eitaa logo
دیده بان
1.4هزار دنبال‌کننده
35.1هزار عکس
16هزار ویدیو
163 فایل
گزارش اخبار سیاسی،اجتمایی،فرهنگی تبلیغی و بیشتر یاد و خاطره شهدای حرمی بنام ایران جهت ارتباط با ادمین @Dedehbanamol
مشاهده در ایتا
دانلود
🏷 : _ ۱۳۴۳ : _۱۶ ۱۳۶۶ . ▫️ // برادر شهید : یک بار مسجد محل آتش گرفت. هیچ‌کسی حتی آتش‌نشان‌ها هم، به خاطر کپسول گاز وارد مسجد نمی‌شدند. از این‌رو، حشمت خودش را خیس کرد و داخل مسجد شده، کپسول را از بخاری جدا کرد و بیرون آورد. بعد آتش‌نشان‌ها وارد مسجد شدند و آتش را خاموش کردند.» . ▫️ // خواهرش «محرم» می‌گوید: «بعد پس از فتح خرمشهر، آن‌قدر خوشحال بود که سوار موتور شد و بلندگو به دست، به روستاهای مختلف رفت و این خبر خوش را به همه رساند.» . 🆔 @hafttapeh
4.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 : باباهایشــان را به رخم می‌کشند.! . ▫️ //دو سال پیش دیدار آقا که بودیم( دیدار خصوصی خانواده شهدای مدافع حرم) آخر دیدار آقا فرمودند خانواده شهید عشریه بیان جلو...دختر شهید و بغل کردم و بلند کردم پیش آقا که تقریبا هم قد بشن واسه حرف زدن، آقا گفتند خب دخترم اسمت چیه ؟ گفت : فاطمه معصومه عشریه، آقا فرمودند: به به چه اسم قشنگی. بعد فاطمه برگشت به آقا گفت : آقا میشه عباتو بهم بدی ؟ آقا خندید و گفت : اندازه ت میشه ، اگه میشه بگیر ...فاطمه هم گفت آره میخوامش...خلاصه آقا عباشو داد به دختر شهید.الان فیلم مصاحبه جدیدشون دیدم و بعد دو سال ...ماشاله چقدر بزرگ شدی فاطمه خانم.....پدرت و وجود تو باعث شد من هم آقا رو اون روز زیارت کنم و دست مجروحش رو ببوسم و در آغوش بگیرمش...مدیونتونم( احمدی اتویی) 🎥| به پاسدار ابـراهیـم 📆۲۵ فروردین ماه سالروز شهادت شهید مدافع حرم ابراهیم عشـریه گرامیباد.🇮🇷🔖شهید ابراهیم عشریه ( اصالتا اهل فیروزکوه و بزرگ شده نکا مازندران) از سال ۷۹ وارد سپاه شد و پس از گذراندن دوره‌های پاسداری به عنوان مربی تاکتیک و دفاع شخصی به خدمت سپاه علویون استان قم درآمد، پاییز سال ۹۴ به سوریه رفت و ۲۴ فروردین ۹۵ در عملیات تک قدرتمند به نیرو‌های تکفیری در جنوب حلب به شهادت رسید. 🆔 @hafttapeh
. 🏷اهل روستای المشیر بود و عضو گردان حمزه لشکر ویژه ۲۵ کربلا.قبل از عمليات والفجر8 برای چندمین بار به جبهه اعزام شد و در همین عملیات براثر اصابت گلوله مستقيم توپ در تاريخ 25/11/64 در جاده فاو-بصره به همراه شهیدان سادات نیا و خانلری، همچون مولايش امام حسين(ع) سرش از بدن جداگرديد و به شهادت رسيد. . 🛑 ای : من تو طویله مشغول دوشیدن گاو بودم. یهو دیدم بلندگوی مسجد خبر شهادت، شهیدی رو اعلام  می کند با ظرف شیر اومدم بیرون، خوب گوش دادم دیدم میگه: رضا شاکری...سست و بی حال شدم؛ شیر از دستم افتاد و و بچه ها مرا گرفتند…آخرین باری که داشت به جبهه می رفت، آمد منزل ما، پدرش نبود مرا از حوض حیاط دوش گرفت و تا ایوان خانه برد و گفت: مادر جان زحمت شیر دادن تو فراموشم نمی شود. ▪️شادی روح همه ی مادران شهدا صلوات . 🆔 @hafttapeh
💢 . ▪️حاج کمیل کهنسال : حاج بصیر همیشه بیم داشت که مبادا به شهادت نرسد. یکبار به او گفتم: «حاجی! ناراحت نباش، حتماً یک مصلحتی است که خداوند شما را نگه داشته، در حال حاضر جنگ به وجود شما نیازمند است.» اما حاجی باز هم نگران بود، تا اینکه بعد از مدتی متوجه شدم که حاجی مثل قبل اظهار نگرانی نمی کند .مراسم دعا تمام شد. حاج بصیر گفت: . - «خداوندا! به رزمندگان ما طول عمر با عزت عنایت فرما! به من هم طول عمر عنایت کن تا بیشتر بمانم و بیشتر خدمت کنم.»پس از شنیدن این صحبت ها تعحب کردم و از حاجی پرسیدم: - «حاجی! شما همیشه اظهار نگرانی می کردید که چرا از دوستان شهیدت عقب مانده ای و به شهادت نرسیده ای و همیشه آرزوی شهادت می کردی اما مدتی است که می بینم آن نگرانی سابق را نداری بلکه دعا می کنی بیشتر زنده بمانی.» ▪️حاجی که منظور مرا متوجه شده بود، نگاهی عمیقانه به من انداخت و گفت: «راستش مدتی قبل در عالم رویا سراغ امام حسین(ع) را گرفتم، به اردوگاه آن حضرت(ع) رفتم و از اصحاب ایشان سراغ خیمه حضرت(ع) را گرفتم. نزدیک خیمه شدم و از فردی که از خیمه آقا محافظت می کرد، اجازه ورود خواستم. آن شخص گفت: آقا هیچ کس را به حضور نمی پذیرند. ناراحت شدم و دوباره گفتم: فقط یک سوال از ایشان دارم. او گفت: هر سوالی داری آن را مکتوب بنویس تا از آقا برای تان جواب بگیرم. من در برگه ای خطاب به امام حسین(ع) نوشتم: آیا من شهید می شوم؟ آقا در جواب نوشتند: بله شما حتماً شهید می شوید. حال بعد از دیدن آن خواب، مطمئن شدم به شهادت می رسم. دوست دارم بیشتر زنده بمانم تا در جنگ خدمت بیشتری کنم.
ادمین از عملیات بیت‌المقدس روزی در دوکوهه، که تمام نیروها جمع شده بودند، حاج احمد متوسلیان پشت میکروفون قرار گرفت و اعلام کرد عنقریب عملیاتی در پیش داریم که هدف آن تصرف بصره است که در این میانه خرمشهر را نیز آزاد خواهیم کرد که تکبیر پرشور رزمندگان را در پی داشت. سپس به معرفی مسیولین تیپ پرداخت: شهید همت، جانشین، رضا دستواره، منشی تیپ و ... ما نیز در تقسیم‌بندی در گردان حبیب بفرماندهی علی موحد دانش افتادیم، (گروهان شهید امیرعلی اسکویی)-مسئولیت محور عملیاتی ما نیز بر عهده شهید محسن وزوایی بود که چندین گردان تحت امر او عمل می کردند... ▫️چند روز پس از ماندن در دوکوهه، به دارخوین رفتیم و در بیابان‌های اطراف در چادر اجتماعی بسر می‌بردیم. وسایل شخصی شامل کیسه انفرادی‌مان نیز در کانکسی در محوطه انرژی اتمی بود. مدتی نگذشت که شبی اعلام کردند با تجهیزات همراه خود براه بیافتیم. رسیدیم کنار ساحل کارون و عرض رودخانه را نیز توسط قایق بادی عبور کردیم. با رسیدن به آنسوی کارون اعلام نمودند فعلا شما نیروی احتیاط هستید و لذا در همینجا باشید. من به اتفاق شهید حسین گرجی که صبح همان روز بشهادت رسید، شب سردی را در کنار کارون گذراندیم صبح با روشنی هوا دستور حرکت صادر شد که من با بیسیم prc77 که روی کولم بود به اتفاق نیروهای گروهان ادغامی با ارتش(لشگر ۲۱ حمزه) براه افتادیم.در بین راه سوار بر پی ام پی شدیم و در حالی که مرتب اطراف خودروی زرهی ما گلوله باران می‌شد بسرعت به پیش می‌رفتیم ... و پس از طی کیلومترها دورتر رسیدیم به پشت خاکریز جاده خرمشهر- اهواز که شب گذشته بتصرف رزمندگان درآمده بود ادامه👇👇👇
💠 دو از شهیدحسین اسکندرلو چند وقتي از مجروحيتم گذشته بود ولي بخاطر خوب نشدن شکستگی پام، همچنان در راه رفتن مشكل جدی داشتم. از طرفی هم تاب موندن در پشت جبهه رو نداشتم. بنابراین راهی جبهه شدم. ولی به هر گردان و واحدي كه مي‌رفتم، منو به واحد خودشون راه نمي‌دادند. تا اينكه برای اولین مرتبه از لشگر ۲۷ جدا شدم و رفتم لشگر ۱۰ و گردان علي‌اصغر. البته دوستان زيادي داشتم كه تو اون گردان بودند. برای همین رفتم پيش فرمانده باصفاشون،حسين اسكندرلو و درخواست كردم كه تو گردان اونها وارد بشم. يادمه او با چهره بسيار گشاده‌اي منو پذيرفت. خیلی روحیه اجتماعی گرمی داشت و البته متواضع و خاکی! بهمن ماه ٦٤ بود و گردان علي اصغر در ساختمان بيمارستان نيمه كاره خرمشهر استقرار داشت. البته شهر تخلیه شده بود. روزهاي بسيار خوب و خاطره‌انگیزی تو اين گردان داشتم تا زمانيكه گردان آماده رفتن براي عمليات در جزيره ام‌الرصاص شد. ولي با كمال تعجب ديدم كه شهید مجتبی صفدری فرمانده دسته ما، بمن گفت که به دستور فرمانده گردان باید در مقر بمونم و نمی‌تونم همراه گردان بعمليات برم. هرچقدر هم التماس كردم ، تاثيري نداشت که نداشت، دستور فرمانده گردان بود. البته الان که فکر می‌کنم می‌بینم که این تصمیم کاملا صحیحی بوده، چون نه تنها كارآمد نبودم، بلكه در عملیات، وبال گردن هم مي‌شدم. خلاصه اون شب من با دنيايي از حسرت و آرزو در مقر موندم تا شاهد برگشت گردان از هم پاشيده در عمليات باشم. متاسفانه تو اون عمليات، بسياري از بچه‌هاي گردان علي اصغر شهيد شدند. ولي هيچ وقت مردونگي شهيد اسكندرلو رو فراموش نمي‌كنم، زماني كه هيچ واحد يا گرداني منو بخاطر جراحتم قبول نمي‌كرد، ايشون با آغوش باز منو پذيرفت. آبان ماه ۶۲ بود. چند روزی بود عملیات والفجر ۴ در ارتفاعات کانی‌مانگا مشرف به دشت شیلر و در منطقه پنجوین عراق شروع شده بود. ارتفاعات بلند که دست ارتش صدام بود، کار رو خیلی سخت کرده بود. ولی خدا رو شکر، بچه‌ها طی چند مرحله تونستند ارتفاعات رو تصرف کنند. ما اون موقع تو گردان میثم بودیم. یکی دو روز که از عملیات گذشته بود، بخاطر اینکه هنوز جاده مواصلاتی برای لجستیک نیروهای ایرانی مستقر در ارتفاعات توسط نیروهای مهندسی لشگر ۲۷ احداث نشده بود، با چند نفر از دوستان گردان میثم آماده شدیم که پای پیاده از ارتفاعات بریم پایین تا جاییکه نیروهای پشتیبانی می‌تونستند بیان و از اونجا آب و مواد غذایی و سایر نیازهامون رو تحویل بگیریم و با کوله پشتی بیاریم تو سنگرها در بالای ارتفاعات. البته موقع پایین رفتن هم تعدادی از پیکرهای پاک شهدای گردان رو در برانکارد قرار دادیم و با خودمون بردیم. راه طولانی بود و ناهموار و دشوار. وقتی داشتیم پایین می‌رفتیم، برخورد کردیم به نیروهای گردان سلمان که اونها هم داشتند آماده می‌شدند تا همین کار رو انجام بدن. منتهی دو‌ تا تفاوت وجود داشت. اولا، نیروهای گردان سلمان تعدادی از تکاورهای بعثی رو به اسارت گرفته بودند و لذا می‌خواستند اونها رو هم ببرند پایین ارتفاعات و برای اعزام به پشت جبهه، تحویل بدن. و دوما، تعدادی از مجروحان گردان هم روی برانکاردها آماده انتقال به پایین ارتفاعات بودند. اولین خاطره شخصی من از حسین اسکندرلو، مربوط به این بخش هست. ایشون فرمانده گردان سلمان بود و داشت بچه‌ها رو برای این کار آماده می‌کرد. چون دقیقا داشتیم از کنار بچه‌های گردان سلمان رد می‌شدیم، تونستم این سکانس زیبا رو بطور کامل در حافظه خودم ثبت کنم. موضوع از این قرار بود که یکی از مجروحین ایرانی که روی برانکارد بود و بخاطر مجروحیت زیاد، نای حرف زدن نداشت، بسختی صدا کرد: حاجی! حاجی! حاج حسین اسکندرلو هم که مشغول هماهنگی‌های لازم بود، بسرعت خودش رو بالای برانکارد مجروح ایرانی رسوند و گفت: جانم حاجی! مجروح: گناه داره حاجی! فرمانده گردان: چی گناه داره عزیزم؟ مجروح: اینکه لباس اسیر عراقی رو از تنش درآوردید. امام گفته حرامِ (توضیح: بخاطر هوای سرد منطقه در ارتفاعات، ژاکت و اورکت این اسرا که درحال رفتن به پشت جبهه و جای گرم و نرم بودند، گرفته شده بود و به رزمنده‌هایی که لباس گرم نداشتند تحویل شده بود). فرمانده با صدای بلند: نه عزیزم، نه قربونت برم. چه گناهی داره؟ اینا دارن میرن کویت! خیالت تخت باشه عزیزم! شیرینی این دیالوگ چند دقیقه‌ای، هنوز که هنوزه زیر زبونم هست. اینکه یه مجروح، دلش برای نیروی نظامی دشمن بسوزه که او رو مجروح و دوستانش رو شهید کرده. ، در همه لحظات سخت جنگ، رزمنده ایرانی مقید به مسائل اخلاقی و اعتقادیش باشه و حاج حسین اسکندرلو بعنوان فرمانده گردان، با درایت کامل و اجتهاد در محل، هم به فکر مسائل اعتقادی خودش باشه و هم به فکر نیروهای تحت امرش! رضا نوریان ۱۳ اردیبهشت ۹۹
🇮🇷 . ▫️سید قاسم متولد ۱۳۴۰ زیراب سوادکوه بود. در درگیری‌های گنبدکاووس و بندرترکمن نیز، حضور چشم گیر داشت. مادر میگفت : یکی از روزهای سرد که به منزل آمده بود، احساس کردم که دست و پایش از سرما بی‌حس شده است. ظرف آبی را گرم کردم و هنگام وضو، روی دستانش ریختم. اما دیدم به شدت ناراحت شد و دستش را عقب کشید. گفتم:چرا دستتو عقب میکشی پسرم؟ گفت برادران رزمنده‌ام سرمای جبهه را تحمّل می‌کنند. مگر خون من رنگین‌تر از خون آن‌هاست!؟» . 🆔 @hafttapeh
اینجوری خوابیدند تا خواب را از چشم دشمنان وطن گرفتند....حسن آقا طهرانی مقدم از فرط خستگی تو جبهه همین حالت نشسته میخوابید. روح بلندت شاد پدر موشکی ایران . 🔖 // حسن مطمئن بود در برابر تهدیدات آمریکا و اسرائیل صهیونیست باید همیشه با دست پر آماده باشیم. دو هفته قبل از شهادتش در جلسه‌ای کاری با یکی از تیم‌های موشکی، برای اینکه عزم و خواست محکم خود را برای ادامه دادن این راه تذکر دهد و حجت را برای یاران جوانش تمام کند، با مشت روی میز کوبیده و گفته بود حتی اگر من نبودم روی قبرم بنویسید این مرد می‌خواست را نابود کند! . 🆔 @hafttapeh
💢 شهید محمدمهدی گرجی ( از لشکر ویژه ۲۵ کربلا) شهادت ۴ خرداد ۱۳۶۷ شلمچه ؛ سن ۱۶ سال ؛ تاریخ تشییع پیکر : ۱۳۷۵ قائمشهر : . ▪️مادر شهید - خانم صدیقه کلامی : قبل انقلاب محمد مهدی آمادگی بود یک روز از مدرسه اومد و گفت : «مامان ! مگه ترانه حرام نیست . امروز تو مدرسه ترانه گذاشتند و به ما گفتند دست بزنید و من دست نزدم و انگشتم و تو گوشم کردم که نشونم . تو فردا بیا مدرسه بهشون بگو که ترانه گوش کردن حرام است» من رفتم مدرسه و به مدیر گفتم و معلم ها با این که خیلی اهل حجاب نبودند خیلی خوش شون آمد . یک روز دیگر به خانه آمد و گفت:« مامان من دیگه مدرسه نمیرم »گفتم چرا ؟ گفت«امروز ترانه گذاشتند و بچه ها دست می زدند . معلم کلاس دیگر آمد و دست من و از گوشم در آورد و گفت چرا دست نمی زنی ؟ گفتم من دست نمیزنم ترانه حرامه . گفت باید بیایی جلو و برقصی . من گریه کردم و معلم اومد و جلوی او را گرفت و نگذاشت . اگر بچه ها آمدند دنبال من بگو مهدی اوریون گرفته» و از فردا دیگر به مدرسه نرفت . . کانال شهدایی 👇 🆔 @hafttapeh
اینجوری خوابیدند تا خواب را از چشم دشمنان وطن گرفتند....حسن آقا طهرانی مقدم از فرط خستگی تو جبهه همین حالت نشسته میخوابید. روح بلندت شاد پدر موشکی ایران . 🔖 // حسن مطمئن بود در برابر تهدیدات آمریکا و اسرائیل صهیونیست باید همیشه با دست پر آماده باشیم. دو هفته قبل از شهادتش در جلسه‌ای کاری با یکی از تیم‌های موشکی، برای اینکه عزم و خواست محکم خود را برای ادامه دادن این راه تذکر دهد و حجت را برای یاران جوانش تمام کند، با مشت روی میز کوبیده و گفته بود حتی اگر من نبودم روی قبرم بنویسید این مرد می‌خواست را نابود کند! . 🆔 @hafttapeh
💢 . ▪️ / معمولا خانواده‌های پاسدار بعد از گرفتن دارو، یک رسید درمانی می‌گرفتند و سپس، هزینه آن را از سپاه دریافت می‌کردند. خدایار وقتی از جبهه بر می‌گشت، آن برگه‌ها را از مالی می‌گرفت و در گوشه‌ای از باغ پنهان می‌کرد. ما چند روز بعد، متوجه این کار او می‌شدیم. وقتی می‌پرسیدیم: چرا این کار را می‌کنی، می‌گفت: کشورمان در حال جنگ است و شرایط اقتصادی طوری نیست که من بروم و از سپاه هزینه بگیرم. . 🌎🌍دیده بان پایگاه خبری تحلیلی،اجتمایی،فرهنگی، تبلیغی https://eitaa.com/dideban1401
۱۳ مرداد ۱۳۶۲ - سالروز شهادت سردار دلاور سپاه اسلام ، فرمانده تیپ ۱۰ سیدالشهدا (ع) 🚩🌷🚩🌷🚩🌷🚩🌷 🔹 برادران عزیزم!! نکند در رختخواب ذلت بمیرید، که حسین(ع) در میدان نبرد شهید شد. 🌷 سفارش شهید موحد دانش ا▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️ موحددانش پس از مجروحیت و انتقال به بیمارستان پادگان ابوذر،تحت عمل جراحی قرارگرفت وپزشکان بعلت شدت جراحات، چاره ای ندیدند جز آنکه دست اورا از زیر آرنج قطع کنند 👆📸 حسین لطفی،همرزم دیرین او(با لباس پلنگی)نیز درکنار تخت او و درجمع تیم جراحی دیده می شود 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹ا 👇👇 روزی که دستش قطع شد، هیچ کس ندید که موحددانش از درد فریاد بکشد. یا اعتراضی به کادر بیمارستانی بکند. حتی به اسیر عراقی که به انداختن نارنجک به طرف او اعتراف کرد، اخم هم نکرد. مادر این شهید، وقتی خبر قطع شدن دست پسرش را از رادیو شنید، با بیمارستان پادگان ابوذر (نزدیکترین مقر نظامی به بازی دراز) تماس گرفت. این مادر در مورد مکالمه با پسرش در بیمارستان می گوید: 🎤 «با او صحبت کردم و تبریک گفتم. ابتدا گفت انگشتش قطع شده. من هم گفتم دیگران برای اسلام سر می دهند!! انگشت که چیزی نیست! متوجه برخورد من که شد، حقیقت را گفت. دستش، از ساق قطع شده بود. پرسیدم چطور شد که دستت قطع شد؟ به شوخی گفت: به بازی دراز، دست درازی کردم، عراقی ها دستم را قطع کردند!! 📚 نقل از کتاب: "پادگان ابوذر" ، قطعه ای از آسمان! در سالروز پرکشیدن علیرضا موحد دانش، یاد این فرمانده صمیمی، خونگرم و شوخ طبع دوران جنگ را گرامی می داریم🌴 🌎🌍دیده بان پایگاه خبری تحلیلی،اجتمایی،فرهنگی، تبلیغی https://eitaa.com/dideban1401