eitaa logo
شهدایی🥹🥹
718 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
3 فایل
اینجــا‌یہ‌نفر‌هسٺ‌ڪہ‌نزاره‌🥺 احسآس‌تنہایـے‌کني اینجــاحرف‌‌از‌‌رفاقتــہ❤️ #برادرشهید‌م بابک نوری کپی حلاله به شرط اینکه صلوات برای شهدا بفرستین شروع خادمی.1403/2/17 @MZmmmmz : آیدی مدیر ناشناسمون https://eitaa.com/joinchat/3223323503C7348c57498
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان عزیز با یه رمان دیگه در خدمتتون هستیم داستان واقعی از ماجرای زندگی یڪ تازه مسلمان لهستانی نمونه بارز استقامت و انتخاب آگاهانه و صبر در برابر سختیهای پیش رو در ۴۸قسمت تقدیم شما عزیزان می گردد نویسنده ی این داستان شهید طاها ایمانی هستند🌹🌹 ممنون از اینکه مارو دنبال میکنید مقدمه نویسنده: این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند … و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته … و نقشی جز روایتگری آنها ندارم …با تشکر و احترام سید طاها ایمانی❤️
شهدایی🥹🥹
سلام دوستان عزیز با یه رمان دیگه در خدمتتون هستیم داستان واقعی از ماجرای زندگی یڪ تازه مسلمان لهستان
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت اول (زمــانـــے بـراے زنـدگــے) حتی وقتے مشروب نمے خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه برام عادے شده بود ... ڪم ڪم حس مے ڪردم درس ها رو هم درست متوجه نمیشم ... و ... هر دفعه یه بهانه براے این علائم پیدا مے ڪردم ...ولی فڪرش رو نمے ڪردم بدترین خبر زندگیم منتظرم باشه ... بالاخره رفتم دڪتر ... بعد از ڪلے آزمایش و جلسات پزشڪی... توے چشمم نگاه ڪرد و گفت ... - متاسفیم خانم ڪوتزینگه ... شما زمان زیادے زنده نمے مونید ... با توجه به شرایط و موقعیت این تومور ... در صد موفقیت عمل خیلے پایینه و شما از عمل زنده برنمے گردید ... همین ڪه سرتون رو ... مغزم هنگ ڪرده بود ... دیگه ڪار نمے ڪرد ... دنیا مثل چرخ و فلک دور سرم مے چرخید ... - خدایا! من فقط 21 سالمه ... چطور چنین چیزے ممڪنه؟... فقط چند ماه؟ ... فقط چند ماه دیگه زنده ام!! ... حالم خیلے خراب بود ... برگشتم خونه ... بدون اینڪه چیزے بگم دویدم توے اتاق و در رو قفل ڪردم ... خودم رو پرت ڪردم توے تخت ... فقط گریه مے ڪردم ... دلم نمے خواست احدے رو ببینم ... هیچ ڪسے رو ... یڪشنبه رفتم ڪلیسا ... حتے فڪر مرگ و تابوت هم من رو تا سر حد مرگ پیش مے برد ... هفته ها به خدا التماس ڪردم ... نذر ڪردم ... اما نذرها و التماس هاے من هیچ فایده اے نداشت ... نا امید و سرگشته، اونقدر بهم ریخته بودم ڪه دیگه ڪنترل هیچ ڪدوم از رفتارهام دست خودم نبود ... و پدر و مادرم آشفته و گرفته ... چون علت این همه درد و ناراحتے رو نمے دونستن ... خدا صداے من رو نمے شنید .. دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت اول (زمــانـــے بـراے زنـ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوم (مـســیـحــے یـا یـهـودے) ےه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم... - تو یه احمقے آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقے مونده ڪه اون رو هم دارے با ناله و گریه هدر میدے؟ ... به جاے اینڪه دائم به مرگ فڪر مے ڪنے، این روزهاے باقے مونده رو خوش باش ... همےن ڪار رو هم ڪردم ... درس و دانشگاه رو ڪنار گذاشتم ... یه لیست درست ڪردم از تمام ڪارهایے ڪه دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع ڪردم به انجام دادن شون ... دائم توے پارتے و مهمونے بودم ... بدون توجه به حرف دڪترها، هر چیزے رو ڪه ازش منع شده بودم؛ مے خوردم ... انگار مے خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچے ایمان نداشتم ... اون شب توے پارتے حالم خیلے بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتے نمے تونستم روے یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقے مثل یه همهمه گنگ و مبهم توے سرم مے پیچید ... دیگه نفهمیدم چے شد ... چشم باز ڪردم دیدم توے اورژانس بیمارستانم ... سرم درد مے ڪرد و هنوز گیج بودم ... دڪتر اومد بالاے سرم و شروع به سوال پرسیدن ڪرد ... حوصله هیچ ڪس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو ڪنار زد ... تخت ڪنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فڪر ڪردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب ڪردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشڪے نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم ... دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
شهدایی🥹🥹
✨#تـمـــام_زنــدگــــے_مــن ✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت دوم (مـســیـحــے یـا یـهـ
✍شـهـید ســیــدطـاهـا ایـمـانــــے 🌹قــسـمـت ســـوم (خدایـــے ڪـہ مــے شـنـود) مسلمانان ڪشور من زیاد نیستند یعنے در واقع اونقدر ڪم هستند ڪه میشه حتے اونها رو حساب نڪرد ... جمعیت اونها به 30 هزار نفر هم نمیرسه و بیشترشون در شمال لهستان زندگے مے ڪنن ... همون طور ڪه به بالشت هاے پشت سرش تڪیه داده بود ... داشت دونه هاے تسبیحش رو مے چرخوند ... ڪه متوجه من شد ... بهم نگاه ڪرد و یه لبخند زد ... دوباره سرش چرخوند و مشغول ذڪر گفتن شد ... نمے دونم چرا اینقدر برام جلب توجه ڪرده بود ... - دعا مے ڪنے؟ ... - نذر ڪرده بودم ... دارم نذرم رو ادا مے ڪنم ... - چرا؟ ... - توے آشپزخونه سر خوردم ... ضربان قلبش قطع شده بود... چشم هاے پر از اشڪش لرزید ... لبخند شیرینے صورتش رو پر ڪرد ... - اما گفتن حالش خوبه ... - لهجه ندارے ... - لهستانیم ولے چند سالے هست آلمان زندگے مے ڪنم... - یهودے هستے؟ ... - نه ... تقریبا 3 ساله ڪه مسلمان شدم ... شوهرم یه مسلمان ترک، ساڪن آلمانه ... اومده بودیم دیدن خانواده ام... و این آغاز دوستے ما بود ... قرار بود هردومون شب، توے بیمارستان بمونیم ... هیچ ڪدوم خواب مون نمے برد ... اون از زندگیش و مسلمان شدنش برام مے گفت ... منم از بلایے ڪه سرم اومده بود براش گفتم ... از شنیدن حرف ها و درد دل هاے من خیلے ناراحت شد ... - من برات دعا مے ڪنم ... از صمیم قلب دعا مے ڪنم ڪه خوب بشے ... خیلی دل مرده و دلگیر بودم ... - خداے من، جواب دعاهاے من رو نداد ... شاید ڪلیسا دروغ میگه و خدا واقعا مرده باشه ... چرخیدم و به پشت دراز ڪشیدم ... و زل زدم به سقف ... - خداے تو جوابت رو داد ... اگر خداے تو، جواب من رو هم بده؛ بهش ایمان میارم ... خیلی ناامید بودم ... فقط مے خواستم زنده بمونم ... به بهشت و جهنم اعتقاد داشتم اما بهشت من، همین زندگے بود ... بهشتے ڪه براے نگهداشتنش حاضر بودم هر ڪارے بڪنم ... هر ڪارے ... دارد.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
✅ خاطراتی از زندگی شهیده سیده طاهره هاشمی؛ دخترِ لایقِ شهادت... 🌼 |اهل مطالعه بود و همیشه می‌گفت: اگر برادران ما در جبهه‌ها می‌جنگند، جنگ ما با قلم است. 🌼 |هنوز به سن قانونی برا رأی دادن نرسیده بود، اما یه صندوق توی خونه درست کرد. بعد هم‌سن و سالهاش رو آورد؛ به صف شدند و رأى دادند. شاید می‌خواست از بچگی خودش و دوستاش رو توی مسیر انقلابیگری حفظ کنه. 🌼 |فرمان خودسازی امام برا رعایت مسائلی مثل نماز اول وقت، روزه‌های مستحبی، پرهیز از غیبت و دروغگویی، حفظ حجاب و... که صادر شد؛ طاهره یه جدول خودسازی برا خودش کشید و اونا رو انجام می‌داد. 🌼 |مادرش می‌گفت: طاهره بدون اینکه به کسی بگه دوشنبه‌ها و پنجشنبه‌ها روزه می‌گرفت و فقط لحظه‌ی اذان مغرب بود که همه متوجه می‌شدند روزه بوده. 🌼 |یه کتابخونه توی مدرسه راه‌اندازی کرد، با هدف رسوندن کتابهایِ مناسب به دستِ هم سن و سالهاش. اونقدر هم خوب کار کرد که منافقین تحمل نکردند و کتابخانه رو آتش زدند. اما طاهره دوباره با جمع‌آوری پول از کسبه و اهالی شهر کتابخونه رو راه انداخت. 🌼 |تنها دختر چادری مدرسه بود. یه بار توی کوچه بازی می‌کردیم و با چادر نمیشد اون بازی رو انجام داد؛ حاضر نشد چادرشو در بیاره. وایستاد و بازی ما رو مدیریت کرد. شهید هم که شد هنوز چادرش محکم سرش بود. 🌼 |یه شب قبل از شهادت؛ خوابِ شهید بهشتی؛ یارانش و دو شهید دیگه رو دید. اونا بهش مژده شهادت دادند. . ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظرتون رو درمورد رمان بگین واگه سوالی هم دارین بپرسین☺️☺️
اولین رضایت ازرمان☺️☺️ چشم حتما ☺️
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 سَلٰامْ بر آنانی که اَوَلْ از ســیم خاردار نَـفْسـْ گُذَشْتَنْـ و بَـعْد از سیم خار دار دشْمَنــــْ🥀 ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق...❤️ به نیابت از شهید🌹 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن 📿 ┄┄┅┅┅❅شهدایی❅┅┅┅┄
از کربلا که برگشت، ازش پرسیدم:از امام حسین(ع) چی خواستی؟ گفت:یه نگاه به گنبد حضرت ابوالفضل(ع) کردم، یه نگاه به گنبد سیدالشهدا(ع) و گفتم آدمم کنید💔!
هرشهیدی‌ڪه‌دوستش‌داری ڪوچه‌دلت‌ر‌ابه‌نامش‌ڪن یقین‌بدان...✨ درڪوچه‌پس‌ڪوچه‌های‌ پرپیچ‌و‌خم‌تنهایت‌نمی‌گذارد بگذار‌دراین‌دنیای‌وانفسا فرمانده‌دلت،دوست‌شهیدت‌باشد..💙🦋