📌چهره های نورانی...
🔸وسـط سینه زنـی، روحـانی گـردان برخاست؛ توی تاریکی دستهایش را رو به آسمـان بلند کرد و درحال بغض گفت: «برادرا! ماآمده ایم اینجـا تا پـاک شـویم. آمدیم کـه گنـاه نکنیم. حـالا کسانی که گناه کارند، از چـادر خارج شوند و بچه هایی که اطمینان دارند بی گناهند بمـانند.»
🔹آه و ناله بچه ها بلند شد.خیلی ها بیرون رفتند؛ چند نفری هم داخل ماندند. حـاج آقا تک تک بچه های داخـل را می بوسـید و به صورتشـان دسـت میکشید و میگفت: «قربون چهره های نورانیتون برم! مـن را هـم درآن دنیـا شفاعت کنید.»
▪️بعداز مراسـم همین که چـراغ ها روشـن شدند؛دیگر نتوانستیم جلوی خنده مان را بگیریم. سیاه تراز صورت تمـام کسـانی که داخـل چـادر بودند، دست های حـاج آقـا بـود!.
▫️حاجی در حـالی که می خندید گفت:
«منو ببخشید که این کـار رو کـردم.میخواستم به کسانی کـه خودشـان را بی گنـاه می دانند درسی داده باشـم. فقـط پیـامبـران و ائمـه اطهار ع هستند که معصومند؛ ما که خاک پای آنها هم نمی شویم.»
📜 خداحـافظ کـرخه/ داوود امیریان
#خاطرات_جبهه
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گاهۍڪھچادرمخاڪۍمیشود،
ازطعنھهاۍمردمشهر
یاد‹چفیھهایی›میافتم
ڪھبرایچادرۍماندنم؛
خونیشدند...❤️🩹!
#حَواسِتبِہحِجآبِتباشِهـ
#چادرانهـ
5.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
و حرفش این بود،احمد بیا اینجا...
اینجا من چیزی میبینم،
که اگر تو ببینی؛
از اینجا نخواهی رفت... 🥲🍃
وقتی #شهیدمهدیباکری قبل از شهادت بهشت رو میبینه
اَ اَقطَعُ رَجائی مِنکَ وَ قَد اَولَیتَنی
ما لَم اَسالهُ مِن فضلِکَ...
آیا امیدم را از تو ببرم ؟!
در حالی که از روی احسان ،
آنچه که از تو نخواستم به من عطا فرمودی...♥🌱
#خدایبیاندازهمهربونمن
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آسمان فرصت پرواز بلند است ولی
قصه این است، چه اندازه کبوتر باشی🕊!
#شهیدمصطفیصدرزاده
#رفیقشهیدم♡
18.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا...
خودش دستم را
در دست
شهدا گذاشت
و این رفاقت آغاز شد؛
حالا شهدا
شده اند انیس و مونسِ
تنهایی ها و همدمِ
دلتنگی هایم !
و چه رفیقی بهتر از شهدا ؟!❤️🥺
کلیپ حاوی پیام شهدا و تصاویر شهدا به کمک هوش مصنوعی ست..
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـوم (خدایـــے ڪـہ مــے
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے
🌹قــسـمـت چـهـــارم
(عـهــدے ڪہ شـڪـسـت )
چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش هاے جدید واقعا خیره ڪننده بود ... دیگه توے سرم هیچ تومورے نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...
اونقدر خوشحال شده بودم ڪه همه چیز رو فراموش ڪردم ... علے الخصوص قولے رو ڪه داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگے روزمره ام رو شروع ڪردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...
با به یاد آوردن قولم، افڪار مختلف هم سراغم اومد ...
- چه دلیلے وجود داشت ڪه دعاے اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعاے من در ڪلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید مے شد و من فقط عجله ڪرده بودم ... شاید ... شاید ...
چند روز درگیر این افڪار بودم ... و در نهایت ... چه نیازے به عوض ڪردن دینم بود؟ ... من ڪه به هر حال به خدا ایمان داشتم ...
تا اینڪه اون روز از راه رسید ... روے پلڪان برقے، درد شدیدے توے سرم پیچید ... سرم به شدت تیر ڪشید ... از شدت درد، از خود بے خود شدم ... سرم رو توے دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهے مے رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمے داشت ... نزدیک بود از بالاے پله ها به پایین پرت بشم ڪه یه نفر از پشت من رو گرفت و محڪم ڪشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالاے پله ها ڪه رسیدیم افتادم روے زمین ...
صدای همهمه مردم توے سرم مے پیچید ... از شدت درد نمے تونستم نفس بڪشم ... همین طور ڪه مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولے ڪه داده بودم؛ افتادم ...
- خدایا! غلط ڪردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش مے ڪنم ... خواهش مے ڪنم ... خواهش مے ڪنم ...
ادامه دارد...
#وعده_صادق
#ماه_رجب
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄