شهدایی🥹🥹
🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🍁رمان خاطرات یک مجاهد🍁 قسمت8 آن قدر کلمات این نامه جذاب است که ترس از وجودم ر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان_خاطرات_یک_مجاهد💗
قسمت9
مرد خشمگین می شود و می گوید:
_که حاج آقا نیست!
بعد داد می زند:
_زود تموم سوراخ سمبه های این طویله رو بگردین! نبینم جایی از قلم بیوفته که پوستتونو میکنم.
من و محمد از ترس به مادر می چسبیم. در دلم غوغایی است که نکند نامه در کیف مرا پیدا کنند. یاد گفته آقاجان می افتم که در سختی ها آیه الکرسی فراموشم نشود.
شروع می کنم به خواندن آیه الکرسی. بسم الله الرحمن الرحیم. اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَ لاَ نَوْمٌ و...
آرامشی عجیب در اعماق قلبم نفوذ پیدا می کند. محمد گریه می کند و چادر مادر را می کشد.
مرد خشمگین به محمد شکلات می دهد و می گوید:
_عمو جون گریه نکن! اگه بگی بابات کجاست ما ازین جا میریم.
من که نگران بودم دهان بی چفِت و بست محمد باز شود و بگوید از امروز ظهر او را ندیده ام!
ولی محمد بر خلاف تصور من می گوید:
_آقاجون نیشابورهه! بخدا نیست!
تا حدودی خوشم می آید و خیالم آسوده می شود که سوتی نمی دهد.
مرد خشمگین با نگاه غضب آلودی خانه را از زیر نگاهش می گذراند و هوار می کشد:
_گوسفندا چیکار می کنین؟ بدوین دیگه!
با خودم می گویم لیاقت شاه همین مرد بد دهان است که پایه های حکومتش را لرزان کند.
بعد از اینکه تمام خانه را زیر و رو کردند، مرد خشمگین با حرص به مادر می گوید:
_برو دعا کن نیشابور باشه وگرنه دفعه بعدی بخاطر تو میام این خونه!
بعد هم با دار و دسته قُلچماق اش از خانه بیرون می روند.
مادر روی زمین می افتد و چند دقیقه ای نفس می کشد. منکه نگران او هستم مثل مرغ سرکنده ای از این سو به آن سو می دوم.
محمد آن قدر سرد است که دندان هایش را از سرما بهم می کوبد.
وقتی حال و روزشان را می بینم چادر بر میدارم و دوان دوان در کوچه های تاریک خودم را به خیابان می رساندم و تا خود خانه لیلا میدوم.
خانه لیلا با ما دو خیابان فاصله دارد و نزدیک است.
بی وقفه به درشان می کوبم که آقامحسن در را باز می کند. بعد از دیدن چهره ی پریشانم سرش را پایین می اندازد و می پرسد:
_طوری شده؟
من که هنوز نفسم در نیامده است بریده بریده می گویم:
_آب... یه لی...وان آب
آقامحسن مرا به داخل دعوت می کند و با دیدن لیلا خودم را در آغوشش غرق می کنم و بی وقفه اشک می ریزم.
لیلا که بسیار شوکه شده است مدام سوال می پرسد.
بعد از کلی گریه و اشک آرام می شوم و ماجرا را برایشان می گویم.
آقامحسن سریع حاضر می شود و رو به من می گوید:
_بریم ریحانه خانم.
اشک چشمان و گونه هایم را می سوزاند و با هق هق می گویم:
_بریم!
لیلا دستم را می گیرد و می گوید:
_بزار منم بیام.
آقامحسن اخمی می کند و می گوید:
_فاطمه خوابه کجا میای؟
_من میخوام بیام محسن! اینجا باشم از نگرانی میمیرم!
آقامحسن بی هیچ حرفی می رود و لیلا هم چادرش را بر می دارد و دنبالم می آید. در خانه ی همسایه اش را می زند و بچه را به او می سپارد.
سوار پیکان می شویم و به راه میوفتیم. در خانه باز است و داخل می شویم. فریادهای محمد به گوش می رسد و همگی به سمت نشیمن می دوییم.
مادر بی هوش کف نشیمن دراز کشیده است و محمد آرام به گونه هایش می زند. من و لیلا، مادر را می گیریم و لنگان لنگان سوار ماشین اش می کنیم.
لیلا ک آقامحسن سوار می شوند و سریع می روند.
دستم را به دیوار می گیریم تا نیوفتم. اشکی برای ریختن ندارم ولی بغض رهایم نمی کند و راه تنفس را بر من بسته است.
محمد دستم را می کشد و به خانه می رویم. من توی اتاق نشسته ام و محمد هم توی نشیمن است و به گوشه ای خیره شده.
نگاهم به کیف روی میز است. دستانم لرزان است و چشمانم خیس...
سرم را به دیوار تکیه می دهم و نفسی از روی آسودگی می کشم.
به سمت کیف می روم و زیپ اش را می کشم، نامه نمایان می شود. یکهو زنگ در به صدا در می آید .
محمد پیش من آمده و مرا نگاه می کند. استرس به جانمان می افتد و تنها سوال در ذهنمان این است " یعنی کیه این موقع شب؟"
محمد گریه می کند و می گوید:
_بازم اومدن!
با خودم فکر می کنم اما به گمان آنها نیستند چون در نمی زنند و اگر هم بزنند اینگونه نمیزنند.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شهید پور جعفری میگفت:
روزی در منطقه ای در سوریه، حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود، من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه
همین که گذاشتمش بالا تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد ریخت روی سر و صورت ما!🥀
حاجی کمی فاصله گرفت، خواست دوباره با دوربین دیدبزنه که این بار گلوله ای نشست
کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
بعد از شناسایی داخل خانه ای شدیم برای تجدید وضو احساس کردم اوضاع اصلا مناسب نیست، به اصرار زیاد حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم.
هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند!
بعداز این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم اما حیف...🥀
#شهیدقاسمسلیمانی🕊
#شهیدحسینپورجعفری🕊
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
♦️وقتی گندههای داعش از سربازهای ایرانی میترسند
🔹برادر شهید بیضایی تعریف میکرد که در یکی از محلات سوریه که اهالیاش آن را ترک کرده بودند، متوجه پیرمردی شدیم که سرگردان به این طرف و آن طرف میدوید. رفتیم جلو و پرسیدیم: چه شده؟ گفت که پسرش مجروح است و در خانه افتاده، ولی کسی نیست که کمک کند.
🔹با تعدادی از بچهها رفتیم داخل و دیدیم پسرش یکی از همین تکفیریهاست. هیکل درشت، ریش بلند و لباس چریکی به تن داشت. یکگوشه افتاده بود و خون زیادی از پایش رفته بود. تا متوجه ما شد، شروع کرد به داد زدن و هر چه از دهانش درآمد نثار ما کرد.
🔹همین طور که داشت فریاد میزد یکی از بچهها رفت نزدیکش و توی گوشش گفت: میدونی ما کی هستیم؟ ما ایرانی هستیم. این را که گفت دیگر صدایی از طرف در نیامد
#شهیدانهــ
محمدرضابه دوچیزخیلۍحساسبود:
موهاشوموتورش.....
قبلازرفتنبه سوریه،
᎒همموهاشو تراشید
᎒همموتورشوبه دوستشبخشید
بدونهیچوابستگۍرفت...!
شھیدمحمدرضادهقـآن♥️
شهدایی🥹🥹
معرفی کوتاه شهید.. #شهیدبابڪنورے🌿 برادرشهیدم🥹🥹
#خلاصهایاززندگےنامہشهیدبابڪنورے
↶•آقا بابڪ جوان امروزی بود،
اما «غیرت دینیِ» ڪه داشت،باعث شُدتابه زینبیه وڪربلای امام حسین برسد!
↶•ایشون دانشجوۍاَرشد حقوق در دانشگـٰاهِ
تِهـران بود، امـٰا همه این ها را رها ڪرد...،
ۅ عاشقانه قَـدم در این راه گـُذاشت ۅَمدافعِ
حرم بودن را به تحصیـل درآلمـٰان ترجیح داد!:(
↫•ایشون در اوج خوشیۍها و شادۍهاۍ دنیـٰایی شُهدا راهرگز اَز یـٰاد نمۍبرد.↯
خواننده، فشن یـٰامدلینگ نبودند؛بلڪه مدافع حرم عمه سـٰادات بود:)
•↫اعتڪاف را به همه چیزترجیح مۍداد، ومۍگفت:فرصتی ازجانب خدا براۍبخشیده شدن گناهان اَست.
〖ڪلیدموفقیت هاۍایشون همـّت وپشتڪٰاربود💡!〗
•↶آقا بابڪ هم بسیجۍبود، هم هیئتۍ،
هم مسجدۍ، هم دانشجو، هم ورزشڪٰار،
هم اَهـلِ تفریح ۅَهم درهلال اَحمروبسیج فعالیـت
میڪرد!
ڪه درآخرَشهــٰادت نصیب ایشون شـُد!🕊•°
7.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از خُدا خواسته بود
مثݪِ مولایَش بِدون سَر
واردِ بِهشت شَود
تَرڪِش خُمپاره سَرش را بُرد..💔
#شهیدمحمدابراهیمهمت
بسیجی با اخلاص و بی ریا نوجوان #شهید_علیرضا_محمودی_پارسا
شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۲۹
فکه؛ عملیات والفجر مقدمّاتی
بخشی از توبه نامه شهید علیرضا محمودی(۲)؛ شهید سیزده ساله دفاع مقدس:
«پناه میبرم به خدا از این که:
🔸از این که عفت زبانم را به لغات بیهوده آلودم
🔸از این که در سطح پایین ترین افراد جامعه زندگی نکردم
🔸از این که منتظر بودم تا دیگران به من سلام کنند
🔸از این که شب بهر نماز شب بیدار نشدم
🔸از این که دیگران را به کسی خنداندم، غافل از این که خود خندهدارتر از همه هستم ...
🔸از این که ... »
┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
آهسته گوش کن به تمامِ من، یک من، درونِ سینه من، بیقرارِ توست…💔 #عزیزم_حسین
تو كه يك گوشه چشمت غم عالم ببرد
حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد…🌿
شهدایی🥹🥹
تو كه يك گوشه چشمت غم عالم ببرد حيف باشد كه تو باشي و مرا غم ببرد…🌿
ميميرم و ز وصل تو حرفي نميزنم
حرفِ وصال را كه سيه رو نميزند...😔
شهدایی🥹🥹
ميميرم و ز وصل تو حرفي نميزنم حرفِ وصال را كه سيه رو نميزند...😔
«هنيئًا لأعينهم التي تراكَ الآن»
خوش به حال چشمایی که تو رو الان میبینن..♥️!
#حسینجانم