eitaa logo
دیده بان
1.4هزار دنبال‌کننده
35هزار عکس
15.9هزار ویدیو
159 فایل
گزارش اخبار سیاسی،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران جهت ارتباط با ادمین @Dedehbanamol
مشاهده در ایتا
دانلود
🔧 که شد ... . 🔧⚙اگر بگویم آچار فرانسه‌ ی گردان بود اغراق نکرده‌ام. اگر یک نفر او را نمی‌شناخت و برای اولین بار او را می‌دید، خیال می‌کرد، نیروی خدماتی گردان است. چون از آرایش‌گری گرفته تا مکانیکی خودروها و ... همه را او انجام می‌داد.یک روز که داشت پلاتین انگشت‌های دستش را با انبر دست در می‌آورد، گفتم: «خلیل! چرا دستات این طوری شدند؟» خندید و گفت:«عملیات والفجر 8 با یک عراقی گلاویز شدم و او 16 تیر به شکم و دستانم زد.»گفتم:«خودش چی شد؟»گفت: «با این که منو سخت مجروح کرده بود با هزار بدبختی با سرنیزه او را از پای در آوردم.» . گفتم:- «چرا خودت پلاتین‌ها را در می‌آوری؟!»گفت: «خوشم نمی‌آد وقتم را در بیمارستان هدر بدهم.»شب عملیات کربلای 4 مثل یک شیر غران به دشمن هجوم برد. با این که دشمن از شروع عملیات با خبر بود، ولی او تا خاکریز سوم جزیره پیش رفت. وقتی او را دیدم دستانش باند پیچی شده بود. گفتم: «خلیل چی شد؟» گفت: «دوباره ترکش خوردند.» . 🕯 خلیل زالپولی اشتر لشکر ۲۵ #شهادت ۴ دی ۱۳۶۵_ شادی روحش .🇮🇷🌷 . 💠 @hafttapeh
💢 از مرادعلی عبدالله پور درزی تیپ ۱ ویژه ۲۵ : . 📩آیا سزاوار است که ما در کنج منزل بنشینیم و از منطق حقیقت به منطق منفعت متمسک شویم؟ کسانی که می خواهند دین دار باشند، امّا قلب شان مملو از حبّ مال و جا و خانه و امکانات است، آنانی که زرق و برق دنیا قلب های شان را تیره کرده ، از یاران و دوستان امام حسین (ع) نیستند. . 💠 @hafttapeh
13.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 . ▫️اهل بندرگز استان گلستان بود . 17ساله بود که پدرش را از دست داد. بعد از آن برای اینکه بتواند روزها به کسب و کار بپردازد. شبانه ادامه تحصیل داد. ابتدا آرایشگر شد و پس از آن مدتی قهوه‌خانه‌ای به راه انداخت و زمانی هم بلال‌فروشی می‌کرد. سرانجام، با مرارت و پس از طی دوره متوسطه در 18 سالگی موفق به دریافت دیپلم شد.سال ۵۸ وارد سپاه شد و در درگیری های گنبد و سرکوب منافقین نقش بسزایی داشت.سال ۵۹ هم وارد جنگ و جبهه شد و تا زمان شهادت در بیش ۱۲ عملیات حضور داشت.در عملیات والفجر۴ از روی برانکارد فرماندهی میکرد.🔖 در آخرین سفری که به مازندران داشت در یکی از سخنرانی‌هایش گفته بود: آرزو دارم مفقودالاثر شوم تا شرمنده خانواده‌هایی که جوانان خود را از دست داده‌اند، نباشم. . ▫️سرانجام سردار عسگری در 10 تیر 1365 در علمیات کربلای یک در دشت مهران در قلاویزان به شهادت رسید. پیکر او در منطقه عملیاتی باقی ماند و مفقودالاثر شد.مرتضی قربانی فرمانده وقت لشکر 25 کربلا می‌گوید: اگر لشکر کربلا چهار ستون داشت، یکی از این ستون‌ها سردار عسگری بود.سردار شهید «محمد رضا عسگری»، از سرداران و فرماندهان شهید لشکر 25 کربلا است، که مفتخر به دریافت نشان درجه سه فتح از مقام معظم رهبری شد. . 🎥 کلیپ دیده نشده از سردار محمدرضا عسگری لشکر ویژه ۲۵ چند روز قبل از .🇮🇷 . 💠 @hafttapeh
🌊 سردار علی اصغر سعادتی بیشه (بابل) محور لشکر ویژه ۲۵ کربلا_ ام الرصاص ۴_ وضعیت : ...🇮🇷 . 📩 امت مسلمان وخانواده ام اگر جنازه ام را آورده‌اند نگذارید در تشییع‌جنازه‌ام کسانی را که مخالف انقلاب بودند و آنه‌ایی را که مرفه بودن را بر هر چیز دیگر ترجیح میدادند و خون شهدا را هدر می‌دادند شرکت کنند. . 💠 @hafttapeh
📩 ملک ابراهیم زمانی ( ) و گروه و از واحد اطلاعات و ویژه ۲۵ #شهادت : ۱۳۶۶_ : . 🔖 خدایا، اعتراف می کنم با اینکه می دانم موقعیت من فقط در ذکر الله و تفکر در نظام آفرینش است لذا نمی دانم چرا این فرصت را به عقلم نمی دهم چرا؟ چرا در مورد زندگی فکر نمی کنم، نمی دانم. آیا می توانم معنای زندگی را درک کنم؟ به نظر من زندگی یعنی ، زندگی یعنی ، یعنی ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، ، زندگی یعنی ، ، برای ، تکه تکه شدن برای ، زندگی یعنی بقا، زندگی یعنی یاد حق، نظاره کردن به آیات حق، زندگی یعنی دادن در راه حضرت دوست.  . 💠 @hafttapeh
💢 . ▫️سردار حمید رجبی مقدم که صاحب الزمان لشکر ویژه ۲۵ در بود. او یار باوفای صادق بود و در تاریخ ۱۰ آبان ۱۳۶۱ رسید. 🔖 مادر : يکروز به من گفت مادرجان تصميم گرفتم همانطوريکه شما مي خواهيد به جبهه نروم منم خليي خوشحال شدم و خدا را شکر کردم و پرسيدم چطور شد منصرف شدي مادر؟!. آقا حميد در جوابم گفت شما راضي باشيد بهتر است اما فقط در آخرت وقتي حضرت زهرا (س) از من سوال کرد که چرا به ياري اسلام نشتافتي، شما را نشان بي بي دو عالم مي‌دهم و مي گويم مادرم به من اجازه نداد. با شنيدن اين حرف آقا حميد انگار از خواب بيدار شدم و با قوت قلب گفتم مادرجان از همين حالا راضي هستم .برو خدا بهمراهت. . 📩 رجبی مقدم : و تو اي دختركوچكم! حال، اگر به شهادت نائل گشتم و نتوانستي به من بابا بگويي ،مي تواني بعد ازگشودن زبان، اين ندا را سردهي: «جنگ، جنگ تاپيروزي» (سمانه ) جانم ! تو بزرگ مي شوي و به عنوان دختر من ،«سكينه وار»، راهم را ادامه مي دهي و اسلام را ياري مي كني و پيام مرا ،به «شام ها»، به كوفه ها و به همه جا مي بري. . 💠 @harttapeh
. 📩 مجید آصفی ( ویژه ۲۵ ) : . ▫️سخنی دیگر با خانواده و خویشاوندان دارم، نکند خدای نکرده در مقابل شهادت من انتظاری از انقلاب و مسئولین داشته باشید که خدا هم از این کار راضی نیست. ما بایستی همه چیزمان را، حتی جانمان را فدای انقلاب کنیم و بایستی بنگریم که انقلاب چه انتظاری از ما دارد، نه اینکه در جستجوی منافع شخصی از انقلاب باشیم. . ▪️از مادر و اقوام و تمامی دوستانم جداً تقاضا دارم به جای تعریف و تمجیدهای کاذب که خدا و خلق خدا می‌دانند که من نه تعریفی دارم و نه چیزی. و زندگی من پر از گناه و معصیت بود و اگر هم به مقام شهادت رسیدم شاید خدا از روی مهر و کرم خود که فرموده است من توابین را می‌بخشم و قلم عفو بر روی گناهانم زد. برای من دعا کنید و نماز اقامه کنید زیرا تنها انتظار من از شما این است و این را بدانید که به هیچ وجه تعریف و تمجیدها نمی توانند توشه‌ای برای راهم باشد و هرگز نمی‌تواند مرا از آتش جهنم محفوظ دارد. . 🟪 @hafttapeh
🏷 بیاد ویژه ۲۵ سردار علی سپیدبر ، رشته ( ۱۳۶۵ ) . ▫️مادر شهید : «یک روز از دانشگاه برای‌مان زنگ زدند که علی‌آقا قبول شد؛ بیاید نتیجه‌اش را بگیرد. همان شب که پسرم زنگ زد، قضیه را برایش گفتم. گفت: مامان! آن نتیجه به دردم نمی‌خورد. من گریه کردم. گفت: مامان! تو برای درس من گریه می‌کنی!؟ پیش حضرت زهرا می‌خواهی چه بگویی؟! گفتم: آخر تو آن همه زحمت کشیدی و درس خواندی! گفت: آن درس به دردم نمی‌خورد؛ هر وقت که این‌جا امتحان دادم و قبول شدم، این به دردم می‌خورد. گفتم: خدا پشت و پناهت باشد! اگر به هدف خود رسیدی، خوشحال بمان؛ اگر هم زنده ماندی، همین‌طور.» . 🇮🇷 روح سردار علی سپیدبر() و ، معاون واحد 25 کربلا و مسئولیت امور پرسنلی ... . 🟪 @hafttapeh
و اینجا بود که سر در آغوش اباعبدالله الحسین به ملاقات خدا رفتند... . 🏷 ابوالقاسم اکبری، ، تک تیرانداز، دسته، مسوول دسته ، ، محور و عملیات لشکر ویژه ۲۵ ___ 📩قسمتی از وصیت‌نامه شهید: به شما عزیزانم توصیه می کنم هرگز را نگذارید و به امر باشید. . 🟪 @hafttapeh
سخت بود ، جلوی اون همه آدم تو مراسم تشییع ، تو یک لحظه بخوای با جگر گوشه ت دم گوشی حرف بزنی و برای آخرین بار وداع کنی و بعد مدام اطرافیان هم هی صدات کنن ، بسه دیگه پاشو! مگر دل طاقت می‌گرفت... هنوز هم مادران شهدا دلتنگن !!!!!! . 📷 _ ۱۳۶۵_ با ( ابوالحسن پیاده ویژه ۲۵ ) : ۴ ...🇮🇷🌷 . 🟪 @hafttapeh
🏷 . 🩸بیاد علی اکبر ( ) ، ۲۵ .(🌷 شهادت ۴ دی ۶۵ کربلای ۴) . ▫️در ۲۶ مهر ماه 1334 در روستای « ترا» از بخش لاريجان شهرستان آمل بدنیا اومد.: شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقه ای را به من هديه می دهد و می گوید: اين فرزند شماست، بايد نام او را "علی اكبر" بگذاريد، اين فرزند پاک است و در آينده دارای مقامی والا می شود. با ديدن اين خواب تا تولد علی اكبر، شبی را بدون وضو سر بر بالين نگذاشتم. . 🔖 : یه روز بهم گفت خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم می آید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگرهم دارم، يک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیايد.۳۱ سال مفقود بود و یک مشت خاک از برادرم برگشت. . 🔖 : شبی که علی اکبر شهید شد ، من تو بیمارستان بودم و پسرم اکبر بدنیا اومد.بعد از شهادت علی اکبر شبی اکبر خیلی گریه می کرد به همراه اکبر بقیه بچه ها هم گریه می کردند منم خیلی خسته شده بودم بچه را زدم گفتم: من که مردم، بابات هم که رفت تو چرا داری جون منو می گیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم. دل بچه درد می کنه. پاشو یه نبات درست کن تا بچه بخوره. در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه می دم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم لحظاتی نگذشت که بچه آروم شد. . 🟪 @hafttapeh
🏷 . 🩸بیاد علی اکبر ( ) ، ۲۵ .(🌷 شهادت ۴ دی ۶۵ کربلای ۴) . ▫️در ۲۶ مهر ماه 1334 در روستای « ترا» از بخش لاريجان شهرستان آمل بدنیا اومد.: شبی خواب دیدم، فردی نورانی، قنداقه ای را به من هديه می دهد و می گوید: اين فرزند شماست، بايد نام او را "علی اكبر" بگذاريد، اين فرزند پاک است و در آينده دارای مقامی والا می شود. با ديدن اين خواب تا تولد علی اكبر، شبی را بدون وضو سر بر بالين نگذاشتم. . 🔖 : یه روز بهم گفت خواهر جان! همیشه قبر گمنام و بی شمع و چراغ حضرت فاطمه زهرا (س) در نظرم می آید؛ دوست دارم روزی بشود که من هم جسدی نداشته باشم و گمنام بمانم. اگرهم دارم، يک مشت خاک بیشتر برای شما سوغات نیايد.۳۱ سال مفقود بود و یک مشت خاک از برادرم برگشت. . 🔖 : شبی که علی اکبر شهید شد ، من تو بیمارستان بودم و پسرم اکبر بدنیا اومد.بعد از شهادت علی اکبر شبی اکبر خیلی گریه می کرد به همراه اکبر بقیه بچه ها هم گریه می کردند منم خیلی خسته شده بودم بچه را زدم گفتم: من که مردم، بابات هم که رفت تو چرا داری جون منو می گیری؟ خوابیدم. در عالم خواب دیدم علی اکبر به من می گه: من نرفتم، بلکه همیشه پیش شما هستم. دل بچه درد می کنه. پاشو یه نبات درست کن تا بچه بخوره. در همین حین احساس کردم بلند شدم و نبات درست کردم و دارم به بچه می دم ولی به خودم آمدم دیدم دارم به بچه شیر میدم لحظاتی نگذشت که بچه آروم شد.