#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_پنج
❥••●❥●••❥
💠 مرد میانسالی از کارمندان
دفتر، گوشی را از دستش کشید و حرفی زد که دنیا روی سرم شد :«یا اینجا همهمون رو سر میبرن یا اسیر میکنن! یه کاری کنید!»
دستم در دست مادر مصطفی لرزید و نه تنها دستم که تمام تنم تکان خورد و حال مصطفی را بههم ریخت که رو به همان مرد نهیب زد :«نمیبینی زن و مادرم چه حالی دارن؟ چرا بیشتر تنشون رو میلرزونی؟»
💠 ابوالفضل تلاش میکرد با موبایلش با کسی تماس بگیرد و کارمند دفتر اختیار از دستش رفته بود که در برابر نهیب مصطفی گوشی را سر جایش کوبید و فریاد کشید :«فکر میکنی سه ماه پیش چجوری ۴۸ تا زائر ایرانی رو تو مسیر زینبیه دزدیدن؟ هنوزم هیچکس ازشون خبر نداره!»
ابوالفضل موبایل را از کنار گوشش پایین آورد و بیتوجه به ترسی که به دل این مرد افتاده بود، رو به مصطفی صدا رساند :«بچهها تا سر خیابون رسیدن، ولی میگن جلوتر نمیتونن بیان، با تک تیرانداز میزنن.»
💠 مصطفی از حال خرابم انگار تب کرده بود که کتش را از تنش بیرون کشید و روی صندی انداخت، چند قدم بین اتاق رژه رفت و ابوالفضل ردّ تیرها را با نگاهش زده بود که مردّد نتیجه گرفت :«بنظرم طبقه سوم همین خونه روبرویی هستن.»
و مصطفی فکرش را خوانده بود که در جا ایستاد، به سمتش چرخید و سینه سپر کرد :«اگه یه آرپیجی باشه، خودم میزنم!»
💠 انگار مچ دستان مردانهاش در آستین تنگ پیراهن گیر افتاده بود که هر دو دکمه سردست را با هم باز کرد و تنها یک جمله گفت :«من میرم آرپیجی رو ازشون بگیرم.»
روحانی دفتر محو مصطفی مانده و دل من و مادرش از نفس افتاد که جوانی از کارمندان ناامیدانه نظر داد :«در ساختمون رو باز کنی، تک تیرانداز میزنه!»
💠 و ابوالفضل موافق رفتن بود که به سمت همان جوان رفت و محکم حرف زد :«شما کلتت رو بده من پوشش میدم!»
تیرها مثل تگرگ به قاب فلزی پنجرهها و دیوار ساختمان میخورد و این رگبار گلوله هرلحظه شدیدتر میشد که جوان اسلحه را کف دست ابوالفضل قرار داد.
💠 مصطفی با گامهای بلندش تا پشت در رفت و طنین طپش قلب عاشقم را میشنید که به سمتم چرخید، آسمان چشمان روشنش از عشق ستاره باران شده بود و با همان ستارهها به رویم چشمک میزد.
تنها به اندازه یک نفس نگاهم کرد و ندید نفسم برایش به شماره افتاده که از در بیرون رفت و دلم را با خودش برد. یک اسلحه برای ابوالفضل کم بود که به سمت نفر بعدی رفت و او بیآنکه تقاضا کند، کلتش را تحویل داد.
💠 دلم را مصطفی با خودش برده و دیگر با دلی که برایم نمانده بود برای ابوالفضل بال بال میزدم که او هم از دست چشمانم رفت.
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_هشتاد_و_شش
❥••●❥●••❥
پوشیده در پیراهن و شال سپیدم همانجا پای دیوار زانو زدم و نمیخواستم مقابل اینهمه غریبه گریه کنم که اشکهایم همه خون میشد و در گلو میریخت، چند دقیقه بیشتر از مَحرم شدنمان نگذشته و دامادم به قتلگاه رفته بود.
💠 کتش هنوز مقابل چشمانم مانده و عطر شیرین لباسش در تمام اتاق طنازی میکرد که کولاک گلوله قلبم را از جا کَند.
ندیده تصور میکردم مصطفی از ساختمان خارج شده و نمیدانستم چند نفر او را هدف گرفتهاند که کاسه صبرم شکست و همه خون دلم از چشمم فواره زد.
💠 مادرش سرم را در آغوشش گرفته و حساب گلولهها از دستم رفته بود که میان گریه به حضرت زینب (علیهاالسلام) التماس میکردم برادر و همسرم را به من برگرداند.
صدای بعضی گلولهها تک تک شنیده میشد که یکی از کارمندان دفتر از گوشه پنجره سرک کشید و از هنرنمایی ابوالفضل با دو اسلحه به وجد آمد :«ماشاءالله! کورشون کرده!»
💠 با گریه نگاهش میکردم بلکه خبری از مصطفی بگوید و ظاهراً مصطفی در میدان دیدش نبود که بهسرعت زیر پنجره نشست و وحشتزده زمزمه کرد :«خونه نیس، لونه زنبوره!»
خط گلولهها دوباره دیوار و پنجره ساختمان را هدف گرفته و حس میکردم کار مصطفی را ساختهاند که باز به جان دفتر رهبری افتادهاند و هنوز جانم به گلو نرسیده، مصطفی از در وارد شد.
💠 هوا گرم نبود و از گرمای جنگ، از میان مو تا روی پیشانیاش عرق میرفت، گوشهای از پیراهن سفیدش از کمربند بیرون آمده و سراسیمه نفسنفس میزد.
یک دستش آرپیجی بود و یک سمت لباسش همه غرق خاک که خمیده به سمت پنجره رفت. باورم نمیشد دوباره قامت بلندش را میبینم، اشکم از هیجان در چشمانم بند آمده و او بیتوجه به حیرت ما، با چند متر فاصله از پنجره روی زمین زانو زد.
💠 آرپیجی روی شانهاش بود، با دقت هدفگیری میکرد و فعلاً نمیخواست ماشه را بکشد که رو به پنجره صدا بلند کرد :«برید بیرون!»...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
💞با ما همراه باشید...💞
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
••❀〇 ⃟🦋❀••
-منخَسۍبیسࢪوپایمکہبھسیلافتادم
اوکہمیرفتمراهمبھدلدریابرد..♡(:
•علامھطباطبایے
حَضࢪٺِیآس
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
••❀〇 ⃟🦋❀••
شب فراق بلند است
یا شب یلدا؟
کجا شبی
چو شبِ انتظارِ یار طولانیست!؟
حَضࢪٺِیآس
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
••❀〇 ⃟🦋❀••
دلبـیتوبهجانآمدوقتاستڪهبازآیـے ....
#پروفایل
#پسرونہ
#مذهبی
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#پروفایل
#دخترونہ
#مذهبی
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
|🕊🌿|
نسیـم ڕوح بخش ولادتٺ،
در مدینہ پیچید…🌱
قنداقہاٺ ڕا در دامان رسول خدا نہادند
تا نامٺ را انتخاب کند…😍
نام تو را منادۍ عرش
در آسمانہا زمزمہ کرده
و زینب نامیده شدۍ…✨
اینڪ تو میایـے و
زینٺ پدر میشوۍ و
همراه برادر
پرستار کودڪان گرفتار
در بند اسارٺ
دوستٺ دارم بانوۍ خورشید💗
اِۍ فرشتہۍ لحظاٺ تنهایـے
حسین(علیہالسلام)🌹
طنین محکم خطبہ خواندٺ
در بارگاه یزید در گوشم مےپیـچد❥
و گویـے میبنم کہ باصلابتـے حیدرۍ
محکم ایستادهاۍ آیہۍ تطہیر میخوانے
و پیروزۍ را در کام یزیدیان تلخ کرده؛
اجازه نمیدهے پرچم الهے برزمین بیفتد…
مےآیے و دلہا شادمان از آمدنٺ💖
میلادٺ اِۍ کوه نور بر ذره ذرهۍ هستے، مبارڪ...🍃🌹
#ولادتحضرتزینبس
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
جان جان است زینب😍
آرام جان است زینب❤️
#ولادتحضرتزینبس
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
روز پرستار را ب تمام پرستارانِ فداکار تبریک میگوییم😍😍✨❤️✨😍😍
#استورے
#دࢪَاِنتِظآࢪِآڵِیــآسٰیــنٰعج
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
『@deltangemontazer313』