eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
508 عکس
453 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خدایا! رحم کن به کسی که سرمایه اش اُمید و ساز و برگش اشک ریزان است..!🍁
12.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨اثر روضه بر نورانیت خانه ➕ روایتی جالب از علامه طباطبایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ نترس؛ روزی دست خداست ...
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سی‌ودو مثل ه
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° *** آفتاب در حال غروب بود اول صدای ماشینش آمد و بعد هم خودش. فکر نمیکردم وارد بیمارستان شود اما آمد. با مجروحین سرپا و پرسنل حال و احوالی کرد و رفت... من در بخش ایزوله عمل بودم اما همان یک سلام و احوال پرسی کوتاه آنقدر هولم کرد که بیستوری را بجای سر مریض روی دستم کشیدم و خط بزرگی انداختم... دکتر مرخصم کرد تا دستم را استریل و بانداژ کنم... بیرون که رفتم نرگس که در عمل شرکت نداشت دستم را برای شست و شو در دست گرفت و با خنده گفت: _چیه یوسف دیدی دستتو بریدی؟ من که نمیفهمیدم چه میگوید گیج گفتم: _اسمش حسینه نه یوسف... خندید: _میدونم...اون حسینه ولی تو دیگه ژاله نیستی... _پس چی ام؟ _نمیدونم... _مسخره بازی درنیار... _مسخره بازی رو من در میارم یا تو؟ یه سلام علیک با یکی دیگه کرده این بلا رو سر خودت آوردی لابد اگه بیاد با خودت حرف بزنه شاهرگت رو میزنی... _وای نه... من نمیتونم باهاش حرف بزنم... همانطور که باند را دور دستم میپیچید بی تفاوت گفت: _حالا کی گفته اون میخواد با تو حرف بزنه... ناراحت گفتم: _مگه من چمه از خداشم باشه... بدجنس گفت: _حالا که میبینی از خداش نیست... _نه خیر هیچ ربطی به من نداره... اون با هیچ زنی حرف نمیزنه... با لحن تمسخر آمیزی ادایم را درآورد: _این جماعت مذهبی رو جون به جونشون کنن زن ستیزن... فقط نمیدونم یه زن ستیز متهجر چجوری میتونه دوست داشتنی باشه! سوال بی جواب خودم هم همین بود. اولین بار این سوال را درباره نرگس از خودم پرسیدم. اینبار هم که... یا آنها متهجر نبودند یا من احمق بودم که آنها را دوست داشتم... شاید خیلی عجیب باشد ولی ناخودآگاه ترجیح میدادم احمق باشم تا آنکه تمام دانسته های بیست‌وهشت ساله ام زیر سوال برود و مجبور شوم تفکر دیگری را بپذیرم... پذیرش اشتباه و تغییر مسیر در این سن و سال ناممکن مینمود... از طرفی آنقدر هم بااراده نبودم که برای حفظ شکوه تفکراتم آن‌ها را از قلبم بیرون کنم... این بود که در برزخ شک معلق مانده بودم... نرگس یا او یا همه کسانی که این مدت کنارشان زندگی کرده بودم آدمهای بی عقلی به نظر نمی آمدند پس نمی شد با یک توجیه ساده از کنار تفکرشان گذشت... باید می فهمیدم این رفتار معلول کدام تفکر است... ... بعد از افطار کردن توی اتاقک سکوت عجیبی حکم فرما بود. حتی نرگس و زهرا که همیشه مجلس آرا و پای ثابت بگو بخند جمع بودند و هر روز و هر شب حرف برای گفتن و خاطره برای تعریف کردن داشتند، در سکوت کامل به سر می بردند و دیگر شوخی نمی کردند. و من که کاملا ماجرای صبح را فراموش کرده بودم ناچار به پرسیدن شدم: _چتونه شماها چرا انقد ساکتید؟ برای دریافت فایل pdf کامل و خواندن ادامه رمان به این آیدی پیام دهید 👈🏼 @roshanayi 🍃 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«وَ لَسَوْفَ يُعْطِيكَ رَبُّكَ فَتَرْضَىٰ» و خدا به‌‌ زودی به‌ تو‌ چیزی می‌بخشد که‌ راضی‌ میشوی..💙 🌾
«وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ» و در تمام‌ کارها‌ خود را به‌ خدا‌ واگذار کن، که‌ او کاملا بر احوال بندگان بیناست!✨🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واحد گمشدگان حرمت بیکار است ... منِ گمشده را پیدا کن❣