شهدایی🥹🥹
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊 زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی قسمت بیست و چهارم...シ︎ دفترچه جلد مشکی تو
🕊「کتاب بیست هفت روز یک لبخند」🕊
زندگینامہ شهید بابڪ نوࢪی
قسمت بیست و پنجم...シ︎
_خب تو اون مقر، همه سرباز ها و نیرو هلی کادر ، شبانه روز با هم زندگی می کردیم ، نزدیکی و آشنایی به وجود می آرع. اونجا به علت اوضاع اب و هوایی و چون منطقه ی صفر مرزیه، وضعیت سختی داره.با این زندگی سخت ، زمانی میشه کنار اومد و طبیعت خشنش رو تحمل کرد که همه با هم دوست و صمیمی باشیم ؛ مثلا تو زمستون وقتی که سه چهار متر برف باریده که نمی شه بیرونه رفت..
می پرم وسط صحبتش، و می پرسم: شما و سرباز هاتون، یه جا می مونید؟!
انقدر تعجب در صدایم است که به خنده اش می اندازد. میگوید: بله تو مقر همه با هم زندگی میکنیم.
_این مقر که میگید چه شکلیه؟!
_مقر فرماندهی، از بیرون شکل یه قلعه با دژ های بلنده. یه در داره که به یه سالن بزرگ باز میشود. تو دل این سالن اتاق های متعددی هست که هر یک در اختیار یه نیرو قراره داره؛ مثل اتاق نیروی انسانی، آماد، اتاق فرماندهی، مثلا بابک سرباز نیروی حفاظت بود. همه ی این در ها، به سالن باز میشه. یه تلوزیون هم تو سالن گذاشته ایم که همه افراد می آن تو اون سالن جمع میشن. تو سالن گاهی درباره مسائل روزانه صحبت میکنیم؛
گاهی فیلم نگاه میکنیم. گاهی هم بچه ها برای مناسبت ها برنامه اماده میکنند. یه شب هایی ، شب روایت راه می انداختن و ازم میخواستن که براشون از خاطرات جنگ بگم. بابک، تو تموم این برنامه ها پایه و پر تلاش بود. موقع حرف زدن می دیدم که با چه دقتی و لذتی داره گوش میکنه..
در ذهنم ......
خب اینم ۵قسمت زندگینامه من.
تقدیم نگاه شما
باماهمراه باشید...ادامه داره
21تا25
https://eitaa.com/joinchat/525140762Cb1b488f25a