eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
507 عکس
451 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_بیست‌وپنجم _از من میپرسی؟... یعنی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم فانوس ششم🍃 طولی نکشید که گردان به اراضی خالی اطراف بیمارستان منتقل شد و دورمان حسابی شلوغ شد. البته تمام جمعیت با هم در مقر جمع نمی شدند اما به هر حال نیروهای کمک های خوبی برای ما بودند و همگی از بودنشان راضی بودیم. بمب انرژی بودند. اصرار داشتند حتما کمک کنند حتی از هم کار می دزدیدند. از ما دربرابر گرسنگی در طول روز مقاوم تر بودند. دو خصوصیت در آن‌ها برایم جذاب و شاید تحیر برانگیز بود... رها بودند... رها از شرایط... و بیش از حد خوشحال بودند... روحیه و رفتارهایشان شبیه کسانی که مدتهاست از خانواده دور افتاده‌اند و هر آن ممکن است جانشان را از دست بدهند و هر روز بارها و بارها مصائب بزرگی را به چشم می بینند نبود... نمیدانم شاید حتی خودشان هم اینجا از آن خودِ درون زندگی روزمره شان هم بهتر بودند... به وضوح حجم عجیبی از انرژی از سمت چادرهایشان احساس می شد.حضورشان حتی برای ما هم شادی آورده بود. فقط حیف که فرمانده‌شان خیلی به آنها سر نمیزد!... اکثر روزها آن روحانی که فرمانده گردان بود، سری به بیمارستان می زد و خسته نباشیدی می گفت.ظاهرا آدم گرم و مهربانی بود ولی من از پدرم یاد گرفته بودم هرگز به یک آخوند اعتماد نکنم. همیشه میگفت پشت رفتار متمدنانه و لبخندشان یک تفکر خشک و متهجرپنهان شده که میخواهد دنیا را به ۱۴۰۰ سال پیش برگرداند. و حالا دیگربه قدرت هم رسیده اند. حتی از وقتی به اینجا آمده بود خیلی میترسیدم کاری کند که ما مجبور شویم برگردیم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه #قسمت_بیست‌وششم فانوس ش
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° روز هجدهم ماه رمضان هم اول صبح مثل همیشه آمد و سلام و علیک و احوال پرسی کرد... بچه ها با خوشرویی جوابش را میدادند ولی من اهمیتی نمی‌دادم. شاید خودش هم متوجه سردی رفتارم شده بود ولی همین هم برایم مهم نبود. اما آن روز موقع رفتن حرفی زد که برای اولین بار توجهم به او جلب شد... لابه لای حرفهایش با دکتر و بقیه اسم حسین را شنیدم...به مجرد شنیدن اسمش قلبم از جا کنده شد... مانده بودم این دیگر چه حالتی‌ست که دچارش شده‌ام... تپش قلب و هیجان عجیب و غریب فقط با شنیدن نام او...با این اوصاف وای به روزی که زیارت خودش قسمتم می شد! صدای قلبم آنقدر بلند شد که درست نمیشنیدم چه میگویند. همینقدر فهمیدم امشب می آید اینجا برای عزاداری... دوباره میترسیدم این خوشحالی سر باز کند و تمسخر نرگس را به جان بخرم ولی واقعا پنهان کردن این حجم از شعف کار راحتی نبود!... چه شور عجیبی زیر پوستم میدوید از خبر دیدنش. آخر نفهمیدم دقیقا کجای داستان دلم را باختم!... وقتی به خودم آمدم که انگار حسین نامی سالهاست درونم زندگی می‌کند. دیگر در برابر فکر کردن به او مقاومتی نمیکردم. به تفاوتها یا اینکه او هم به من فکر میکند یا نه هم ابدا فکر نمیکردم یعنی نمیخواستم که فکر کنم چون نمیخواستم این نشاط ضایع شود. فارغ از نتیجه این عشق بی سرانجام و پیش بینی نشده دلم میخواست دست کم گاهی او را ببینم. همین... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیست‌وهفتم روز
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° از گردان همسایه، یک جواد شانزده ساله برایم خیلی شیرین و دوست داشتنی بود. نه فقط من که همه با او ارتباط برقرار کرده بودند. بس که مهربان و شیرین زبان بود و در عین حال معصوم و سر به زیر. خیلی با خانمها حرف نمیزد. خجالتی بود. هر وقت از دور یا نزدیک میدیدمش و بلند میگفتم: سلام آقا جواد... آرام طوری که فقط خودش میشنید جواب میداد و فوری دور میشد. اما برای آقایان خوب شیرین کاری در می آورد با آن لهجه ی شیرین اصفهانی اش. ما هم میخندیدیم. از بچه ‌های تدارکات بود. بخاطر سن کمش اجازه شرکت در عملیات نداشت.همیشه خدا هم از ابن بابت درحال گله گذاری بود. آنروز هم حوالی ساعت ده صبح پیدایش شد.برای کمک به بهیار ها برای خالی کردن ماشین کمک های اولیه آمده بود.کارتن سرمی در دست داشت و نزدیک میشد. از پشت سر غافلگیرش کردم: _سلام علیکم برادر جواد... پرشی کرد و به طرفم برگشت.فوری سرش را پایین انداخت و زیر لب سلامی داد. تا خواست دور شود با یک قدم بلند روبه ‌رویش قرار گرفتم: _جواد آقا جای سرما اونجاست... سر به زیر چرخی زد و به طرف کمد رفت. جلو رفتم، کنارش ایستادم و به نیمرخش خیره شدم: _آقا جواد شنیدم امروز فرمانده تیپتون میاد... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° سری تکان داد و کارتن خالی را زیر پا رها کرد که به سرعت فرار کند اما باز نگذاشتم: _چرا فرار میکنی جواد من دارم باهات حرف میزنم... _من برادر جوادم خواهر... خندیدم: _برادر جواد چرا در میری؟... _برای اینکه شما منا بچه حساب ميکُنید ولی من به سن تکلیف رسیدم هی با من شوخی میکُنید مِگه آدم با نامحرمم شوخی میکُنِد؟ ریسه رفتم: _ای خدا این چی میگه... نرگس کارتن به دست از بغلم رد شد: _ول کن انقد سر به سر این بچه نذار... این جمله نرگس نفت روی آتشش شد: _همین دیگه هی بِچه بِچه برا چی چی منا بچه صدا میکُنید همین کارا را میکنید منا جبهه راه نیمیدن دیگه... همانطور غرغر کنان راه افتاد تا از بیمارستان خارج شود: _بابا من رزمنده ام رزمنده اسلامم مثل رزمنده ها با من برخورد کنید من دیگه بِچه که نیستم بزرگ شدم اومدم جبهه بِچه جاش تو قنداقه لااله الاالله... آنقدر خندیدم که اشک از چشمانم جاری شد... نرگس بلند داد زد: _من ازت دفاع کردم آقا جواد این چه طرز برخورده... و بعد خندید: _این چشه؟... _نمیدونم چه دل پردردی داشت... حتما فکر میکنه چون ما مثل بچه ها باهاش حال و احوال میکنیم نمیبرنش خط... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
13.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💫 راه اثر پذیری از قرآن چیست؟ 👈🏻 اگر کسی اینگونه قرآن بخواند، دیگر قرآن را رها نخواهد کرد ...
.
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_بیست‌ونهم سری
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° _حالا توام کمتر بهش گیر بده... _چیکار کنم خیلی به دلم میشینه... سنش که کمه تو کم سن و سال ها هم باز ریزه میزه ست... با این وضعش میخواد خطم بره! زیر لب ادامه دادم: _وانیساد بپرسم فرماندشون کی میاد... نرگس انگار فکرم را خوانده باشد پرسید: _حالا چی داشتی بهش میگفتی؟ به طرفش برگشتم. همانطور که سرش پایین بود و بسته ‌ها را جابه‌جا میکرد لبخند کجی زد: _راجع‌به فرماندشون که نمی پرسیدی؟ دیگر منکر نشدم. یعنی فایده‌ای هم نداشت... به جایش سوالی را که در ذهنم میچرخید پرسیدم: _ببین یه چیزی برای من خیلی عجیبه... این فرمانده تیپه یعنی الان درجه ش سرتیپه؟... _خب آره ولی الان خیلی درجه و رتبه مطرح نیست بین رزمنده ها... _خب خیلی عجیبه دیگه مگه چند سالشه؟... _نمیدونم فکر کنم سی سالش باشه... _خب کمه دیگه سرتیپ مگه شوخیه؟... _خب مهم شایستگیه نه سن و سال... جنگه دیگه شرایط عادی که نیست دائم نیروها شهید میشن باید جایگزین کرد دیگه... یک لحظه فکر خطرناکی از ذهنم رد شد و فوری به هم روی زبان پرید: _گفتی به نظرت چند سالشه؟... _به نظر سی رو رد کرده باشه چطور؟ ترسیده گفتم: _یادته اونروز گفتی مذهبیا زود ازدواج میکنن... _خب؟ _از کجا معلومه که...شاید ازدواج کرده باشه...ولی اونروز حلقه نداشت... آشفته جواب خودم را دادم: _شاید حلقه نمیندازه... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سی _حالا توا
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° نرگس کلافه گفت: _اصلا گیریم ازدواج کرده به تو چه مربوط مگه... بی توجه به جمله نرگس گفتم: _خواهش میکنم ته و توی ازدواجش رو دربیار...یه جوری بفهم مجرده یا... _آخه من چجوری این کارو بکنم برم تحقیقات محلی؟ _تورو خدا یه کاری بکن تا دیوونه نشدم...باشه؟!... _ای خدا من از دست این چكار کنم آخه من الان از کجا بفهمم این مجرده یا نه؟ از کی بپرسم؟ ببین چجوری انگشت نَمامون میکنی... _بابا مگه میخوای کوه بِکَنی اذیت نکن دیگه غرم نزن...از هر کی این سوالو بپرسی جوابتو میده... عصبانی غرید: _مگه مشکل من اینه که نمیدونم از کی بپرسم به اون عقل فندقیت قد نمیده که اون طرف از خودش نمیپرسه من با ازدواج کردن و نکردن اون چکار دارم؟ همانطور که دائم با ایما و اشاره خواهش میکردم آهسته تر صحبت کند، جواب دادم: _بابا از صدیقه بپرس یه بهونه ای ام بیار بلدی کاری نداره که... دوباره جری شد: _اگه کاری نداره چرا خودت نمیپرسی... چرا همه بدبختیات سر منه گناه که نکردم با تو رفاقت کردم همه جا باید آبروم بره! همانطور آهسته و با التماس گفتم: _غلط کردم سخت ترین کار دنیاست فقطم از تو برمیاد... پریدم و گونه اش را بوسیدم: _جون هر کی دوست داری نه نیار خیالمو راحت کن... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) بقلم #شقایق_آرزه •° #قسمت_سی‌ویک نرگس
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بقلم •° مثل همیشه نرم شد: _برو اونور تفی م نکن! لعنت به این دل رئوف من... دوباره صورتش را بوسیدم: _دستت درد نکنه جبران میکنم... وارفته به رفتن نرگس چشم دوخته بودم که پیک خوش خبر شود و برایم خبر خوش بیاورد. که خیالم را راحت کند... او مشغول صحبت با صدیقه شد و من از سر بیکاری کنار کمد ایستادم و مثلا مشغول مرتب کردن قفسه ها شدم. صدای رادیو که از صبح تا شب یک نفس میخواند و مینواخت و مجال سکوت به بیمارستان نمیداد هم آن لحظه حسابی مخل اعصاب بود و کارم را برای سر در آوردن از حرفهایشان سخت کرده بود.همراه صدیقه و سلما وسایل را جا به جا میکردند و با هم حرف میزدند. بالاخره یک جا نقطه گذاشت و آهسته از آنها جدا شد. کمی بالای سر مجروحین بستری شده چرخید و کم کم نزدیک آمد. _تخلیه اطلاعاتی شدن؟ _بچه ایا مگه دست خودشونه که اطلاعات ندن! فکر نمیکردم پاسخش مثبت باشد. منتظر گفتم: _خب؟... کمی دست دست کرد و نفس عمیقی کشید: _ژاله جان خودتم میدونی که نه تو به درد اون میخوردی نه اون به درد تو... به لکنت افتادم: _چ... چرا میگی میخورد... _منظورم اینه که اگــرم زن نداشت به درد تو نمیخورد... به آنی قطره اشکی سرد روی دستم افتاد. زیر لب گفتم: _پس داره... شوکه گفت: _وای خدا نگــاش کن گــریه میکنی؟... عصبی دستی تکان دادم. چرخیدم تا از بیمارستان خارج شوم. عجیب بود ولی شاید آن موقع یک دل سیر گــریه میخواستم. از پشت مچ دستم را گرفت: _بمیره این دل نازکم نمیذاره یه دل سیر بچزونمت... هم عصبانی بودم و هم دلم میخواست از خوشحالی فریاد بزنم. فوری به طرفش چرخیدم و با مشت به شانه اش کوبیدم: _مرض داری؟... سکته م دادی... با خنده گفت: _یواش بابا الان همه میگن این چشه اونوقت مجبورم به همه بگم چرا عصبانی هستیا... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕