ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیستوهفتم روز
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_بیستوهشتم
از گردان همسایه، یک جواد شانزده ساله برایم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود.
نه فقط من که همه با او ارتباط برقرار کرده بودند. بس که مهربان و شیرین زبان بود و در عین حال معصوم و سر به زیر.
خیلی با خانمها حرف نمیزد. خجالتی بود.
هر وقت از دور یا نزدیک میدیدمش و بلند میگفتم: سلام آقا جواد...
آرام طوری که فقط خودش میشنید جواب میداد و فوری دور میشد.
اما برای آقایان خوب شیرین کاری در می آورد با آن لهجه ی شیرین اصفهانی اش.
ما هم میخندیدیم.
از بچه های تدارکات بود. بخاطر سن کمش اجازه شرکت در عملیات نداشت.همیشه خدا هم از ابن بابت درحال گله گذاری بود.
آنروز هم حوالی ساعت ده صبح پیدایش شد.برای کمک به بهیار ها برای خالی کردن ماشین کمک های اولیه آمده بود.کارتن سرمی در دست داشت و نزدیک میشد.
از پشت سر غافلگیرش کردم:
_سلام علیکم برادر جواد...
پرشی کرد و به طرفم برگشت.فوری سرش را پایین انداخت و زیر لب سلامی داد.
تا خواست دور شود با یک قدم بلند روبه رویش قرار گرفتم:
_جواد آقا جای سرما اونجاست...
سر به زیر چرخی زد و به طرف کمد رفت.
جلو رفتم، کنارش ایستادم و به نیمرخش خیره شدم:
_آقا جواد شنیدم امروز فرمانده تیپتون میاد...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕