eitaa logo
ضُحی
11.7هزار دنبال‌کننده
502 عکس
449 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) جمع هم جواب سلامش را داد!... _خدمت همه خواهران و برادران بزرگوارم تبریک میگم این ماه پر فضیلت و پر برکت رو إن‌شاءالله عباداتتون مقبول باشه که حتما هست با این همه زحمت و مشقتی که میکشید... اجرتون با آقا اباعبدالله... سرش را پایین انداخت: _از اینکه بعد از چند ساعت کار سنگین وقتتون رو میگیرم معذرت ميخوام حلال کنید... سعی میکنم خیلی زود تمومش کنم که به زمان استراحتتون لطمه نخوره... فکر میکنم حقیر معرف حضورتون هستم بنده مسؤل تیپی هستم که یکی از گردانهاش پشت همین تپه ها اونور جاده مستقر هست... بجای فرمانده خودش را مسؤل خطاب کرد. انگار تواضع در خون اوست. و این دقیقا همان چیزی بود که برای اولین بار مرا نسبت به او کنجکاو و درگیر کرد... _...حقیقت اینه که ما قصد داریم محل استقرار گردان آموزشی مون رو به اینجا منتقل کنیم... و این چند دلیل داره یکی محافظت از بیمارستان و مهمتر محیط باز و شرایط منطقه ای اینجاست که برای استقرار گردان ما مناسبه... باورم نمیشد چه میشنوم... آنقدر ذوق زده شدم که نتوانستم لبخندم را پنهان کنم... ولی کم کم این لبخند آنقدر پهن شد که نرگس را متوجه خود کرد. او هم چنان نیشگونی از بازویم گرفت که دیگر اگر میخواستم هم نمیتوانستم بخندم!!... او همچنان ادامه میداد: _...این انتقال به زودی انجام میشه... البته این برای شما مزاحمتی ایجاد نمیکنه شما کما فی السابق فضاهایی که در اختیار داشتید رو خواهید داشت بلکه بچه‌های ما به شما کمک هم خواهند کرد... چه برای جابجایی مجروح چه کمک های اولیه...برای فرستادن مجروحین به اهواز هم دیگه ماشین فراهمه لازم نیست درخواست بدید... لبخندی زد...چه لبخندی! _...ضمنا تدارکات بیان اینجا من بعد غذای گرم میخورید اینم حسنیه به هر حال... آقایان بهیار با خوشحالی شوخی میکردند: _بیاید دیگه زودتر حاج آقا معطل چی هستید؟!... _والله من مشرف نشدم هنوز ولی چشم میایم... البته من اینجا نیستم ولی هر از گاهی سر میزنم شما باید با فرمانده گردان که جانشین من هستن هماهنگ باشید... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌ودوم جمع هم جواب سلامش را داد
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) دوباره حالم گرفته شد... لبخند معنادار روی لبهای نرگس هم کلافه ترم میکرد... هنوز حرفهایش تمام نشده بود: _...فرمانده گردان حاج آقا سید نعیمی هستن که اینجا حضور دارن... آن روحانی دستی روی سینه گذاشت و با سر به جمعیت سلامی کرد... او هم ادامه داد: _...حرف حاج آقا حرف بنده است بنده هم خادم شمام از شما هم خواهش میکنم با حاج آقا هماهنگ باشید... عرض دیگه ای ندارم وقتتونو بیشتر از این نمیگیرم التماس دعای ویژه دارم سحرهاتون حقیر رو فراموش نکنید ویژه برای پیروزی سربازان آقا صاحب‌الزمان و طول عمر امام دعا کنید... یاعلی خدا نگه ‌دارتون باشه... جمع با همهمه از جا بلند شد و پشت شلوغی گمش کردم... ناکام و ناچار بلند شدم و همراه بچه ها بیرون رفتیم... در حال پوشیدن پوتینهایم بودم که از چادر بیرون آمد و همانطور که مشغول صحبت با چند نفر من ‌جمله آن روحانی و آقا رضا بود از کنارمان رد شدند... هیچ توجهی به من نکرد... بعد از اتفاقی که آن روز افتاد، انتظار داشتم حداقل در خاطرش مانده باشم... نه اینکه دلیل خاصی داشته باشد فقط فکر میکردم به یادش مانده باشم... چقدر ساده بودم... انگار مشغله ‌اش بیش از این بود که مرا به خاطر بسپارد... یا شاید هم آن اتفاق برایش آنقدرها اهمیت نداشته... پس چرا برای من اینقدر مهم شده بود!... کنار سنگرمان که رسیدیم عقب تر ایستادم تا بچه‌ها داخل بروند و خودم به دنبالش چشم چرخاندم... پای ماشین ایستاده بود و آخرین توصیه ها را به آقا رضا می کرد... از رفتنش دلم گرفت... لحظه‌ای از خودم متنفر میشدم که آنقدر ذلیل شده‌ام که حال و احوالم را به بود و نبود چون اویی گره زده‌ام... و لحظه ‌ای از فکر کردن به تک تک رفتارهایش، اخلاقش، تواضع و شجاعتش، غیرتش، و خودش...خودِ کاملش غرق لذت میشدم و غرورم را دور میریختم... اصلا متوجه من نبود پس با خیال راحت رفتنش را تماشا کردم... تا جایی که ماشین محو شد و گرد و خاکش به جا ماند... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌وسوم دوباره حالم گرفته شد...
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) شیب ملایم رو به پایین تا ورودی سنگر را طی کردم و همانطور که با پاشنه پوتین هایم را در می آوردم پتوی پلنگی را بلند کردم همین که وارد شدم زهرا با سوالش غافلگیرم کرد: _کجا بودی خانم دکتر؟... انگار تماشا کردنم زیادی طولانی شده بود. دستپاچه گفتم: _همینجا... امشب ماه کامله خیلی قشنگ دیده میشه داشتم تماشاش میکردم... نرگس کنایه وار گفت: _چه ماهی... کاملِ کامل... حیف که فرصت زیارتش از دست رفت... عصبانی برایش چشم دراندم و زهرا متعجب گفت: _وا چرا خانم دکتر ماه که هنو تو آسمونن حالا حالا ها هم هستش... _آره میدونم ولی دیگه از اینجا قابل رویت نیست... نگاهم ترسناک شد و نرگس کنایه اش را اینطور جمع کرد: _چون الان تو چادری... بعیدم میدونم دیگه حال داشته باشی بلند شی بری بیرون!... شب موقع خواب باز فرصت مناسبی بود تا نرگس پچ پچ وار نصیحتم کند: _ببین من نمیدونم چطور ممکنه کسی با تفکرات و خلقیات تو از کسی مثل این بنده خدا خوشش بیاد... یعنی اصلا برام قابل درک نیست ولی کاری ام بهش ندارم... فقط از تو انتظار ندارم انقدر بی طاقتی کنی و رفتارت انقدر بچگانه باشه... توقع دارم خوددارتر از این باشی... همونطور که قبلا تحملت خیلی بیشتر از این بود... خودم هم از دست این خود ذلیلم خسته شده بودم و دنبال راه درمانی بودم: _تو بگو چیکار کنم؟! ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌وچهارم شیب ملایم رو به پایین
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) _از من میپرسی؟... یعنی واقعا نمیدونی؟... یا نمیتونی؟.. چرا اینجوری شدی تو؟ اصلا از چی این بنده خدا خوشت اومده؟ _به نظر تو اینکه یه نفر انقدر مسئولیت پذیر باشه که بخاطر حفظ جون و امنیت دیگران از غرور خودش مایه بذاره... جای توجه نداره؟ به نظر تو این آدم، آدم خاصی نیست؟... _به نظر من که قطعا همینطوره بسیار هم همینطوره... مشکل من با توئه که به عقاید این آدم هیچ ربطی نداری!... _این چیزا چکار به اعتقاد داره همه آدما خوبی رو دوست دارن... کامل بودن رو دوست دارن...مگه یه زن عاشق چی میشه؟ عاشق حس حمایتی که یه مرد بهش بده... غیرتش...اهمیتی که برام قائل شد... اصلا به همم ریخت... هیچ وقت تو عمرم این حس رو تجربه نکرده بودم... نمیدونی چقدر خوب بود... نفس عمیقی کشید: _ولی برای اون فرق میکنه... گیج گفتم: _چی؟ _شاید برای تو تفاوت عقیده طرفت مهم نباشه ولی برای اون حتما فرق میکنه... حرفش ته دلم را خالی کرد... خالیِ خالی... این دقیقا همان چالش بزرگ پیش روی من بود... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌وپنجم _از من میپرسی؟... یعنی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم فانوس ششم🍃 طولی نکشید که گردان به اراضی خالی اطراف بیمارستان منتقل شد و دورمان حسابی شلوغ شد. البته تمام جمعیت با هم در مقر جمع نمی شدند اما به هر حال نیروهای کمک های خوبی برای ما بودند و همگی از بودنشان راضی بودیم. بمب انرژی بودند. اصرار داشتند حتما کمک کنند حتی از هم کار می دزدیدند. از ما دربرابر گرسنگی در طول روز مقاوم تر بودند. دو خصوصیت در آن‌ها برایم جذاب و شاید تحیر برانگیز بود... رها بودند... رها از شرایط... و بیش از حد خوشحال بودند... روحیه و رفتارهایشان شبیه کسانی که مدتهاست از خانواده دور افتاده‌اند و هر آن ممکن است جانشان را از دست بدهند و هر روز بارها و بارها مصائب بزرگی را به چشم می بینند نبود... نمیدانم شاید حتی خودشان هم اینجا از آن خودِ درون زندگی روزمره شان هم بهتر بودند... به وضوح حجم عجیبی از انرژی از سمت چادرهایشان احساس می شد.حضورشان حتی برای ما هم شادی آورده بود. فقط حیف که فرمانده‌شان خیلی به آنها سر نمیزد!... اکثر روزها آن روحانی که فرمانده گردان بود، سری به بیمارستان می زد و خسته نباشیدی می گفت.ظاهرا آدم گرم و مهربانی بود ولی من از پدرم یاد گرفته بودم هرگز به یک آخوند اعتماد نکنم. همیشه میگفت پشت رفتار متمدنانه و لبخندشان یک تفکر خشک و متهجرپنهان شده که میخواهد دنیا را به ۱۴۰۰ سال پیش برگرداند. و حالا دیگربه قدرت هم رسیده اند. حتی از وقتی به اینجا آمده بود خیلی میترسیدم کاری کند که ما مجبور شویم برگردیم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه #قسمت_بیست‌وششم فانوس ش
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° روز هجدهم ماه رمضان هم اول صبح مثل همیشه آمد و سلام و علیک و احوال پرسی کرد... بچه ها با خوشرویی جوابش را میدادند ولی من اهمیتی نمی‌دادم. شاید خودش هم متوجه سردی رفتارم شده بود ولی همین هم برایم مهم نبود. اما آن روز موقع رفتن حرفی زد که برای اولین بار توجهم به او جلب شد... لابه لای حرفهایش با دکتر و بقیه اسم حسین را شنیدم...به مجرد شنیدن اسمش قلبم از جا کنده شد... مانده بودم این دیگر چه حالتی‌ست که دچارش شده‌ام... تپش قلب و هیجان عجیب و غریب فقط با شنیدن نام او...با این اوصاف وای به روزی که زیارت خودش قسمتم می شد! صدای قلبم آنقدر بلند شد که درست نمیشنیدم چه میگویند. همینقدر فهمیدم امشب می آید اینجا برای عزاداری... دوباره میترسیدم این خوشحالی سر باز کند و تمسخر نرگس را به جان بخرم ولی واقعا پنهان کردن این حجم از شعف کار راحتی نبود!... چه شور عجیبی زیر پوستم میدوید از خبر دیدنش. آخر نفهمیدم دقیقا کجای داستان دلم را باختم!... وقتی به خودم آمدم که انگار حسین نامی سالهاست درونم زندگی می‌کند. دیگر در برابر فکر کردن به او مقاومتی نمیکردم. به تفاوتها یا اینکه او هم به من فکر میکند یا نه هم ابدا فکر نمیکردم یعنی نمیخواستم که فکر کنم چون نمیخواستم این نشاط ضایع شود. فارغ از نتیجه این عشق بی سرانجام و پیش بینی نشده دلم میخواست دست کم گاهی او را ببینم. همین... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیست‌وهفتم روز
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° از گردان همسایه، یک جواد شانزده ساله برایم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود. نه فقط من که همه با او ارتباط برقرار کرده بودند. بس که مهربان و شیرین زبان بود و در عین حال معصوم و سر به زیر. خیلی با خانمها حرف نمیزد. خجالتی بود. هر وقت از دور یا نزدیک میدیدمش و بلند میگفتم: سلام آقا جواد... آرام طوری که فقط خودش میشنید جواب میداد و فوری دور میشد. اما برای آقایان خوب شیرین کاری در می آورد با آن لهجه ی شیرین اصفهانی اش. ما هم میخندیدیم. از بچه ‌های تدارکات بود. بخاطر سن کمش اجازه شرکت در عملیات نداشت.همیشه خدا هم از ابن بابت درحال گله گذاری بود. آنروز هم حوالی ساعت ده صبح پیدایش شد.برای کمک به بهیار ها برای خالی کردن ماشین کمک های اولیه آمده بود.کارتن سرمی در دست داشت و نزدیک میشد. از پشت سر غافلگیرش کردم: _سلام علیکم برادر جواد... پرشی کرد و به طرفم برگشت.فوری سرش را پایین انداخت و زیر لب سلامی داد. تا خواست دور شود با یک قدم بلند روبه ‌رویش قرار گرفتم: _جواد آقا جای سرما اونجاست... سر به زیر چرخی زد و به طرف کمد رفت. جلو رفتم، کنارش ایستادم و به نیمرخش خیره شدم: _آقا جواد شنیدم امروز فرمانده تیپتون میاد... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° سری تکان داد و کارتن خالی را زیر پا رها کرد که به سرعت فرار کند اما باز نگذاشتم: _چرا فرار میکنی جواد من دارم باهات حرف میزنم... _من برادر جوادم خواهر... خندیدم: _برادر جواد چرا در میری؟... _برای اینکه شما منا بچه حساب ميکُنید ولی من به سن تکلیف رسیدم هی با من شوخی میکُنید مِگه آدم با نامحرمم شوخی میکُنِد؟ ریسه رفتم: _ای خدا این چی میگه... نرگس کارتن به دست از بغلم رد شد: _ول کن انقد سر به سر این بچه نذار... این جمله نرگس نفت روی آتشش شد: _همین دیگه هی بِچه بِچه برا چی چی منا بچه صدا میکُنید همین کارا را میکنید منا جبهه راه نیمیدن دیگه... همانطور غرغر کنان راه افتاد تا از بیمارستان خارج شود: _بابا من رزمنده ام رزمنده اسلامم مثل رزمنده ها با من برخورد کنید من دیگه بِچه که نیستم بزرگ شدم اومدم جبهه بِچه جاش تو قنداقه لااله الاالله... آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم جاری شد... نرگس بلند داد زد: _من ازت دفاع کردم آقا جواد این چه طرز برخورده... و بعد خندید: _این چشه؟... _نمیدونم چه دل پردردی داشت... حتما فکر میکنه چون ما مثل بچه ها باهاش حال و احوال میکنیم نمیبرنش خط... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیست‌ونهم سری
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° _حالا توام کمتر بهش گیر بده... _چیکار کنم خیلی به دلم میشینه... سنش که کمه تو کم سن و سال ها هم باز ریزه میزه ست... با این وضعش میخواد خطم بره! زیر لب ادامه دادم: _وانیساد بپرسم فرماندشون کی میاد... نرگس انگار فکرم را خوانده باشد پرسید: _حالا چی داشتی بهش میگفتی؟ به طرفش برگشتم. همانطور که سرش پایین بود و بسته ‌ها را جابه‌جا میکرد لبخند کجی زد: _راجع‌به فرماندشون که نمی پرسیدی؟ دیگر منکر نشدم. یعنی فایده‌ای هم نداشت... به جایش سوالی را که در ذهنم میچرخید پرسیدم: _ببین یه چیزی برای من خیلی عجیبه... این فرمانده تیپه یعنی الان درجه ش سرتیپه؟... _خب آره ولی الان خیلی درجه و رتبه مطرح نیست بین رزمنده ها... _خب خیلی عجیبه دیگه مگه چند سالشه؟... _نمیدونم فکر کنم سی سالش باشه... _خب کمه دیگه سرتیپ مگه شوخیه؟... _خب مهم شایستگیه نه سن و سال... جنگه دیگه شرایط عادی که نیست دائم نیروها شهید میشن باید جایگزین کرد دیگه... یک لحظه فکر خطرناکی از ذهنم رد شد و فوری به هم روی زبان پرید: _گفتی به نظرت چند سالشه؟... _به نظر سی رو رد کرده باشه چطور؟ ترسیده گفتم: _یادته اونروز گفتی مذهبیا زود ازدواج میکنن... _خب؟ _از کجا معلومه که...شاید ازدواج کرده باشه...ولی اونروز حلقه نداشت... آشفته جواب خودم را دادم: _شاید حلقه نمیندازه... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سی _حالا توا
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° نرگس کلافه گفت: _اصلا گیریم ازدواج کرده به تو چه مربوط مگه... بی توجه به جمله نرگس گفتم: _خواهش میکنم ته و توی ازدواجش رو دربیار...یه جوری بفهم مجرده یا... _آخه من چجوری این کارو بکنم برم تحقیقات محلی؟ _تورو خدا یه کاری بکن تا دیوونه نشدم...باشه؟!... _ای خدا من از دست این چكار کنم آخه من الان از کجا بفهمم این مجرده یا نه؟ از کی بپرسم؟ ببین چجوری انگشت نَمامون میکنی... _بابا مگه میخوای کوه بِکَنی اذیت نکن دیگه غرم نزن...از هر کی این سوالو بپرسی جوابتو میده... عصبانی غرید: _مگه مشکل من اینه که نمیدونم از کی بپرسم به اون عقل فندقیت قد نمیده که اون طرف از خودش نمیپرسه من با ازدواج کردن و نکردن اون چکار دارم؟ همانطور که دائم با ایما و اشاره خواهش میکردم آهسته تر صحبت کند، جواب دادم: _بابا از صدیقه بپرس یه بهونه ای ام بیار بلدی کاری نداره که... دوباره جری شد: _اگه کاری نداره چرا خودت نمیپرسی... چرا همه بدبختیات سر منه گناه که نکردم با تو رفاقت کردم همه جا باید آبروم بره! همانطور آهسته و با التماس گفتم: _غلط کردم سخت ترین کار دنیاست فقطم از تو برمیاد... پریدم و گونه اش را بوسیدم: _جون هر کی دوست داری نه نیار خیالمو راحت کن... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سی‌ویک نرگس
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° مثل همیشه نرم شد: _برو اونور تفی م نکن! لعنت به این دل رئوف من... دوباره صورتش را بوسیدم: _دستت درد نکنه جبران میکنم... وارفته به رفتن نرگس چشم دوخته بودم که پیک خوش خبر شود و برایم خبر خوش بیاورد. که خیالم را راحت کند... او مشغول صحبت با صدیقه شد و من از سر بیکاری کنار کمد ایستادم و مثلا مشغول مرتب کردن قفسه ها شدم. صدای رادیو که از صبح تا شب یک نفس میخواند و مینواخت و مجال سکوت به بیمارستان نمیداد هم آن لحظه حسابی مخل اعصاب بود و کارم را برای سر در آوردن از حرفهایشان سخت کرده بود.همراه صدیقه و سلما وسایل را جا به جا میکردند و با هم حرف میزدند. بالاخره یک جا نقطه گذاشت و آهسته از آنها جدا شد. کمی بالای سر مجروحین بستری شده چرخید و کم کم نزدیک آمد. _تخلیه اطلاعاتی شدن؟ _بچه ایا مگه دست خودشونه که اطلاعات ندن! فکر نمیکردم پاسخش مثبت باشد. منتظر گفتم: _خب؟... کمی دست دست کرد و نفس عمیقی کشید: _ژاله جان خودتم میدونی که نه تو به درد اون میخوردی نه اون به درد تو... به لکنت افتادم: _چ... چرا میگی میخورد... _منظورم اینه که اگــرم زن نداشت به درد تو نمیخورد... به آنی قطره اشکی سرد روی دستم افتاد. زیر لب گفتم: _پس داره... شوکه گفت: _وای خدا نگــاش کن گــریه میکنی؟... عصبی دستی تکان دادم. چرخیدم تا از بیمارستان خارج شوم. عجیب بود ولی شاید آن موقع یک دل سیر گــریه میخواستم. از پشت مچ دستم را گرفت: _بمیره این دل نازکم نمیذاره یه دل سیر بچزونمت... هم عصبانی بودم و هم دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم. فوری به طرفش چرخیدم و با مشت به شانه اش کوبیدم: _مرض داری؟... سکته م دادی... با خنده گفت: _یواش بابا الان همه میگن این چشه اونوقت مجبورم به همه بگم چرا عصبانی هستیا... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سی‌ودو مثل ه
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° *** آفتاب در حال غروب بود اول صدای ماشینش آمد و بعد هم خودش. فکر نمیکردم وارد بیمارستان شود اما آمد. با مجروحین سرپا و پرسنل حال و احوالی کرد و رفت... من در بخش ایزوله عمل بودم اما همان یک سلام و احوال پرسی کوتاه آنقدر هولم کرد که بیستوری را بجای سر مریض روی دستم کشیدم و خط بزرگی انداختم... دکتر مرخصم کرد تا دستم را استریل و بانداژ کنم... بیرون که رفتم نرگس که در عمل شرکت نداشت دستم را برای شست و شو در دست گرفت و با خنده گفت: _چیه یوسف دیدی دستتو بریدی؟ من که نمیفهمیدم چه میگوید گیج گفتم: _اسمش حسینه نه یوسف... خندید: _میدونم...اون حسینه ولی تو دیگه ژاله نیستی... _پس چی ام؟ _نمیدونم... _مسخره بازی درنیار... _مسخره بازی رو من در میارم یا تو؟ یه سلام علیک با یکی دیگه کرده این بلا رو سر خودت آوردی لابد اگه بیاد با خودت حرف بزنه شاهرگت رو میزنی... _وای نه... من نمیتونم باهاش حرف بزنم... همانطور که باند را دور دستم میپیچید بی تفاوت گفت: _حالا کی گفته اون میخواد با تو حرف بزنه... ناراحت گفتم: _مگه من چمه از خداشم باشه... بدجنس گفت: _حالا که میبینی از خداش نیست... _نه خیر هیچ ربطی به من نداره... اون با هیچ زنی حرف نمیزنه... با لحن تمسخر آمیزی ادایم را درآورد: _این جماعت مذهبی رو جون به جونشون کنن زن ستیزن... فقط نمیدونم یه زن ستیز متهجر چجوری میتونه دوست داشتنی باشه! سوال بی جواب خودم هم همین بود. اولین بار این سوال را درباره نرگس از خودم پرسیدم. اینبار هم که... یا آنها متهجر نبودند یا من احمق بودم که آنها را دوست داشتم... شاید خیلی عجیب باشد ولی ناخودآگاه ترجیح میدادم احمق باشم تا آنکه تمام دانسته های بیست‌وهشت ساله ام زیر سوال برود و مجبور شوم تفکر دیگری را بپذیرم... پذیرش اشتباه و تغییر مسیر در این سن و سال ناممکن مینمود... از طرفی آنقدر هم بااراده نبودم که برای حفظ شکوه تفکراتم آن‌ها را از قلبم بیرون کنم... این بود که در برزخ شک معلق مانده بودم... نرگس یا او یا همه کسانی که این مدت کنارشان زندگی کرده بودم آدمهای بی عقلی به نظر نمی آمدند پس نمی شد با یک توجیه ساده از کنار تفکرشان گذشت... باید می فهمیدم این رفتار معلول کدام تفکر است... ... بعد از افطار کردن توی اتاقک سکوت عجیبی حکم فرما بود. حتی نرگس و زهرا که همیشه مجلس آرا و پای ثابت بگو بخند جمع بودند و هر روز و هر شب حرف برای گفتن و خاطره برای تعریف کردن داشتند، در سکوت کامل به سر می بردند و دیگر شوخی نمی کردند. و من که کاملا ماجرای صبح را فراموش کرده بودم ناچار به پرسیدن شدم: _چتونه شماها چرا انقد ساکتید؟ برای دریافت فایل pdf کامل و خواندن ادامه رمان به این آیدی پیام دهید 👈🏼 @roshanayi 🍃 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
سلام دوستان جدیدم خیلی خوش اومدید هستم نویسنده‌ی این کانال علاوه بر که در حال خوندنش هستید چند رمان تموم شده و مجازی دارم که بنا نیست چاپ بشن و فایلشون به فروش میرسه براتون فایل آنونس هرکدوم (بخشی از رمانها) رو اینجا میگذارم که اگر خواستید مطالعه شون کنید به ادمین پیام بدید ضمنا نُتِ آب بناست چاپ بشه و حتما بعد از اتمام پاک میشه و فایلی نخواهد داشت پس حتما همراه با کانال خونیدش♥️ برای سفارش فایل رمانهای (جلد دوم فانوسها) و وارد این کانال بشید و پیام سنجاقش رو بخونید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
ضُحی
گفتم: من‌ازشما دستورنمی‌گیرم بگید #فرمانده تون بیاد... همون لحظه فرمانده پرده چادر رو بالا زد و وار
توی راه یک بند درباره زن گرفتن محمد حرف میزدن... خاله با خنده گفت: _اتفاقا دخترش هم سن و سال محمده... و بعد مرموز به محمد نگاه کرد... آتیش گرفته بودم... تا اینکه مامان حرف خواستگار جدید رو پیش کشید و محمد پشت فرمون مثل برق گرفته ها شد... دلم خنک شد... با خنده توی دلم گفتم: _حتما باید مجبور بشی تا واکنش نشون بدی... حقته تا تو باشی یه جوری خودتو نگیری انگار دیگه منو نمیخوای... "این رمان دجلد دوم رمان فانوسهای بیابانگرد(رمان دفاع مقدس) میباشد و زمان حال شخصیت هاست♥️" برای دریافت فایل کامل رمان به این آیدی پیام بدید::::::♥️😍 @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi @roshanayi
هدایت شده از ضُحی
هدایت شده از ضُحی
هدایت شده از ضُحی
سلام و عرض ادب دوستان عزیز ما چهار رمان کامل شده از نویسنده‌ی عزیزمون خانم داریم که فایل pdf اونها به فروش میرسه رمانهای: 🍁 که ماجرای زندگی یه دختره که مجبوره خرج برادر معلولش رو از دستفروشی دربیاره و ناخواسته توی دام بزرگی میفته ‌... 💌 زندگی یک دختر از یه خانواده‌ی مذهبیه که یه عکاس مسیحی عاشقش میشه و اتفاقات خیلی خاصی براشون میفته داستان ارتباط زیبایی با اربعین و امام حسین هم داره... 🌙 و 🦋 که جلد ۱ و ۲ هم هستن: •|جلد اول زندگی و عاشق شدن یه خانم دکتر توی خط مقدم جبهه ست خانم دکتری که هیچ اعتقاداتی نداره و توی یه خانواده‌ی لاییک بزرگ شده اما با ورودش به بیمارستان صحرایی عاشق مردی میشه که... •|جلد دوم هم زندگی بچه‌های شخصیتهای قسمت اول تو زمان حال هست که بازم یه داستان خاص و یه عاشقانه ی پاک داره و یه ارتباطی هم با مدافعان حرم... عیارسنج هر رمان رو اینجا آوردیم میتونید مطالعه کنید و اگر دوست داشتید فایل کامل رو داشته باشید طبق شرایط خریداری کنید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
هدایت شده از ضُحی
سلام و عرض ادب دوستان عزیز ما چهار رمان کامل شده از نویسنده‌ی عزیزمون خانم داریم که فایل pdf اونها موجوده رمانهای: 🍁 که ماجرای زندگی یه دختره که مجبوره خرج برادر معلولش رو از دستفروشی دربیاره و ناخواسته توی دام بزرگی میفته ‌... 💌 زندگی یک دختر از یه خانواده‌ی مذهبیه که یه عکاس مسیحی عاشقش میشه و اتفاقات خیلی خاصی براشون میفته داستان ارتباط زیبایی با اربعین و امام حسین هم داره... 🌙 و 🦋 که جلد ۱ و ۲ هم هستن: •|جلد اول زندگی و عاشق شدن یه خانم دکتر توی خط مقدم جبهه ست خانم دکتری که هیچ اعتقاداتی نداره و توی یه خانواده‌ی لاییک بزرگ شده اما با ورودش به بیمارستان صحرایی عاشق مردی میشه که... •|جلد دوم هم زندگی بچه‌های شخصیتهای قسمت اول تو زمان حال هست که بازم یه داستان خاص و یه عاشقانه ی پاک داره و یه ارتباطی هم با مدافعان حرم... عیارسنج هر رمان رو اینجا آوردیم میتونید مطالعه کنید و اگر دوست داشتید فایل کامل رو داشته باشید طبق شرایط دریافت کنید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1111949495Ce83e370471
هدایت شده از ضُحی
هدایت شده از ضُحی
هدایت شده از ضُحی