sib sorkhi fosoli-faragh karbala-pelan3.mp3
5.65M
#نواےنوڪرے
•
البلاء للولا..
خون شده دیگہ دلا
چہ بلایـے
بدتر از دورے ڪرب و بلا
محمدفصولےالڪربلایـے
حاج حسین سیب سرخے
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#شبجمعه
یعنی ؛
دارد دل زمین و زمان آب میشود ؛
أَیْنَ الطّالِبُ بِدَمِ الْمَقْتُولِ بِكَرْبَلاء ...
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
بـسم ربـالمَھدۍ روحےو ارواحݩا فِداڪ🕊🌿^•
❲ سلام بر گُـلِ رخسار مھدۍ؏'🌿! ❳
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🌾دلتنگ شدم ماهِ #دل_آرایم را
🍂یک عمر شکستم دلِ آقایم💔 را
🌾 #العفو، که آوارهٔ صحرا کردم
🍂با دستخودم"یوسفزهرایم" را😭
#اَللَّهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّکَ_الفَرَج🌸🍃
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
#استوری #شب_زیارتی • سلام میدم از بام خانہ سمت حرم... °••°↷j๑ïท↯
سر صبـح بردن نام #حسیـن﴿؏﴾ بن علے میچسبد🦋🌈
^^(🌸السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ
الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً
ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ
آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ،
اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ🌸)^^
∞🍃🌸🍃∞
هر صبح سـلام به آقا🌤
{💙}السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه✨
{💛}السلام علیک یا حجه الله فی ارضه✨
{💚}السلام علیک یا الحجه الله الثانی عشر✨
{❤️}السلام علیک یا نور الله فی الظلمات الارض✨
{🧡}السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان✨
{💗}السلام علیک یا فارس الحجاز✨
{💜}السلام علیک یا خلیفه الرحمن و یا شریک القرآن و یا امام الانس و الجان✨
#صبحت_بخیر آقای من...!✋🏻🍃
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#صباحڪم_حسینے🌤
•.●|ما سادھ دلیم بھ دلے ڪار نداریم
جز حضࢪت اࢪباب خریدار نداریم|●.•
•❁السلام اے همھ دار و ندارم اࢪبابـ😍
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
「ندبہهاۍدݪٺنگے」
#هوالعشق❥ #دمشق_شهر_عشق #قسمت_بیست_و_یکم ❥••●❥●••❥ 💠 احساس میکردم از دهانش آتش میپاشد که از درد و
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_دوم
❥••●❥●••❥
در این کشور غریب تنها سعد آشنایم بود و او هم دیگر قاتل جانم شده بود که دلم میخواست همینجا بمیرم. پشت شیشه اشک، چشمم به جاده بود و نمیدانستم مرا به کجا میکشد که ماشین را متوقف کرد و دوباره نیش صدایش گوشم را گزید :«پیاده شو!»
💠 از سکوتم سرش را چرخاند و دید دیگر از نازنین جنازهای روی صندلی مانده که نگاهش را پردهای از اشک گرفت و بیهیچ حرفی پیاده شد. در را برایم باز کرد و من مثل کودکی که گم شده باشد، حتی لبهایم از ترس میلرزید و گریه نفسم را برده بود که دل سنگش برایم سوخت.
موهایم نامرتب از زیر شال سفیدی که دیشب سمیه به سرم پیچیده بود، بیرون زده و صورتم همه از درد و گریه در هم رفته بود که با هر دو دستش موهایم را زیر شال مرتب کرد و نه تنها دلش که از دیدن این حالم کلماتش هم میلرزید :«اگه میدونستم اینجوری میشه، هیچوقت تو رو نمیکشوندم اینجا، اما دیگه راه برگشت نداریم!»
💠 سپس با نگاهش ادامه مسیر را نشانم داد و گفت :«داریم نزدیک دمشق میشیم، باید از اینجا به بعد رو با تاکسی بریم. میترسم این ماشین گیرمون بندازه.» دستم را گرفت تا از ماشین پیاده شوم و نگاهم هنوز دنبال خط خون مصطفی بود که قدم روی زمین گذاشتم و دلم پیش عطرش جا ماند.
سعد میترسید فرار کنم که دستم را رها نمیکرد، با دست دیگرش مقابل ماشینها را میگرفت و من تازه چشمم به تابلوی میان جاده افتاد که حسی در دلم شکست.
💠 دستم در دست سعد مانده و دلم از قفس سینه پرید که روی تابلو، مسیر زینبیه دمشق نشان داده شده و همین اسم چلچراغ گریه را دوباره در چشمم شکست. سعد از گریههایم کلافه شده بود و نمیدانست اینبار خیال دیگری خانه خاطراتم را زیر و رو کرده که دلم تنها آغوش مادرم را تمنا میکرد.
همیشه از زینبیه دمشق میگفت و نذری که در حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) کرده و اجابت شده بود تا نام مرا زینب و نام برادرم را ابوالفضل بگذارد؛ ابوالفضل پای نذر مادر ماند و من تمام این اعتقادات را دشمن آزادی میدیدم که حتی نامم را به مادرم پس دادم و نازنین شدم.
💠 سالها بود خدا و دین و مذهب را به بهانه آزادی از یاد برده و حالا در مسیر مبارزه برای همین آزادی، در چاه بیانتهایی گرفتار شده بودم که دیگر امید رهایی نبود...
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#هوالعشق❥
#دمشق_شهر_عشق
#قسمت_بیست_و_سوم
❥••●❥●••❥
💠 حتی روزی که به بهای وصال سعد ترکشان میکردم، در آخرین لحظات خروج از خانه مادرم دستم را گرفت و به پایم التماس میکرد که "تو هدیه حضرت زینبی، نرو!" و من هویتم را پیش از سعد از دست داده و خانواده را هم فدای عشقم کردم که به همه چیزم پشت پا زدم و رفتم.
حالا در این غربت دیگر هیچ چیز برایم نمانده بود که همین نام زینب آتشم میزد و سعد بیخبر از خاطرم پرخاش کرد :«بس کن نازنین! داری دیوونهام میکنی!» و همین پرخاش مثل خنجر در قلبم فرو رفت و دست خودم نبود که دوباره ناله مصطفی در گوشم پیچید و آرزو کردم ای کاش هنوز نفس میکشید و باز هم مراقبم بود.
💠 در تاکسی که نشستیم خودش را به سمتم کشید و زیر گوشم نجوا کرد :«میخوام ببرمت یه جای خوب که حال و هوات عوض شه! فقط نمیخوام با هیچکس حرف بزنی، نمیخوام کسی بدونه ایرانی هستی که دوباره دردسر بشه!»
از کنار صورتش نگاهم به تابلوی زینبیه ماند و دیدم تاکسی به مسیر دیگری میرود که دلم لرزید و دوباره از وحشت مقصدی که نمیدانستم کجاست، ترسیدم.
💠 چشمان بیحالم را به سمتش کشیدم و تا خواستم سوال کنم، انگشت اشارهاش را روی دهانم فشار داد و بیشتر تحقیرم کرد :«هیس! اصلاً نمیخوام حرف بزنی که بفهمن ایرانی هستی!» و شاید رمز اشکهایم را پای تابلوی زینبیه فهمیده بود که نگاه سردش روی صورتم ماسید و با لحن کثیفش حالم را به هم زد :«تو همه چیت خوبه نازنین، فقط همین ایرانی و شیعه بودنت کار رو خراب میکنه!»
حس میکردم از حرارت بدنش تنم میسوزد که خودم را به سمت در کشیدم و دلم میخواست از شرّش خلاص شوم که نگاهم به سمت دستگیره رفت و خط نگاهم را دید که مچم را محکم گرفت و تنها یک جمله گفت :«دیوونه من دوسِت دارم!»
💠 از ضبط صوت تاکسی آهنگ عربی تندی پخش میشد و او چشمانش از عشقم خمار شده بود که دیوانگیاش را به رخم کشید :«نازنین یا پیشم میمونی یا میکُشمت! تو یا برای منی یا نمیذارم زنده بمونی!» و درِ تاکسی را از داخل قفل کرد تا حتی راه خودکشی را به رویم ببندد.
تاکسی دقایقی میشد از مسیر زینبیه فاصله گرفته و قلب من هنوز پیش نام زینب جا مانده بود که دلم سمت حرم پرید و بیاختیار نیت کردم اگر از دست سعد آزاد شوم، دوباره زینب شوم!
#ادامه_دارد...
❥••●❥●••❥
به قلـ✍️ـم
#فاطمه_ولی_نژاد
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
#بهوقتبندگے
این یادگاری را از مَن داشتھ باشید!
قبل از اینڪه اقامهیِنماز را بگوئید،
یک سلام به امامحسین بدهید؛
این نمازتان عالے میشود :)
#آیتاللهمجتهدیتهرانے🌱
°••°↷j๑ïท↯
〖 @deltangemontazer313 •〗
عاشقان وقت #نماز است اذان میگویند...🕊
#التماسدعایویژهبرایخادمایکانال📿