.
دلم می خواهد...
از ماشین پیاده شوم!
پنجاه متری را قدم بزنم...
گوشه ای از درب ورودی،
کفش هایم را در بیاورم...
و قدم هایم را بر روی زمین گرم،
کِشان کِشان بکشانم...
سرم به زیر باشد... چشمانم ببارد...
از شوق، از درد ، از #سنگینی_قلبم...
آفتاب گرم بر سر و صورتم بتابد...
.
سرم را بالا بیاورم، رقص پرچم ها را
در میان بادهای سرگردان ببینم،
بادهایی که حاملِ پیام اند اما
کجایند گوش های شنوا؟،
بشنوم صدای خنده های شیرین شان را
که به حالِ دنیا و دنیاییان می خندند
و اما قرار بر نشنیدن است... تا ابد...
.
حتی دلم می خواهد ببینم آنانکه به انتظارم
برای خوش آمد ایستاده اند و جلویم را
آب و جارو می کنند، اما چشم هایم را
در کدامین گناه از دست داده ام؟
.
بر روی خاک بنشینم، فکر کنم، تا که خاکی شدن و خاکی بودن را یاد بگیرم، بفهمم که انتهایش
مشتی خاک است که بر صورتم خواهند ریخت،
بدانم که آخر این مسیر اگر #شهادت نباشد،
مرگی است که برایم ننگ است...
.
آری، دلم می خواهد همین الان، در همین گرما،
آنجا باشم، #شلمچه قطعه ای از بهشت،
تا که شاید سبک شوم... اما چه کنم که دچارِ اما و ولی و شاید و کاش هستم...
.
دلتنگ لحظه های خوب رهایی...
@diare_asheghi