌خواهی؟ با اشاره گفت: آری. در همین موقع سرباز دیگری که نزدیک او به زمین افتاده بود و صدای مرا می‌شنید آهی کشید و فهماند که او نیز تشنه است و آب می‌خواهد. پسر عمومی به من اشاره کرد: که برو اول به او آب بده. پس پسر عمویم را گذاردم و به بالین دومی رفتم و او هشام بن عاص بود. گفتم: آب می‌خواهی؟ به اشاره گفت: بلی؛ در این موقع صدای مجروح دیگری شنیده شد که آه گفت: هشام هم آب نخورد و به من اشاره کرد که به او آب بده! نزد سومی رفتم ولی در همان لحظه جان سپرد. برگشتم به بالین هشام، او نیز در این فاصله مرده بود. آمدم نزد پسر عمویم دیدم او هم از دنیا رفته است.
در جنگ جهانی دوم پهلوانی در نخجوان زندگی می‌کرد که به او ببرخان می‌گفتند. در 20 سال سابقه نداشت که کسی بتواند کمر او را به زمین بزند. روزی کشتی‌گیری که دو برابر خودش وزن داشت را به زمین زد. و تکبر عجیبی بر او غالب شد. سر بالا گرفت و نعره زد، خدایا از خلایق‌ات کسی نیست که کمرش بر زمین نزده باشم، کشتی گرفتن با بندگانت برای من دیگر لذتی ندارد، جبرییل را از آسمان بفرست با من کشتی بگیرد. ببرخان، یک هفته بعد، سرماخوردگی عجیبی گرفت. بر اثر عفونت و بوی بد از خانه بیرونش کردند و در خرابه‌ای انداختند. گویند: موشی بر روی او می‌رفت و توان نداشت موش را از روی بدن خود دور کند. گفتند: جبرییل به کنار، جواب این موش را بده.. ..