ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیستوهفتم روز
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_بیستوهشتم
از گردان همسایه، یک جواد شانزده ساله برایم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود.
نه فقط من که همه با او ارتباط برقرار کرده بودند. بس که مهربان و شیرین زبان بود و در عین حال معصوم و سر به زیر.
خیلی با خانمها حرف نمیزد. خجالتی بود.
هر وقت از دور یا نزدیک میدیدمش و بلند میگفتم: سلام آقا جواد...
آرام طوری که فقط خودش میشنید جواب میداد و فوری دور میشد.
اما برای آقایان خوب شیرین کاری در می آورد با آن لهجه ی شیرین اصفهانی اش.
ما هم میخندیدیم.
از بچه های تدارکات بود. بخاطر سن کمش اجازه شرکت در عملیات نداشت.همیشه خدا هم از ابن بابت درحال گله گذاری بود.
آنروز هم حوالی ساعت ده صبح پیدایش شد.برای کمک به بهیار ها برای خالی کردن ماشین کمک های اولیه آمده بود.کارتن سرمی در دست داشت و نزدیک میشد.
از پشت سر غافلگیرش کردم:
_سلام علیکم برادر جواد...
پرشی کرد و به طرفم برگشت.فوری سرش را پایین انداخت و زیر لب سلامی داد.
تا خواست دور شود با یک قدم بلند روبه رویش قرار گرفتم:
_جواد آقا جای سرما اونجاست...
سر به زیر چرخی زد و به طرف کمد رفت.
جلو رفتم، کنارش ایستادم و به نیمرخش خیره شدم:
_آقا جواد شنیدم امروز فرمانده تیپتون میاد...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_بیستونهم
سری تکان داد و کارتن خالی را زیر پا رها کرد که به سرعت فرار کند اما باز نگذاشتم:
_چرا فرار میکنی جواد من دارم باهات حرف میزنم...
_من برادر جوادم خواهر...
خندیدم:
_برادر جواد چرا در میری؟...
_برای اینکه شما منا بچه حساب ميکُنید ولی من به سن تکلیف رسیدم هی با من شوخی میکُنید مِگه آدم با نامحرمم شوخی میکُنِد؟
ریسه رفتم:
_ای خدا این چی میگه...
نرگس کارتن به دست از بغلم رد شد:
_ول کن انقد سر به سر این بچه نذار...
این جمله نرگس نفت روی آتشش شد:
_همین دیگه هی بِچه بِچه برا چی چی منا بچه صدا میکُنید همین کارا را میکنید منا جبهه راه نیمیدن دیگه...
همانطور غرغر کنان راه افتاد تا از بیمارستان خارج شود:
_بابا من رزمنده ام رزمنده اسلامم مثل رزمنده ها با من برخورد کنید من دیگه بِچه که نیستم بزرگ شدم اومدم جبهه بِچه جاش تو قنداقه لااله الاالله...
آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم جاری شد...
نرگس بلند داد زد:
_من ازت دفاع کردم آقا جواد این چه طرز برخورده...
و بعد خندید:
_این چشه؟...
_نمیدونم چه دل پردردی داشت...
حتما فکر میکنه چون ما مثل بچه ها باهاش حال و احوال میکنیم نمیبرنش خط...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💫 راه اثر پذیری از قرآن چیست؟
👈🏻 اگر کسی اینگونه قرآن بخواند، دیگر قرآن را رها نخواهد کرد ...
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیستونهم سری
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_سی
_حالا توام کمتر بهش گیر بده...
_چیکار کنم خیلی به دلم میشینه...
سنش که کمه تو کم سن و سال ها هم باز ریزه میزه ست...
با این وضعش میخواد خطم بره!
زیر لب ادامه دادم:
_وانیساد بپرسم فرماندشون کی میاد...
نرگس انگار فکرم را خوانده باشد پرسید:
_حالا چی داشتی بهش میگفتی؟
به طرفش برگشتم. همانطور که سرش پایین بود و بسته ها را جابهجا میکرد لبخند کجی زد:
_راجعبه فرماندشون که نمی پرسیدی؟
دیگر منکر نشدم. یعنی فایدهای هم نداشت...
به جایش سوالی را که در ذهنم میچرخید پرسیدم:
_ببین یه چیزی برای من خیلی عجیبه...
این فرمانده تیپه یعنی الان درجه ش سرتیپه؟...
_خب آره ولی الان خیلی درجه و رتبه مطرح نیست بین رزمنده ها...
_خب خیلی عجیبه دیگه مگه چند سالشه؟...
_نمیدونم فکر کنم سی سالش باشه...
_خب کمه دیگه سرتیپ مگه شوخیه؟...
_خب مهم شایستگیه نه سن و سال...
جنگه دیگه شرایط عادی که نیست دائم نیروها شهید میشن باید جایگزین کرد دیگه...
یک لحظه فکر خطرناکی از ذهنم رد شد و فوری به هم روی زبان پرید:
_گفتی به نظرت چند سالشه؟...
_به نظر سی رو رد کرده باشه
چطور؟
ترسیده گفتم:
_یادته اونروز گفتی مذهبیا زود ازدواج میکنن...
_خب؟
_از کجا معلومه که...شاید ازدواج کرده باشه...ولی اونروز حلقه نداشت...
آشفته جواب خودم را دادم:
_شاید حلقه نمیندازه...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سی _حالا توا
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_سیویک
نرگس کلافه گفت:
_اصلا گیریم ازدواج کرده به تو چه مربوط مگه...
بی توجه به جمله نرگس گفتم:
_خواهش میکنم ته و توی ازدواجش رو دربیار...یه جوری بفهم مجرده یا...
_آخه من چجوری این کارو بکنم برم تحقیقات محلی؟
_تورو خدا یه کاری بکن تا دیوونه نشدم...باشه؟!...
_ای خدا من از دست این چكار کنم آخه من الان از کجا بفهمم این مجرده یا نه؟
از کی بپرسم؟ ببین چجوری انگشت نَمامون میکنی...
_بابا مگه میخوای کوه بِکَنی اذیت نکن دیگه غرم نزن...از هر کی این سوالو بپرسی جوابتو میده...
عصبانی غرید:
_مگه مشکل من اینه که نمیدونم از کی بپرسم به اون عقل فندقیت قد نمیده که اون طرف از خودش نمیپرسه من با ازدواج کردن و نکردن اون چکار دارم؟
همانطور که دائم با ایما و اشاره خواهش میکردم آهسته تر صحبت کند، جواب دادم:
_بابا از صدیقه بپرس یه بهونه ای ام بیار بلدی کاری نداره که...
دوباره جری شد:
_اگه کاری نداره چرا خودت نمیپرسی... چرا همه بدبختیات سر منه گناه که نکردم با تو رفاقت کردم همه جا باید آبروم بره!
همانطور آهسته و با التماس گفتم:
_غلط کردم سخت ترین کار دنیاست فقطم از تو برمیاد...
پریدم و گونه اش را بوسیدم:
_جون هر کی دوست داری نه نیار خیالمو راحت کن...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سیویک نرگس
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_سیودو
مثل همیشه نرم شد:
_برو اونور تفی م نکن!
لعنت به این دل رئوف من...
دوباره صورتش را بوسیدم:
_دستت درد نکنه جبران میکنم...
وارفته به رفتن نرگس چشم دوخته بودم که پیک خوش خبر شود و برایم خبر خوش بیاورد. که خیالم را راحت کند...
او مشغول صحبت با صدیقه شد و من از سر بیکاری کنار کمد ایستادم و مثلا مشغول مرتب کردن قفسه ها شدم.
صدای رادیو که از صبح تا شب یک نفس میخواند و مینواخت و مجال سکوت به بیمارستان نمیداد هم آن لحظه حسابی مخل اعصاب بود و کارم را برای سر در آوردن از حرفهایشان سخت کرده بود.همراه صدیقه و سلما وسایل را جا به جا میکردند و با هم حرف میزدند.
بالاخره یک جا نقطه گذاشت و آهسته از آنها جدا شد. کمی بالای سر مجروحین بستری شده چرخید و کم کم نزدیک آمد.
_تخلیه اطلاعاتی شدن؟
_بچه ایا مگه دست خودشونه که اطلاعات ندن!
فکر نمیکردم پاسخش مثبت باشد. منتظر گفتم:
_خب؟...
کمی دست دست کرد و نفس عمیقی کشید:
_ژاله جان خودتم میدونی که نه تو به درد اون میخوردی نه اون به درد تو...
به لکنت افتادم:
_چ... چرا میگی میخورد...
_منظورم اینه که اگــرم زن نداشت به درد تو نمیخورد...
به آنی قطره اشکی سرد روی دستم افتاد. زیر لب گفتم:
_پس داره...
شوکه گفت:
_وای خدا نگــاش کن گــریه میکنی؟...
عصبی دستی تکان دادم. چرخیدم تا از بیمارستان خارج شوم.
عجیب بود ولی شاید آن موقع یک دل سیر گــریه میخواستم.
از پشت مچ دستم را گرفت:
_بمیره این دل نازکم نمیذاره یه دل سیر بچزونمت...
هم عصبانی بودم و هم دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم. فوری به طرفش چرخیدم و با مشت به شانه اش کوبیدم:
_مرض داری؟... سکته م دادی...
با خنده گفت:
_یواش بابا الان همه میگن این چشه اونوقت مجبورم به همه بگم چرا عصبانی هستیا...
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نترس؛ روزی دست خداست ...
#استوری
°🦋
•
.
🌸🍃↺متن دعای عهد↯❦.•🌸🍃
.
«بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
.
🌺°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ.
.
🌸°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ.
.
🌺°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ
.
🌸°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ.
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ
.
•.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
1_916746311.mp3
21.59M
صوت قرائت #دعای_عهد
قرار صبحگاهی منتظران ظهور
سرعت مناسب برای قرائت روزانه
#استوری
خدایا!
رحم کن به کسی که سرمایه اش اُمید
و ساز و برگش اشک ریزان است..!🍁
#دعای_کمیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨اثر روضه بر نورانیت خانه
➕ روایتی جالب از علامه طباطبایی
#تصویری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نترس؛ روزی دست خداست ...
#استوری
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سیودو مثل ه
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
⏳💕⏳
💕
♡﷽♡
#فانوسهای_بیابانگرد ( #پرپرواز )
بقلم #شقایق_آرزه •°
#قسمت_سیوسه
***
آفتاب در حال غروب بود اول صدای ماشینش آمد و بعد هم خودش.
فکر نمیکردم وارد بیمارستان شود اما آمد. با مجروحین سرپا و پرسنل حال و احوالی کرد و رفت...
من در بخش ایزوله عمل بودم اما همان یک سلام و احوال پرسی کوتاه آنقدر هولم کرد که بیستوری را بجای سر مریض روی دستم کشیدم و خط بزرگی انداختم...
دکتر مرخصم کرد تا دستم را استریل و بانداژ کنم...
بیرون که رفتم نرگس که در عمل شرکت نداشت دستم را برای شست و شو در دست گرفت و با خنده گفت:
_چیه یوسف دیدی دستتو بریدی؟
من که نمیفهمیدم چه میگوید گیج گفتم:
_اسمش حسینه نه یوسف...
خندید:
_میدونم...اون حسینه ولی تو دیگه ژاله نیستی...
_پس چی ام؟
_نمیدونم...
_مسخره بازی درنیار...
_مسخره بازی رو من در میارم یا تو؟
یه سلام علیک با یکی دیگه کرده این بلا رو سر خودت آوردی لابد اگه بیاد با خودت حرف بزنه شاهرگت رو میزنی...
_وای نه... من نمیتونم باهاش حرف بزنم...
همانطور که باند را دور دستم میپیچید بی تفاوت گفت:
_حالا کی گفته اون میخواد با تو حرف بزنه...
ناراحت گفتم:
_مگه من چمه از خداشم باشه...
بدجنس گفت:
_حالا که میبینی از خداش نیست...
_نه خیر هیچ ربطی به من نداره... اون با هیچ زنی حرف نمیزنه...
با لحن تمسخر آمیزی ادایم را درآورد:
_این جماعت مذهبی رو جون به جونشون کنن زن ستیزن...
فقط نمیدونم یه زن ستیز متهجر چجوری میتونه دوست داشتنی باشه!
سوال بی جواب خودم هم همین بود. اولین بار این سوال را درباره نرگس از خودم پرسیدم. اینبار هم که...
یا آنها متهجر نبودند یا من احمق بودم که آنها را دوست داشتم...
شاید خیلی عجیب باشد ولی ناخودآگاه ترجیح میدادم احمق باشم تا آنکه تمام دانسته های بیستوهشت ساله ام زیر سوال برود و مجبور شوم تفکر دیگری را بپذیرم...
پذیرش اشتباه و تغییر مسیر در این سن و سال ناممکن مینمود...
از طرفی آنقدر هم بااراده نبودم که برای حفظ شکوه تفکراتم آنها را از قلبم بیرون کنم...
این بود که در برزخ شک معلق مانده بودم...
نرگس یا او یا همه کسانی که این مدت کنارشان زندگی کرده بودم آدمهای بی عقلی به نظر نمی آمدند پس نمی شد با یک توجیه ساده از کنار تفکرشان گذشت...
باید می فهمیدم این رفتار معلول کدام تفکر است...
...
بعد از افطار کردن توی اتاقک سکوت عجیبی حکم فرما بود.
حتی نرگس و زهرا که همیشه مجلس آرا و پای ثابت بگو بخند جمع بودند و هر روز و هر شب حرف برای گفتن و خاطره برای تعریف کردن داشتند، در سکوت کامل به سر می بردند و دیگر شوخی نمی کردند.
و من که کاملا ماجرای صبح را فراموش کرده بودم ناچار به پرسیدن شدم:
_چتونه شماها چرا انقد ساکتید؟
برای دریافت فایل pdf کامل و خواندن ادامه رمان به این آیدی پیام دهید 👈🏼 @roshanayi 🍃
❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌
💕
⏳💕⏳
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ آخرین حرف امام حسین(ع) قبل از شهادت ...
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 درمان احساس ناامنی برای رسیدن به حال خوب
👈🏻 چطور باید عوامل احساس ناامنی را از بین ببریم؟
#حال_خوب