🍂❤️🍂❤️🍂❤️🍂❤️🍂❤️🍂
#طنزجبهه
برانکارد
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شبها دور هم جمع میشدند و روی برانکاردها عبارت نویسی میکردند.😕
یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم، چشممان به عبارت «حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع» افتاد.🙂
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به او میکردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه میتوانستیم بخندیم،😆 نه میتوانستیم او را از جایش حرکت بدهیم.
بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب میخندیدیم.😂😁
🌹
🍂❤️🍂❤️🍂❤️🍂❤️🍂❤️🍂❤️
شهدایی🥹🥹
سلاااااااام😊 🌺نماز همگی قبول باشه ان شاءالله☺️ ⚜خب با اجازتون بریم باقے مونده کتاب رو ورق بزنیم😃😉
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#قسمت_نوزدهم
🌺جهش معنوی🌺
⬅️به روایت از جبار ستوده و حسين الله ڪرم:
در زندگي بســياري از بزرگان ترک گناهي بزرگ ديده ميشود🤔
اين كار باعث رشــد ســريع معنوي آنان ميگردد😇 اين کنترل نفس بيشتر در شهوات جنسي
است،حتي در مورد داستان حضرت يوسف خداوند ميفرمايد:
«هرکس تقوا پيشه کند🙂 و در مقابل شهوت و هوس صبر و مقــ💪ــاومت نمايد،خداوند پاداش⚜ نيکوکاران را ضايع نميکند،که نشان ميدهد اين يک قانون عمومي بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد.»😌
از پيروزي انقلاب يك ماه گذشت❣
چهره و قامت ابراهيم بسيار جذابتر شده
بود😊 هر روز در حالي که کت و شلوار زيبائي ميپوشيد به محل كار مي آمد. محل کار او در شمال تهران بود🌷
يک روز متوجه شدم خيلي گرفته و ناراحت است!🤔 کمتر حرف ميزد، در حال خودش بود. به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام
چيزي شده؟!🙄 گفت: نه،چيز مهمي نيست. اما مشخص بود كه مشكلي پيش آمده😑گفتم: اگه چيزي هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم🙏
#ادامه_دارد 👇
❣ شهدایی ❣
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 #قسمت_نوزدهم 🌺جهش معنوی🌺 ⬅️به روایت از جبار ستوده و حسين الله ڪرم: در زندگي بســيا
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
🌷خلاصه..
کمي سکوت کرد😞 به آرامي گفت:
چند روزه كه دختري بي حجاب👩 ،توي اين محله به من گير داده! گفته تا تورو به دست نيارم ولت نميکنم!🤐
رفتم تو فكــ🤔ــر،بعد يکدفعه خنديدم😅! ابراهيم با تعجب ســرش را بلند کرد و پرسيد:خنده داره؟!😳گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟
بعــد نگاهي به قد و بالای ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داري،اين اتفاق خيليم عجيب نيست!😉
گفت: يعني چي؟!😐 يعني به خاطر تيپ و
قيافه ام اين حرف رو زده!
لبخندي زدم وگفتم: شک نکن!😌
روز بعد تا ابراهيم را ديدم خنده ام گرفت،با موهاي تراشيده💇♂ آمده بود محل كار، بدون کت و شــلوار ! فرداي آن روز بــا پـيراهن👚 بلند به محل کار آمد! با چهره اي ژوليده تر😒،حتي با شــلوار کُردي و دمپائي آمده بود😑 ابراهيم اين کار را مدتي ادامه داد. بالاخره از آن وسوسه شيطاني رها شد.😊💪
ريزبيني و دقت عمل در مسائل مختلف از ويژگي هاي ابراهيم بود❤️.
اين مشخصه،او را از دوستانش متمايز ميکرد.😌
#ادامه_دارد 🌷
❣ شهدایی ❣
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 🌷خلاصه.. کمي سکوت کرد😞 به آرامي گفت: چند روزه كه دختري بي حجاب👩 ،توي اين محله به من گ
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
🌳فروردين 1358 بود.
به همراه ابراهيم و بچه هاي کميته به مأموريت رفتيم👬👬👬.
خبر رسيد، فردي که قبل از انقلاب فعاليت نظامي داشته و مورد تعقيب مي باشــد و در يکي از مجتمع هاي آپارتـماني🏢 ديده شده.
آدرس را دراختيار داشتيم✊ با دو✌️دستگاه خودرو🚗 به ساختمان اعلام شده رسيديم.
وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيري شخص مظنون دستگيرشد💪
ميخواستيم از سـاختمان خارج شــويم. جمعيت زيادي جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشــاهده کنند😶خيلي از آنها ساکنان همان ساختمان بودند.
ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد!😐
با تعجب پرسيديم: چي شده!؟🙄چيزي نگفت. فقط چفيه اي که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار ميکني !؟😳
در حالي كه صورت او را مي بست جواب داد: ما بر اساس يك تماس📞و خبر،اين آقا را بازداشت کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نميتواند اينجا زندگي کند😔
همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه ميکنند😒
اما حالا، ديگر کسي او را نمي شناسد🙂
اگر فردا هم آزاد شود مشکلي پيش نمي آيد.
وقتي از ساختمان خارج شديم کسي مظنون مورد نظر را نشناخت☺️به ريزبيني ابراهيم فکر ميکردم🤔 چقدر شخصيت و آبروي انسان ها در نظرش مهم بود.😓
#پایان_قسمت_نوزدهم 😇
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
شهدایی🥹🥹
سلام عزیزان😊 بریم ادامه داستان زندگی شیرین من رو باهم ورق بزنیم☺️
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
#شهید_خلبان_علی_اکبرقربان_شیرودی
#قسمت_دوم
با شروع جنگ⚔ ایران و عراق در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹، به منطقه ٔکرمانشاه رفتم✊. وقتی که شنیدم👂 بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود، از دستور سرپیچی کردم😤و به دو خلبانی که با من همفکر بودند گفتم:
ما میمانیم و با همین دو هلیکوپتری🚁 که در اختیار داریم مهمات 💣دشمن را میکوبیم و مسئولیت تمرد را میپذیریم.👊
در طول ۱۲ ساعت پرواز، من بهعنوان تنها موشکانداز🚀 پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش بردم☺️.
بنی صدر دو هفته بعد به من ارتقای درجه🎖 داد،😒 اما من درجه تشویقی را نپذیرفتم😏 و تنها خواسته ام این بود که کارشکنیهایی 😡که بنی صدر میکرد و بیتفاوتی برخی از فرماندهان😠 را به حضرت امام خبر دهم.
#ادامه_دارد....
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
شهدایی🥹🥹
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ #شهید_خلبان_علی_اکبرقربان_شیرودی #قسمت_دوم با شروع جنگ⚔ ایران و عراق در ۳۱ شهری
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفتم😒 و از ستوانیار سوم خلبان به درجهٔ سروانی ارتقا یافتم، اما طی نامهای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در ۹ مهر ۱۳۵۹ چنین نوشتم:
✍اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه میباشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیهٔ جنگها شرکت نمودهام✌️، منظوری جز پیروزی اسلام نداشتهام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفتهام✊؛ لذا تقاضا دارم درجهٔ تشویقیای که به اینجانب دادهاند، پس گرفته و مرا به درجهٔ ستوانیارسومی که بودهام، برگردانید.👌
#ادامه_دارد...
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
شهدایی🥹🥹
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ❣ در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفتم😒 و از ستوانیار سوم
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
❣
من پس از جریانات پیروزی✌️ انقلاب با پیشمرگان کرد مسلمان همکاری کردم😇 و سپس با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، به سپاه غرب کشور پیوستم💪.
زمانی که جنگ⚔ کردستان آغاز شد من و چند تن دیگرازخلبانان وارد جنگ شدیم🔫 و من ساعتی⏱ ازجنگ فاصله نگرفتم وچنان جنگیدم که شهید دکتر چمران مرا ستاره ✨درخشان جنگ کردستان می نامید😌 و شهید تیمسار فلاحی نیز مرا ناجی غرب و فاتح گردنه ها و ارتفاعات آربابا ، بازی دراز ، میمک و دشت ذهاب وپایگاه ابوذر معرفی می کرد🙈 .
🍃پایان قسمت دوم
🌹
🌺
🌸
🌿🍃
🍃🌺🍃
💐🍃🌿🌸🍃🌸🌹🌺
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
#همسرشهید
شهید بینهایت صبور بود. وقتی بحثمان میشد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم،😔
یکسره غر می زدم و با عصبانیت😠 میگفتم تو مقصری، تو باعث این اتفاق شدی. او اصلا حرفی نمی زد وقتی هم میدید من آرام نمی شوم میرفت سمت در چون می دانست طاقت دوری اش را ندارم.
آنقدر به همسرم وابسته بودم☺️ که واقعا دوست نداشتم لحظه ای از من دور باشد. حتی جلوی مسجد رفتنش را میگرفتم. او هم نقطه ضعفم را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم. روی پله جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی بگو من بیام داخل. اصلا داد زدن بلد نبود.👌
#شهیدرضاحاجی_زاده