مَن چیزهایي شنیدم؛
حلول کن اتیان ، در مَدنیت ِ شفاء . دَوا فروشها را بگو "سُعدِکوفي" بیاورند ، مشاطه را بگو
با قرنیهٔ حضرتِ خضرت
مرا دیدهاي اتیان ؟
آیا شبیهم به
مردمِ
سال هزآر و ُ هشتصد و دَھ ؟
با گلهاي کاغذی بنفشرنگ
تور، سنجاق، روبان و
هیجان
دیدارها ؟
شبیه
نارنج ناگهانی پرشکوفهٔ زیر برفها ؟
شبیه انعکاس خدآ توی کاسهٔ
آب ؟
شبیه بوی ناٰن
یا سکهای در جیب کودك مردني و
بیتوان ؟
روزگاری
دعا میخواندم سَرسری و
بیفایده نباشم ؛
اما حالا
بینقش و ُ
بیبذر
ماندهام اتیان ..
مرا ببخش كه از پس قولهایم برنمیآیم
مراٰ ببخش كه آن سکه نیستم
؛ که بدون رمق و قوتم .
؛ که ..
زیر دندههایم باغیست،
با منظرهای ناقشنگ، علفهای درهم
پروانهای سفید،
آسمانی پرابر.
عدنم، گمترین جغرافیا
آن لاشهی نهنگم كه ناخدای لنج دیده
آن شکوفهی آلوام
که صاحبخانه برای ثمرش دعا
میخواند، اما خیلي زود
میریزدددد ..
میدانی زیبا نیستم ؟
پس فرار کن
به درازترین مسیرها ..
در من
چیزهای نامحترمیست
اعتقاداتِ زنندهای
و حیاتِ
سردی.
.. بهاٰر دورست
بسیار دور، آنقدر كه با کفشهای دستدوز
مادر هم به آن نمیرسم.