eitaa logo
ضُحی
11.5هزار دنبال‌کننده
508 عکس
450 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
یا رب...! نگاه کس را به کسی آشنا مکن گر میکنی کرم کن و از هم جدا مکن...! . . .
مبادا هيچ كارى تو را از كار براى آخرت باز دارد ؛ زيرا كه فرصت كم است. 👤 امام على(ع) ‌. . ‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خطاب به همه‌ی آدمهایی که قلب مهربانی دارند...یک روزی به چیزی که لایقش هستی، می‌رسی...! . .
چه زیباست خیالی که تو را از آن همه فاصله می‌آورد به کلبه‌ی دنج تنهایی من … . . .
محبتت را اگر جایگاهی برایش نیافتی، نثار مکن... 👤 امام علی( ع) ‌. . ‌‌
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_دوازدهم فانوس دوم🍃 تمام طول مسی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) یک هفته ی بعد اگرچه کند و کشدار اما بالاخره گذشت و به شب اعزام رسید... بعد از خوردن شام بحث درباره کمبود آمبولانس های مجهز یا دست کم سالم درگرفته بود و منی که تک افتاده بودم از شدت حرص صدایم دورگه شده بود: _بابا الان دیگه آمبولانسا خودشون بیمارستان سیار دارن یه تجهیزات حداقلی که پزشک باهاش تو همون کابین اقدامات اولیه رو انجام بده... اصلا اونم نخواستیم لااقل آمبولانس سالم باشه ضربه رو به بدنه منتقل نکنه نه اینایی که ما داریم سوار که میشی انگار کف خیابون کشیده می شی!... اکثر مجروحایی که توی راه تموم میکنن دلیلش همینه... اصلا اینم هیچی دیدید دیگه این سری حتی آمبولانسم نبود رو کامیون مجروح آوردن... نرگس دوباره جمله قبلی را تکرار کرد: آقا مگه ما گفتیم همینه و باید همین باشه؟ نمی فروشن بهمون چه کنیم؟ تقصیر ماست؟ _پس تقصیر کیه؟... چرا باید کاری کنید که حتی نخ بخیه هم بهتون ندن؟ چرا باید با عالم و آدم دربیفتید مجبورتون کردن؟ جمله کاملا منعقد نشده بود که صدیقه که برای دیدن همسرش بیرون رفته بود در اتاقک کوچک استراحتمان را باز کرد و وارد شد. نرگس آهسته گفت: _جواب این حرفت رو بعدا میدم... یادم بنداز حتما... بعد صدا بلند کرد: چه خبر صدیقه؟ صدیقه جلو آمد و دوزانو کنار سفره باز مانده شام نشست... _بچه ها صابر گفت نماز صبح رو که خوندید دیگه نخوابید آماده باشید هر موقعی ممکنه بیان صدامون کنن... راضی و خوشحال لبخند زدم و یکبار دیگر مشغول وارسی وسایل داخل کوله ام شدم تا مطمئن شوم هیچ چیز جا نمی ماند. ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) سلما که شاید کم حرف‌ترین بین ما بود، از صدیقه پرسید: _به نظرت مو ميتونم ایه با خودُم بیارُم؟یعنی اجازه میدن؟... به کبوتری که هفته پیش پرشکسته گوشه محوطه پیدا کرده بود و یک هفته‌ای میشد تر و خشکش میکرد و حالا کنار پنجره اتاق درون جعبه‌ای جا خوش کرده بود اشاره کرد... بجای صدیقه زهرا به صدا آمد: _حالا اَی اجازه بدن تو میخوای ایه بیاری اونجا؟ ای همی حالاشُم خوبه خوب شدن ولش کن برن بابا... _کجاش خوب شدن ای هنو نمیتونه بپِره اینجوری ولش کنُم که گربه ای سگی چیزی میخورِش... مگه مثل تو بی خیالم؟... به قصد جلوگیری از جنگ و جدل قریب‌الوقوع میانشان با سلما وارد مکالمه شدم: _حالا گیریم آوردیش کجا میخوای نگهش داری آخه... _تو ماشین یا خود منطقه؟ از سوالش لبخندم در آمد: _هر دو... معصومانه گفت: _برا هر دوش یه فکری دارُم شما نگران نباشید... دیگر کسی پاپی اش نشد تا با خیال راحت برای آوردن کبوترش نقشه بکشد!!... رختخواب ها که پهن شد تازه صحبت گل انداخت و دلم را گرم کرد که به این زودی ها نميخوابند و مرا با این انتظار کشنده تا صبح رها نمیکنند... جز عطیه و صدیقه همه مجرد بودند و موقیت برای یک مباحثه جذاب کاملا فراهم... میان شوخی و خنده زهرا پرسید: نرگس جون و ژاله خانوم شما چطو هنو ازدواج نکردید؟ صدادار خندیدم: چیه خیلی دیر شده؟ _نه منظورم این نی آخه عطیه خانوم خیلی زودتر ازدواج کرده ولی شما... خواستم بیشتر از این به زحمت نیفتد و به میان تقلایش آمدم: خب من زیاد دغدغه ش رو نداشتم و پیش هم نیومده همین... همه نگاه ها معطوف نرگس شد اما خلاف تصورم چندان خوشحال به نظر نمی رسید و مثل همیشه با طنازی جواب سوال را نداد. به عکس آرام و گرفته مشغول توضیح شد: _خانواده ما مذهبی ان و تجرد تا این سن مرسوم نیست یعنی معمولا دخترامون از ۱۸ سالگی شوهر میکنن. منم... نفس عمیقی کشید و لبخند کمرنگی روی لب آورد، انگار به خاطره دوری پناه برده بود: راستش من و عطیه با هم نامزد کردیم... پ.ن: ببخشید دیروز ویرایش آماده نشد🙏🦋 ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 پاسخ جالب پیامبر(ص) به کسی که از ایشان پرسید: مردم را به چه چیزی دعوت میکنی؟ نماینده چه کسی هستی؟
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_چهاردهم سلما که شاید کم حرف‌ترین ب
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بیشتر از حس تعجب احساس خجالت داشتم از اینکه من هم مثل بقیه چیزی از این راز نمیدانم. منی که به گمان خودم سالها با او رفاقت داشتم. وقتی به خودم آمدم که چهره متعجب و حالت نیم خیزم جایی برای پنهان کاری باقی نگذاشته بود. همگی منتظر به نرگسی که انگار در کلماتش غرق بود خیره شده بودیم: _من و عطیه توی یه مراسم عقد کردیم... یکماه قبل از رفتن به دانشگاه تو ۱۸ سالگی... عطیه با برادرم و من با دوست قدیمی برادرم که با خانواده شون از بچگی رفت و آمد داشتیم......سجاد... پسر خیلی خوبی بود از بچگی میشناختیمش... منم خیلی دوست داشت... نامزد که کردیم بیشتر بهش علاقه ‌مند شدم...خیلی خوش‌اخلاق بود هیچ وقت هیچ تندی ازش ندیدم... از اون آدمایی که هر ثانیه که باهاشون باشی یه چیزی یاد می گیری ولی... قطره اشکی از چشمش گریخت خود را بی واسطه به روی روسری انداخت: _سجاد و علی با هم یعنی با کل بچه های محل سازماندهی شده مبارزات سیاسی داشتن... سجاد و چندتا از بچه‌های دیگه دستگیر شدن... بعدا شنیدیم که بردنشون کمیته مشترک... اونجام که میدونید جاییه که عرب نی میندازه... حتی جنازه شم تحویلمون ندادن... سکوت سنگین و نسبتا طولانی مان با عذرخواهی و خروج نرگس از اتاق به پایان رسید... نرگس که رفت زهرا به بهانه شکستن سکوت و عوض کردن بحث از عطیه پرسید: _ببینُم شما واقعا ۱۰ ساله با علی آقا ازدواج کردید؟ ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕