eitaa logo
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
261 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
648 ویدیو
17 فایل
بسمـِ اللّٰھ🌸•• سَھم‌ما،‌در‌وسطِ‌مَعرڪہ‌؏ــشق‌چہ‌بود؟ غم‌و‌'دلتنگے‌'و‌حسرٺ‌همہ‌یڪجا‌باهم . . . -آیدی‌جهٺ‌ارٺباط؟!📞•° +گمنام‌بمانیم‌بهتࢪاسٺ¡ -کپی؟!📻•• +حلالت‌رفیق‌فقط‌فروارد‌یادت‌نره꧇) ٺقدیم‌به‌کسے‌‌ڪھ‌مانعے‌‌شدم‌برا؎‌ظهورش‌ واوپدࢪانه‌دعایم‌میڪند🌱'
مشاهده در ایتا
دانلود
• • عالم‌منتظر‌امام‌زمانہ، و‌امام‌زمان‌"عج" منتظرِ‌آدمایی‌کہ‌بلندبشن‌و خودشون‌را‌بسازن:)💔 . °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ مهدوی امید غریبان تنها کجایی!؟ . . . °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
سلام همسنگری های عزیز!🍂 احوالتون!؟... یه خبر خوب داریم براتون😍 اگر تعداد اعضای کانال رو به ۳۰۰ عضو ب
سلام رفقا ان شاءالله که حالتون خوب باشه🌿 بنده از نویسنده و ناشر کتاب ها سوال کردم و ازشون اجازه خواستم تا کتاب ها رو داخل کانال قرار بدم😍 کتاب رو فقط چند بخش خوب و تاثیر گذارش رو میتونم بذارم🙂 ولی کتاب جلد اول رو کامل براتون قرار میدم ان شاءالله🤩 فقط شما لطف کنید مارو به ۳۰۰ عضو برسونید😇 °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️🍃 اے ياد تو شورافكن و پيغـام تو پرجـوش! آنجا كه سخـن ساز كني، ختـمِ کلام است❗️ •\شرط قطعیِ پیشرفت؛ از کلام قاطـع! و شیـرینِ امام خامنه‌اےدامت‌برکاته/• °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
♥️🍃 اے ياد تو شورافكن و پيغـام تو پرجـوش! آنجا كه سخـن ساز كني، ختـمِ کلام است❗
♥️🍃 سيـماے تو عشــق جوانان است...❣ جانت به حق، چون جان است🍃 عطـر تنت بوے شهيــدان است؛ فصل‌الخطاب است گفته‌ات، آقا اے نائب مهدے گل زهـرا....🌷 °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
❞ ما به شرایط ظهور امام‌زمان‹علیه‌السلام›♥️^ نزدیک شده‌ایم... شما⇦‌'°جوان‌ها خود را برای تمدن نوین اسلامی🌱 آماده کنید🙃•• شما آن روز را می‌بینید که کار دشمن تمام است.✌️🏻❝ پ.ن:آماده‌ایم؟! °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
گفتم که خدایا مرادی بفرست طوفان زده ام "راه نجاتی" بفرست... فرمود که با زمزمه ی ""یا مهدی"" نذر گل نرگس"صلواتی" بفرست... °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
°•💔•° شدیدانیازدارم‌‌‌بگن‌ پاشوبریم‌روضه ۍ🥀 °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
❥••●❥●••❥ 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به شوهرم شک کرده بود که دوباره پی سعد را گرفت :«الان همسرتون کجاست؟ می‌خواید باهاش تماس بگیرید؟» شش ماه پیش سعد موبایلم را گرفته بود و خجالت می‌کشیدم اقرار کنم اکنون عازم ترکیه و در راه پیوستن به ارتش آزاد است که باز حرف را به هوای حرم کشیدم :«اونا می‌خواستن همه رو بکشن...» 💠 فهمیده بود پای من هم در میان بوده و نمی‌خواست خودم را پیش رفیقش رسوا کنم که بلافاصله کلامم را شکست :«هیچ غلطی نتونستن بکنن!» جوان از آینه به صورتم نگاهی گذرا کرد، به اینهمه آشفتگی‌ام شک کرده بود و مصطفی می‌خواست آبرویم را بخرد که با متانت ادامه داد :«از چند وقت پیش که وهابی‌ها به بهانه تظاهرات قاطی مردم شدن، ما خودمون یه گروه تشکیل دادیم تا از حرم سیده سکینه (علیهاالسلام) دفاع کنیم. امشب آماده بودیم و تا دست به اسلحه شدن، غلاف‌شون کردیم!» 💠 و هنوز خاری در چشمش مانده بود که دستی به موهایش کشید و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، خبر داد :«فقط اون نامرد و زنش فرار کردن!» یادم مانده بود از اهل سنت است، باورم نمی‌شد برای دفاع از مقدسات شیعیان وارد میدان شده باشد و از تصور تعرض به حرم، حال رفیقش به هم ریخته بود که با کلماتش قد علم کرد :«درسته ما شیعه‌های داریا چارتا خونواده بیشتر نیستیم، اما مگه مرده باشیم که دستشون به حرم برسه!» 💠 و گمان کرده بود من هم از اهل سنت هستم که با شیرین‌زبانی ادامه داد :«خیال کردن می‌تونن با این کارا بین ما و شما سُنی‌ها اختلاف بندازن! از وقتی می‌بینن برادرای اهل سنت هم اومدن کمک ما شیعه‌ها، وحشی‌تر شدن!» اینهمه درد و وحشت جانم را گرفته بود و مصطفی تلخی حالم را با نگاهش می‌چشید که حرف رفیقش را نیمه گذاشت :«یه لحظه نگهدار سیدحسن!» طوری کلاف کلام از دستش پرید که نگاهش میخ صورت مصطفی ماند و بلافاصله ماشین را متوقف کرد، از نگاه سنگین مصطفی فهمید باید تنهایمان بگذارد که در ماشین را باز کرد و با مهربانی بهانه چید :«من میرم یه چیزی بگیرم بخوریم!» 💠 دیگر منتظر پاسخ ما نماند و به سرعت از ماشین پیاده شد. حالا در این خلوت با بلایی که سعد سرش آورده بود بیشتر از حضورش شرم می‌کردم که ساکت در خودم فرو رفتم. از درد سر و پهلو چشمانم را در هم کشیده بودم و دندان‌هایم را به هم فشار می‌دادم تا ناله‌ام بلند نشود که لطافت لحنش پلکم را گشود :«خواهرم!» ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید...💞 °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「ندبہ‌هاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_سی_و_هفتم ❥••●❥●••❥ 💠 سری به نشانه منفی تکان داد و از وحشت چشمانم به ش
❥••●❥●••❥ چشمم را باز کردم و دیدم کمی به سمت عقب چرخیده است، چشمانش همچنان سر به زیر و نگاهش به نرمی می‌لرزید. شالم نامرتب به سرم پیچیده بود، چادر روی شانه‌ام افتاده و لباسم همه غرق گِل بود که از اینهمه درماندگی‌ام خجالت کشیدم. 💠 خون پیشانی‌ام بند آمده و همین خط خشک خون روی گونه‌ام برای آتش زدن دلش کافی بود که حرارت نفسش را حس کردم :«خواهرم به من بگید چی شده! والله کمک‌تون می‌کنم!» در برابر محبت بی‌ریا و پاکش، دست و پایم را گم کرده و او بی‌کسی‌ام را حس می‌کرد که بی‌پرده پرسید :«امشب جایی رو دارید برید؟» و من امشب از جهنم مرگ و کنیزی آن پیرمرد وهابی فرار کرده بودم و دیگر از در و دیوار این شهر می‌ترسیدم که مقابل چشمانش به گریه افتادم. 💠 چانه‌ام از شدت گریه به لرزه افتاده و او از دیدن این حالم طاقتش تمام شده بود که در ماشین را به ضرب باز کرد و پیاده شد. دور خودش می‌چرخید و آتش غیرتش در خنکای این شب پاییزی خاموش نمی‌شد که کتش را درآورد و دوباره به سمت ماشین برگشت. روی صندلی نشست و اینبار کامل به سمتم چرخید، صورت سفیدش از ناراحتی گل انداخته بود، رگ پیشانی‌اش از خون پُرشده و می‌خواست حرف دلش را بزند که به جای چشمانم به دستان لرزانم خیره ماند و با صدایی گرفته گواهی داد :«وقتی داشتن منو می‌رسوندن بیمارستان، تو همون حالی که حس می‌کردم دارم می‌میرم، فقط به شما فکر می‌کردم! شب پیشش خنجر رو از رو گلوتون برداشته بودم و می‌ترسیدم همسرتون...» 💠 و نشد حرفش را تمام کند، یک لحظه نگاهش به سمت چشمانم آمد و دوباره نجیبانه قدم پس کشید، به اندازه یک نفس ساکت ماند و زیر لب زمزمه کرد :«خدا رو شکر می‌کنم هر بلایی سرتون اورده، هنوز زنده‌اید!» هجوم گریه گلویم را پُر کرده و به‌جای هر جوابی مظلومانه نگاهش می‌کردم که جگرش بیشتر آتش گرفت و صورتش خیس عرق شد. 💠 رفیقش به سمت ماشین برگشته و دلش می‌خواست پای دردهای مانده بر دلم بنشیند که با دست اشاره کرد منتظر بماند و رو به صورتم اصرار کرد :«امشب تو حرم چی کار داشتید خواهرم؟ همسرتون خواست بیاید اونجا؟»... ... ❥••●❥●••❥ به قلـ✍️ـم 💞با ما همراه باشید💞 °••°↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌j๑ïท↯ 〖 @deltangemontazer313 •〗