eitaa logo
ڪـانـال تخصصے دلتنگ ڪــღــربــلا
823 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
10.2هزار ویدیو
43 فایل
دلتنگ حرمی بیا اینجا #روزانه_۴۰_ثانیه_فیلم_ازحرم 🟢 مجموعه تبلیغات بعثت👇 eitaa.com/joinchat/304153330C2ebf875a87 تبلیغات ارزان و پربازده👆👆
مشاهده در ایتا
دانلود
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡ ✍زهرا اسعدبلند نویسنده خوش ذوق رمان زیبایی باعنوان “ ” را به رشته تحریر درآورده که تقدیم شما عزیزان می کنیم❤️  : 💕از وقتی که حرف زدن یاد گرفتم در آلمان زندگی می کردیم. نه اینکه آلمانی باشیم، نه. ایرانی بودیم آن هم اصیل. اما پدر از مریدان سازمان مجاهدین خلق بود و بعد از کشته شدنِ تنها برادرش در عملیات مرصاد و شکستِ سخت سازمان، ماندن در ایران براش مساوی شده بود با جهنم. پس علی رغم میل مادرم و خانواده ها، بارو بندیل بست و عزم مهاجرت کرد. آن وقتها من یک سالم بود و برادرم دانیال پنج سال. مادرم همیشه نقطه ی مقابل پدرم قرار داشت. اما بی صدا و بی جنجال. و تنها به خاطر حفظ منو برادرم بود که تن به این مهاجرت و زندگی با پدرم می داد. پدری که از مبارزه، فقط بدمستی و شعارهایش را دیده بودیم. شعارهایی که آرمانها و آرزوهای روزهای نوجوانی من و دانیال را محاصره میکرد. که اگر نبود، زندگیم طور دیگه ای میشد. پدرم توهم توطئه داشت اما زیرک بود. پله های برگشت به ایران را پشت سرش خراب نمیکرد. میگفت باید طوری زندگی کنم که هر وقت نیاز شد به راحتی برگردم و برای استواری ستون های سازمان خنجر از پشت بکوبم. نمیدونم واقعا به چه فکر میکرد، انتقام خون برادر؟؟، اعتلای اهداف سازمان؟؟، یا فقط دیوانگی محض؟؟. اما هر چی که بود در بساط فکریش، چیزی از خدا پیدا نمیشد. شاید به زبون نمیاورد اما رنگ کردار و افکارش جز سیاهی شیطان رو مرور نمی کرد. و بیچاره مادرم که خدا را کنجِ بقچه ی سفرش قایم کرده بود، تا مهاجرتش بی خدا نباشد. و زندگی منه یکسال و دانیال پنج ساله میدانی شد، برای مبارزه ی خیر و شر.. و طفلکی خیر، که همیشه شکست میخورد در چهارچوب، سازمان زده ی خانه ی مان. مادرم مدام از خدا و خوبی میگفت و پدرم از اهداف سازمان. چند سالی گذشت اما نه خدا پیروز شد نه سازمان. و من و برادرم دانیال خلاء را انتخاب کردیم، بدون خدا و بدون سازمان و اهدافش. نوجوانی من و دانیال غرق شد در مهمانی و پارتی و دیسکو و خوشگذرانی. جدای از مادرِ همیشه تسبیح به دست و پدر همیشه مست. شاید زیاد راضیمان نمیکرد، اما خب؛ از هیچی که بهتر بود. و به دور از همه حاشیه ها من بودم و محبت های بی دریغ برادرم دانیال که تنها کور سویِ دنیایِ تاریکم بود. آن سالها چند باری هم علی رغم میل پدر، برای دیدار خانواده ها راهی ایران شدیم که اصلا برایم جذاب نبود. حالا سارایِ ۱۸ ساله و دانیال ۲۳ ساله فقط آلمان رو میخواستند با تمام کاباره ها و مشروب هایش. اما انگار زندگی سوپرایزی عظیم داشت برای من و دانیال. در خیابانهای آلمان و دل ایران.   دارد… ♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
هدایت شده از اذکار روزانه وتعقیبات نمازوتقویم نجومی
✅پاداش ویژه برای روزه‌ی هر روز از ماه رمضان ... سعيد بن جبير مى گويد از ابن عباس پرسيدم كسى رمضان را روزه بگيرد و حق آن را بشناسد، چه پاداشى دارد؟ او در جواب گفت: آماده شو ابن جبير تا چيزى به تو بگويم كه گوش‌هايت آن را نشنيده و بر دلت نگذشته است. خود را براى آنچه كه از من پرسيدى فارغ ساز كه آنچه پرسيدى علم اولين و آخرين است. سعيد بن جبير مى گويد رفتم و فردا به هنگام طلوع فجر به سرعت خود را به او رسانيده، نماز صبح را خواندم و مطلب را ياد آورى كردم؛ او به من رو كرده و گفت: آنچه را مى گويم بشنو. از حضرت رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمودند: اگر مى دانستيد در رمضان چه پاداشى براى شما نهفته است، مسلما بيش از اين خدا را شكر مى كرديد. 1⃣هنگامى كه شب اول آن فرا رسيد، خداوند حتما گناهان امتم را مى بخشد، همه آنها را آشكار آن و پنهان آن را و دو هزار هزار درجه (مقام) شما را بالا مى برد و پنجاه شهر براى شما مى سازد. 2⃣و روز دوم، خداوند به ازای هر گامی که در آن روز بر می‌دارید، ثواب عبادت یک سال و ثواب یک پیامبر را در نامه اعمالتان می‌نویسد، و اجر روزه یک سال را به نام شما ثبت می‌کند. 3⃣و در روز سوم خداوند در مقابل هر مويى كه در بدنهاى شماست، سرایی در بهشت از مروارید سفيد و فروزان كه در بالاى آن دوازده هزار خانه از نور و در پايين آن نيز دوازده هزار خانه از نور است و در هر خانه هزار تخت و بر هر تخت حوريه اى است ، عطا مى نمايد كه در هر روز هزار فرشته اى هديه اى به همراه دارد پيش شما مى آيند. 4⃣و در روز چهارم خداوند در بهشت جاويد هفتاد هزار قصر به شما عطا مى نمايد كه در هر قصر هفتاد هزار خانه (اطاق) وجود دارد و در هر خانه پنجاه هزار تخت است كه بر هر تختى حوريه اى است، در برابر هر حوری، هزار خدمتکار است آماده خدمت ایستاده اند که یکی از این خدمتکارها از دنیا و آنچه در اوست، بهتر است. 5⃣در روز پنجم خداوند در جنه الماوى هزار شهر به شما عطا مى كند كه در هر شهر هفتاد هزار خانه و در هر خانه اى هفتاد هزار سفره غذا هست. و بر هر سفره هفتاد هزار ظرف است كه در هر ظرفی شصت هزار نوع از خوردنی‌ها هست كه هيچ كدام از آنها شبيه يكديگر نيست. 📚ثواب الاعمال/ بحارالانوار ج ۹۳ ص۴۲۷ و ص۴۲۸ ...
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁‌ 🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 ✍🏼با سلام خدمت تمامی خواهران و برادرانم واعضای مهربان کانال شمیم رضوان🌹 من شیون هستم و میخواهم به امید خدا سرگذشت هدایت برادرم رو براتون بگم ، تا بدانیم که هیچ وقت برای توبه دیر نیست حتی اگر مثل برادر من کمونیست باشید... بله کمونیست برادرم یک آدم بی‌دین بود... اول میخواهم از خانوادم بگم که بدانید چه خانواده داریم... ما 4 فرزند هستیم اول خواهر بزرگم که ازدواج کرده و تو یه شهر دیگه ست بعد برادرم و من و برادر کوچکم ، پدر و مادرم به حمد خدا نماز میخوندن ولی زیاد از دین نمیدونستن به قول پدرم نماز ما از روی عادت هست نه از روی عبادت. ولی در عین حال خانواده ای شاد و خیلی صمیمی هستیم پدر مادرم واقعا عاشق هم بودن به حدی که تمام طایفه میگفتن که دارن برای هم فیلم بازی میکنن پدرم هر موقع که از سر کار میامد مادرم هرچی دستش بود میزاشت زمین و میرفت استقبال پدرم و خیلی صمیمی باهم خوش بش میکردن طوری که انگار پدرم مسافرت طولانی بوده و برادرم اگر خونه بود به شوخی میگفت : دست مادر منو میگیری؟ زمینت بزنم پیرمرد... پدرم میگفت به تو چه پدر سوخته زن خودمه تو چیکاره ای و با هم شوخی میکردن از یه طرف که هر دوتاشون قلقلکی بودن مادرم هر دوتاشون رو قلقلک میداد و با هم شوخی میکردیم طوری میخندیدیم که گاه گاهی همسایه ها میگفتن شما همیشه به چی میخندید!؟ و این شوخی ها صمیمیت ما رو چند برابر کرده بود و ناگفته نماند که احترام زیادی برای بزرگترها قائل بودیم به طوری که پدرم میگفت تو طایفه ما اگر بزرگ طایفه بگه که زنتو طلاق بده کسی حق اعتراض نداره و این احترام به جای خودش خیلی خوب نیست... 👈و اما سرگذشت زندگی برادرم... ✍🏼برادرم 16سال داشت و خیلی علاقه به کتاب خواندن داشت بیشتر کتاباش راجب کمونیستی یا روانشناسی بود و روزبه روز تو دنیای بی دینی فرو میرفت و کسی اعتراض نمیکرد و چیزی بهش نمیگفتن... چون توی اخلاق و ورزش آدم موفقی بود خیلی مودب و خوش رفتار بود و تو ورزش کمربند سیاه کاراته کیوکوشین داشت و تا حالا کسی پشتش رو به زمین نزده بود و این افتخار پدر و عموم بود که همه جا پزش رو میدادن که کسی تو طایفه نمیتونه پشت احسان ما رو زمین بزنه ، و از هیچ چیزی کم نداشت ماشین ،پول ،لباس های مد روز و... 😔از کتابهایی که میخوند کفرگویش روزبروز بیشتر میشد، تا اینکه یه شب پدرم خونه نبود و یکی از فامیلای ما فوت کرده بود و مادرم گفت که باید بری خاکسپاری برادرم میگفت نمیرم حوصله ندارم مرده که مرده به من چه روحش آزاد شده رفته... ولی مادرم گفت که عیبه باید با جای پدرت بری ناچار رفت شب دیر وقت بود هنوز نیومده بود که مادرم به عموم زنگ زد که احسان چرا نیومده؟ عموم به پسر عموم گفت احسان کجا هست اونم گفت که سرخاک گفته حوصله ندارم من میرم خونه تو تاریکی شب تنهای رفته نمیدونم الان کجاهست... شب خیلی دیر بود ساعت 3 نصف شب بود که یکی زنگ در زود با لگد میزد به در فریاد میزد در باز کن در باز کن زود باش درو باز کن.... با مادرم رفتیم حیاط مادرم گفت کیه؟ احسان گفت مادر درو باز کن منم زود باش امدن زود باش ، درو باز کردیم با عجله آمد تو در بست سر تا پاش گلی بود مادرم گفت چی شده چیزی نگفت دوید تو خونه گفت درببند الان میان صورتش عرق کرده بود پرده هارو کشید... 👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️ 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃 💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما 👇
‍ ‍ _مادر! به من چند روزی فرصت بده! _برای چه؟ _می خواهم در مورد همسر آینده ام فکر کنم و تصمیم بگیرم. _این کار فکر کردن نمی خواهد. آخر چه کسی بهتر از پسر عمویت برای تو پیدا می شود؟ مادر نزدیک می آید و روی ملیکا را می بوسد. او آرزو دارد دختری هر چه زودتر ازدواج کند. اگر این ازدواج صورت بگیرد به زودی ملیکا، ملکه کشور روم خواهد شد. همه دختران روم آرزو دارند که جای ملیکا باشند، اما چرا ملیکا روی خوشی به این ازدواج نشان نمی دهد؟ آیا او دلباخته مرد دیگری شده است؟آیا او عشقِ دیگری در دل دارد؟ مادر ملیکا از اتاق بیرون رفت. ملیکا از جا بر میخیزد وبه سمت پنجره می رود. هیچکس از راز دل او خبر ندارد. درست است که او در قصر زندگی می کند اما این قصر برای او زندان است. این زندگیِ پر زرق و برق برایش هیچ جلوه ای ندارد. همه روی زرد ملیکا را می بینند و نمی دانند در درون او شوری برپاست. مادر ملیکا خیال می کند که او گرفتار عشق دیگری شده است. اما ملیکا گرفتار شک شده. او از کودکی به خدا و مسیح اعتقاد داشت و به کلیسا می رفت و مانند همه مردم به سخنان کشیش های مسیحی گوش می داد. آن روز ها چهره کشیش ها برای ملیکا چهره آسمانی بود، کشیش ها کسانی بودند که می توانستند گناهان مردم را ببخشند. مردم برای اعتراف به نزد آنها میرفتند تا خدا گناهان آنها را ببخشد. او بزرگ تر شد چیز هایی را دید که به دین آنها شک کرد. او می دید کشیش ها که از تر ک دنیا سخن می گویند، وقتی به این قصر می آیند چگونه برای گرفتن سکه های طلا هجوم می آوردند! ملیکا چیز های زیادی را در این قصر دیده بود، بارها دیده بود که چگونه کشیش ها با شکم های برآمده، ظرف های طلایی غذا را پیش کشیده و مشغول خوردن می شدند! او به دینی که اینان رهبرش بودند شک کرده بود، درست است که او دختری از خانواده قیصر روم بود اما نمی تواست ببیند که دین خدا بازیچه گروهی بشود که خود را بزرگان دین می دانند و نان حکومت روم را می خوردند! او از این جماعت بخش می آید ولی خدا را دوست دارد و به عیسی و مریم مقدس عشق می ورزد....
📚 1⃣ آخــــر هفته قـــرار بود بیان واســــه خواستگاری زیاد برام  مهــم نبود کہ قــرارہ چ اتفاقی بیوفتہ حتی اسمشم نمیدونستم ، مامانم همی طور گفته بود یکی می خواد بیاد.... فقط بخاطــر مامان قبول کردم که بیان برای آشنایی .... ترجیح میدادم بهش فکر نکنم _عادت داشتم پنج شنبہ ها برم بهشت زهرا  پیش شهید گمنام شهیدی ک شده بود محرم رازا و دردام رفیقی ک همیشہ وقتی ی مشکلی برام پیش میومد کمکم میکرد ... این هفتہ  بر عکس همیشه چهارشنبہ بعد از دانشگاه رفتم بهشت زهرا چند شاخه گل گرفتم کلی با شهید جانم حرف زدم احساس آرامش خاصی داشتم پیشش _بهش گفتم:شهید جان فردا قـــراره برام خواستگار بیاد..... از حرفم خندم گرفت ههههه خوب ک چی الان این چی بود من گفتم.. ... من ک نمیخوام قبول کنم فقط بخاطر ماما.... احساس کردم یہ نفر داره میاد ب ایـن سمت پاشدم دیر شده بود سریع برگشتم خونه تا رسیدم مامان صدااااام کرد -اسمااااااااء _(ای وای خدا ) سلام مامان جانم _جانت بی بلا فردا چی میخوای بپوشی؟ _فردا _اره دیگه خواستگارات میخوان بیاناااااا اها..... یه روسری و یه چادر مگه چہ خبره یه آشنایی سادست دیگہ عروسی ک نیست.... این و گفتم و رفتم تو اتاقم ی حس خاصی داشتم نکنه بخاطر فردا بود وای خدا فردا رو بخیر کنه با ایـن مامان جان مـن... همینطوری ک ه داشتم فکر میکردم خوابم برد.... ... ‍ ‍ 🌺🍂🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 📚 2⃣ چیزے نمونده بود ڪ از راه برســـن من هنوز آماده نبودم  مامان صداش در اومد _اسمااااااء پاشو حاضر شو دیگہ الان ک از راہ برسـن انقــد منو حرص نده یکم بزرگ شو.   _وای مامان جان چرا انقدر حرص میخوری الا... (یدفہ زنگ و زدن ) دیگہ چیزی نگفتم پریدم تو اتاق تا از اصابت ترکشاے مامان در امان باشم سریع حاضر شدم  نگاهم افتاد ب آینہ قیافم عوض شده بود یہ روسرے آبے آسمانی سرم کرده بودم با یہ چادر سفید با گلهاے آبے سنم و یکم برده بود بالا با صداے مامان از اتاق پریدم بیروݧ🏃 عصبانیت تو چهره ے مامان به وضوح دیده میشد گفت:راست میگفتے اسماء هنوز برات زوده خندیدم گونشو بوسیدم و رفتم آشپز خونه اونجا رو بہ پذیرایے دید نداشت صداے بابامو میشنیدم ک مجلس و دست گرفتہ بود و از اوضاع اقتصادے مملکت حرف میزد انگار ۲۰سالہ مهمونارو میشناسہ همیشہ همینطور بود روابط عمومے بالایے داره بر عکس من چاے و ریختم مامان صدام کرد _اسماء جان چایے و بیار☕️ خندم گرفت مثل این فیلما چادرمو مرتب کردم  وارد پذیرایے شدم سرم پاییـݧ بود سلامے کردم و چاےهارو تعارف کردم به جناب خواستگار ک رسیدم کم بود از تعجب شاخام بزنہ بیرون آقاےسجادے ایـݧ جاچیکار میکنہ ینی این اومده خواستگارے من واے خدا باورم نمیشہ چهرم رنگش عوض شده بود اما سعے کردم خودمـــو کنترل کنم   مادرش از بابا اجــازه گرفت ک براے آشنایے بریم تو اتاق دوست داشتـــــم بابا اجـــازه نده اما اینطور نشد حالم خیلے بد بود اما چاره اے نبود باید میرفتم .....🚶🚶 ◀️ ادامـــــہ دارد... ‍‍ ‍
❗️ ‼️در برخی از روایات نیز برای هر یک از سوره های خواصی ذکر شده است که در این جا تنها به گزارشی اجمالی از آن بسنده می شود؛ چرا که بیان همه مشکلات و حوائج و آیات مرتبط با آن خود کتابی را می طلبد . 🔴 ✨رفع سرماخوردگی و زکام: خواندن سوره شرح(انشراح) ✨درمان تاری دید چشم: خواندن سوره انفطار ✨رفع آبریزش چشم: خواندن سوره عبس ✨درمان آب مروارید: خواندن سوره بینه ✨درمان بیماری کبد: خواندن سوره قصص ✨رفع بی خوابی: خواندن سوره انبیاء ✨به خواب نرفتن: خواندن سوره نبأ ✨بندآمدن ادرار: خواندن سوره شرح ✨عدم سقط جنین: خواندن سوره قلم ✨رفع درد گوش: خواندن سوره اعلی