eitaa logo
دیمزن
2هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
427 ویدیو
17 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
روزنوشت های پیچائیل بیست و سهِ هفتِ سه امروز چند فرشته ی بال سوخته دیدم. در میان فرشته هایی که برای تشییع شهید عباس به کربلا آمده بودند. من آنجا چه کار می کردم؟ ماجرا از این قرار بود که سه هفته پیش فرشته ی مقسم نازل شد و گفت: «یک سردار ایرانی هم با سید حسن شهید شده که بخش آسمانیان تشییع هایش با توست پیچائیل.» پرسیدم: «تشییع هایش؟ مگر چند تا تشییع می شود؟» گفت: «خیلی.» و رفت. هماهنگی بخش آسمانیان تشییع کار سختی نبود. کافی بود یک سور بزنم که شهید جدید مهم داریم. فرشته ها خودشان برای تبرک کردن بال هایشان می آمدند و همراه پیکر تا قبر شهید می رفتند. ولی هر چه می گذشت خبری از پیکر نبود و من خوشحال بودم که کاری خودش داشت پیچانده می شد. حیف که خوشی ام دو هفته بیشتر طول نکشید و پیکر شهید از زیر آوارها پیدا شد. اما من همچنان پیچاندمش و سور نزدم. سبحان الله که این بار روند کارها خود به خود پیش رفت. فرشته هایی که در لبنان همراه پیکر بودند بدون آنکه بگویم آمدند کربلا و آنجا فرشته های مقیم بین الحرمین هم قاطی شان شدند. وقتی دیدم کارها رله شده برای نظارت رفتم تا خودی نشان بدهم. فرشته های بال سوخته را همان جا دیدم. پایین تر از همه می پریدند. پرسیدم: «شما مال همین جایید؟» گفتند:‌ «نه ما از غزه آمده ایم. شنیده ایم اگر بالهایمان را بمالیم به حرم بی دست کربلا خوب می شویم.» پرسیدم: «بالهایتان چه شده؟» به هم نگاه کردند و خجالت کشیدند. یکی شان گفت: « ما سالها مامور محافظت از بچه ها در بیمارستان شهدای الاقصی بودیم. مردم که آواره شدند و کنار بیمارستان چادر زدند ما شدیم مامور محافظت از چادرها. دیشب ولی بمبی اسرائیلی آمد و مردمی که توی چادر خوابیده بودند را زنده زنده سوزاند. زن و مرد و بچه یا الله گویان کمک می خواستند. ما خودمان را انداختیم توی آتش. ولی ظاهرا چون قصور از ما هم بوده بالهایمان این طوری شد.» گفتم:‌ «اسم این شهید هم عباس بوده. واسطه اش کنید پیش ابالفضل. ان شالله زودتر خوب شوید.» خوشحال شدند. تا حرم سیدالشهدا آمدند و وقتی داشتند از جمع جدا می شدند گفتند: «ما اسمش را نمی دانستیم. به ما گفتند یک شهید ایرانی را آورده اند که در راه آزادی فلسطین با لبنانی ها توی اتاق جنگ بوده و عراقی ها زیر پیکرش را گرفته اند.» با لبخند مشایعت شان کردم. جوان چهارشانه ای پسر کوچکی را روی دوشش گذاشته بود و می گفت:‌ «این شهید از وقتی همسن تو بوده آرزو داشته اسرائیل رو نابود کنه.»‌ پیکر رسید زیر قبه سیدالشهدا و نور سرتاسرش را گرفت. به اشاره من فرشته ها پیکر را از روی دست مردم بلند کردند و دور ضریح طواف دادند. دیگر توی کربلا کاری نداشتم. باید همراه پیکر می آمدم تهران که فردا صبح دومین تشییع را برگزار کنیم. موقع خروج شنیدم که پسرک می گفت: «منم آرزو دارم اسرائیلو بکشم. یعنی منم شهید می شم؟» بالم را روی سرش کشیدم. موهای لختش روی هوا تکان خوردند. خوب شد کسی ندید. من زودتر از هواپیمای پیکر رسیدم فرودگاه. دور یکی از سرداران سپاه ایرانی ازدحام شده بود. جلوتر رفتم و سرو گوشی به آب دادم. مردم به خنده می گفتند بعد از طی یک دوره شهادت و جاسوسی برای اسرائیل و شکنجه توسط اطلاعات ایران و سکته ی قلبی و مرخص شدن از بیمارستان آمده به استقبال پیکر همرزمش. من کلا آدم ها را نمی فهمم. فهمیدن ایرانی ها هم که به تبحر و نبوغ خاصی نیاز دارد. اما فهمیدن آنهایی که دشمن شان را قبول دارند و به دروغ هایشان در جنگ روانی گوش می دهند دیگر از توان هر فرشته ای خارج است. سر سردار قاآنی را بوسیدم. موهای او هم آمد روی پیشانی اش. باید روی حرکاتم کنترل بیشتری داشته باشم. این طوری لو می روم. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و چهارِ هشتِ سه فرشته مقسم گفت: «می دونم وسط ماموریتی ولی...!» نگذاشتم حرفش را ادامه بدهد. گفتم:‌ «وظیفه جدید قبول نمی کنما!» اخم هایش توی هم رفت و جدی تر شد. «برای من هم سخته که از یک پیچائیل انتظار داشته باشم دو تا کار را همزمان انجام بدهد. اما شرایط را درک کن!‌ وسط جنگیم پیچائيل.» استغفراللهی توی دلم چرخاندم و گفتم: «خب امر بفرمایید!» لبخند پاشید توی صورتش. «تشییع تهران که تموم شد دوباره برگرد فرودگاه و تو مراسم استقبال از رئیس مجلس شرکت کن. خانواده شهدا هم می آن. بده از فرشته ها کسی نباشه.» چشمِ کشیده ی کم جانی گفتم و رفتم میدان امام حسین که تشییع دوم شهید عباس را سامان بدهم. الحمدلله باز هم همه چیز رله بود و شب برگشتم فرودگاه. بدم نمی آمد یک مبارز پارلمانی شجاع را از نزدیک ببینم. کدام رئیس مجلسی در دنیا جرات می کرد در شرایط بمباران لبنان، شخصا بنشیند پشت فرمان هواپیما و یک ساعت بعد در فرودگاهی که اطرافش هم در حال بمباران است، فرود بیاید و برود وسط شهر از خرابی ها بازدید کند؟ او که نمی دانست فرشته مقسم یک لشکر فرشته محافظ همراهش فرستاده. شاید هم طبق آیه های قران می دانسته که حمایت می شود و به وعده های خدا اطمینان کرده بود. در هر حال دوست داشتم ببینمش. قالیباف که از پله های هواپیما پیاده شد پیرزنی ریزنقش ایستاد جلویش و گفت:‌ «بشین می خوام دورت بگردم!»‌ مادر سه شهید بود. کمی قربان صدقه هم رفتند و بعد قالیباف در ماشین را برایش باز کرد و با احترام سوارش کرد. انگار که مادر شهید، یکی از مقامات کشوری است و رئیس مجلس یکی از مامورین یگان تشریفات. این صحنه ها را هم فقط توی ایران می شود دید. تشییع بعدی توی مشهد بود. باز هم من زودتر از هواپیمای پیکر رسیدم. حسابی خسته بودم. چند دوری گنبد امام رضا را طواف کردم. بعد هم ابری را بستم دور یکی از مناره های گوهرشاد و رویش چرت زدم. وقتی بیدار شدم تشییع شهید عباس رو به پایان بود. خیلی بد شد. ناسلامتی من مسئول هماهنگی بخش آسمانیان بودم. ولی این بار هم فرشته های حرم آبرویم را خریده بودند. تشییع بعدی فردا توی اصفهان بود. می توانستم تا خود فردا روی همان ابر پا در بند بخوابم و همین کار را هم کردم. چند ساعت بعد با صدای بلندی از خواب پریدم. خدای من! ابر از مناره جدا شده و همراه باد راه افتاده بود سمت لبنان! این را از بوی دریا و هوای خوش مدیترانه ای و صدای بمب ها فهمیدم. اسرائیل نه تنها ضاحیه و بیروت که شمال و جنوب لبنان را هم می زد. بعلبک و شهرهای جنوب از دست بمب ها امنیت نداشتند. از آن بالا به شهرها نگاه کردم. هر روز خالی تر از قبل می شدند. شهردار نبطیه شهید شده بود و چند نفر زیر تابوتش را گرفته بودند. رفتم پایین و من هم دستی رساندم به پیکرش. نمی دانم چرا به لبنان که می رسم سر به راهیل تر می شوم تا پیچائیل. اوضاع غریبی است. مردم لبنان که تا دیروز در روستاها و شهرهای سرسبز زندگی می کردند به خاطر حمایت شان از مظلوم دارند تبدیل به آوارگانی می شوند که در اردوگاه های کم امکانات سوریه و عراق و ایران می مانند. چه قصه ی تلخی است. آن قدرکه این روزها رهبر ایران کمک به لبنان را به هر نحوی فرض و واجب اعلام کرده و خیلی از ایرانی ها در حال جمع کردن کمک های مالی و غیر مالی اند. فرشته های حامل انفاق و صدقات این ایام شبانه روزی کار می کنند و در آماده باش کاملند. زن های ایرانی مثقال مثقال طلایی را که برای روز مبادا جمع کرده بودند، می دهند برای کمک. آن قدر که کیلو کیلو طلا به پول تبدیل می شود و پول هم به کالا و کالا هم به احترام و مایحتاج زندگی. با شنیدن صدای آیه ای از قران سریع کنار می روم و راه را برای گروه فرشته های ضربت باز می کنم. آنها موظفند رزق کریم را فقط بین افراد خاصی پخش کنند و همیشه هم عجله دارند. چقدر آیه ای که به عنوان آژیر استفاده می کنند به دلم می نشیند. با خودم تکرار می کنم و دوباره خوابم می گیرد. "و آنها که ایمان آوردند و هجرت نمودند وَالَّذِينَ آمَنُوا وَهَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ وَالَّذِينَ آوَوْا وَنَصَرُوا أُولَٰئِكَ هُمُ الْمُؤْمِنُونَ حَقًّا ۚ لَهُمْ مَغْفِرَةٌ وَرِزْقٌ كَرِيمٌ" مسلمانانی که مهاجرت کردند و در راه خدا جنگیدند و مسلمانانی که پناهشان دادند و کمکشان کردند، آنان همان مؤمنان واقعی‌اند و آمرزش و رزق کریم نصیبشان می‌شود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
چه زیادند کسانی که به بهانه ای از زیر بار جهاد شانه خالی می کنند و دیگران را هم دعوت می کنند به همان بهانه خدا بهانه ها را قبول نخواهد کرد (ضمنا هرکس جهادی دارد. جهاد با مال، جهاد کسب روزی حلال جهاد تبیین، جهاد فرزندآوری و ...) دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
از ساعت ۷ صبح بیرون بودم تا ساعت ۸ شب. شام هم نداشتیم. ناهار فردای بچه ها رو هم. تا الان داشتم آشپزی می کردم و جمع و جور. یه پیچائیل سحر سرانداخته بودم الان دیگه رمق ندارم تمومش کنم. یه پیچائیل بیات باشه طلبتون فردا!😃😅 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
خدا حکم جهاد داده بود اما دو گروه آمدند پیش پیامبر و اجازه ماندن می خواستند. یکی گروه جهنمی می شدند و یک گروه بهشتی! دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و پنجِ هفتِ سه فرشته ی نظارت جلوی چشمم ظاهر شد. «پیچائیل! تشییع بعدی شهید نیلفروشان کجاست؟» با مِن و مِن گفتم:‌ « اصفهان» سری تکان داد و گفت: «آفرین! تو الان کجایی؟» نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: «فکر کنم مرز فلسطین و لبنان» توبیخ روی شاخم بود. کمی عقب رفتم. خیره نگاهم کرد و گفت:‌ «باز هم باید تبعید بشی روی زمین. خودت انتخاب کن. سرچهارراه کوکاکولا می ایستی عابرپیاده رد می کنی یا می ری کلاغ ها رو از روی مزرعه آقای ایمان زاده که همیشه زکات می ده، می تارونی؟» کی حوصله داشت برگردد ایران. گفتم: «اولا اسم کوکاکولا را نیاور. نمی دانی مردم به خاطر اسرائیل کوکاکولا و پپسی نمی خورند؟ دوما می شه همین جاها بفرستی م؟» فرشته نظارت اخم کرد. «حالا که اینطور است جای مشخصی نداری. خودت باید تا شب پنجاه تا مجاهد پیدا کنی و کمکشان کنی. وای به حالت پیچائیل که فردا گزارش هر پنجاه نفرش را نشنوم ازت.» مثل نادمیل ها که همیشه از کارهایشان پشیمان می شوند، آرزو کردم همان عابرپیاده و کلاغ ها را قبول کرده بودم. حالا مجاهد از کجا پیدا می کردم. اگر هم بودند لابد توی تونل ها و زیرزمین ها مخفی شده بودند. من توی محیط بسته دلم می گرفت. بال زدم و وارد نوار غزه شدم. میزان تخریب و ویرانی ها نسبت به آخرین باری که آمده بودم، بیشتر شده بود. کاش می شد آن فرشته های بال سوخته را می دیدم و حالشان را می پرسیدم. چند تایی مجاهد با لباس مبدل بین مردم اردوگاه ها نشسته بودند و نقشه می کشیدند. اگر آخر جمله هایشان «ان شالله» می گفتند فوری کمکشان می کردم. گذاشتم آخر شب بروم سراغشان. رسیدم به رفح. جایی که غزه می رسد به مصر. از تل سلطان می گذشتم که دو سه تا مجاهد فلسطینی را دیدم. با لباس و تجهیزات نظامی بین ساختمان های خالی از سکنه آن منطقه راه می رفتند. نزدیک تر رفتم. چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. یکی شان یحیی سنوار بود. همان طراح نابغه طوفان الاقصی و کسی که توی آسمان ها به «مذل العدوان» مشهور است. کسی که خیلی ها فکر می کردند جاسوس اسرائیل است و یا توی تونل ها نشسته و از اسرایی که در طوفان الاقصی گرفته سپر انسانی ساخته. یحیی و دوستانش با دیدن پهپادهای شناسایی از هم جدا شدند و هر کدام وارد یکی از ساختمان ها شدند. چند دقیقه بعد یک گلوله توپ به ساختمانی خورد که یحیی داخلش بود. بخشی از دیوارها ریخت. خودم را بین سر و قلب یحیی و آجرهای در حال پرتاب حائل کردم. دست و پایش ولی زخمی شد. خون به شدت جاری شده بود و اگر همین طور ادامه پیدا می کرد یحیی را بیهوش می کرد. دست سالمش را که یک ساعت مچی بزرگ داشت توی جیب شلوار نظامی اش کرد و از بین تسبیح و چسب برق و شکلات نعنایی و چیزهای دیگر بندی را درآورد و یکدستی بالای بازوی خودش را بست. نترسیده بود. ناله نمی کرد. خودش را نباخته بود. از خدا شکایتی نداشت، سعی نداشت جایی قایم شود. فقط داشت تلاش می کرد زنده بماند. برای مبارزه بیشتر. یکهو صدای پای چند سرباز اسرائیلی روی پله ها آمد. به سرعت نارنجکی از دور کمرش باز کرد و با دهان ضامنش را کشید و پرت کرد. سربازان زخمی شدند و برگشتند سمت پایین. با نارنجک دوم همگی فرار کردند. یحیی چوبی برداشت و روی مبل نشست. تفنگ درب و داغانش را گذاشت روی قلبش. یک گلوله بیشتر نداشت. خونریزی از حال انداخته بودش. سرش گیج می رفت. ولی هنوز به هوش بود. سربازان دیگر جرات نکردند بیایند بالا. دوباره یکی از پهپاد ها را فرستادند که مکانش را شناسایی کند. یحیی زیرلب فحشی داد و چوبش را پرت کرد سمتش. یاد رمی جمرات ابراهیم افتادم. پهپاد انگار که یک سرباز اسرائیلی باشد ترسید و برگشت! بهتر از آن نمی توانست دشمن را خار و خفیف کند. حتی پهپادها هم ازش می ترسیدند. «مذل العدوان» چه برازنده اش بود. یحیا مجروح بی حالی بود که با یک تفنگ خالی توی خانه ی نیمه ویرانی نشسته بود و ارتش اسرائیل برای کشتن چنین کسی جرات نداشت برود داخل ساختمان. عاقبت با گلوله توپ شلیک کرد و ساختمان فرو ریخت. اما یحیی می خواست بالا برود. به سرعت کنده شد. چیزی برای دلبستگی نداشت. دنیا تا بوده برایش زندان و دلهره و جنگ و خستگی داشته. اول خوشی اش بود شهادت. اما من دوست نداشتم یحیا به این زودی ها شهید بشود. رفتم تا جلویش را بگیرم. حضرت عزرائیل با فرشته های تشریفات آمده بودند و نگذاشتند نزدیک شوم. مقام یحیا آن قدر بالا رفته بود که من اجازه همراهی اش را نداشتم. فقط بالای پیکرش ماندم و تا صبح فردا مواظبش بودم سگ ها پیدایش نکنند. صبح فردا که کفتارهای اسرائیلی پیدایش کردند من دیگر دل ماندن نداشتم. فرشته نظارت آمد دنبالم و توی پرونده ام نوشت:‌ پیچائیل به مجاهدی کمک کرد که روزی الگوی همه مجاهدان دنیا خواهد شد. توبیخش بخشیده می شود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
دیدین یه خانوم تبریزی طلاهاشو به جبهه مقاومت بخشیده. و چقدرم گرووووون بوده🤪🤩 اومدن به من می گن همه ی تبریزی ها این قدر طلا دارن؟😅
این توضیح خانم سپهری رو بخونین درباره ش.
تا خبر را دیدم حتی بدون نامش، لبخندی بر صورتم و قلبم نشست.‌با دیدن عکسش شناختمش و پیام کوتاهی دادم که پاسخش هم زیبا بود و برایتان می‌فرستم. دل‌آرام شمس‌آذران؛ دختری از خانواده‌ متمول تبریزی، که دین و ایمان را با چشم باز برگزید. باحجاب شد و عاشق امام و شهدا. به خاطر اعتقاداتش؛ زحمت و سختی و ایثار به جان خرید. بدون مراسم جشن و بسیار ساده؛ با آزاده‌ای ازدواج کرد که بخاطر دوران اسارت؛ مثل همه آزادگان که درصدی از جانبازی داشت. همسرش دانشجوی پزشکی بود، از خانواده‌ای ریشه‌دار مومن و رزمنده. تا سالها هیچ حمایتی از سوی خانواده‌اش نداشت، اما به وقت نیاز، حامی همه عزیزانش شد. او امتحانات زیادی داد و مردم همیشه خیلی چیزها می‌توانستند بگویند... مثل حالا! همسرش اینک پزشک متخصص است؛ مردی پرتلاش و اهل خانواده‌. دوست ما، زنی بسیار باسلیقه، هنرمند، دلسوز مردم و ولایتمدار است. در دوران سخت بیماری والدینش؛ با اینکه آنها روزگاری قبولش نداشتند، اما آنها را با احترام پیش خود آوردو پرستارشان بود و هست. فعالیت در پایگاه بسیج مسجد و آموزش قرآن به خانمها کار اوست. خوشحالم به وجود چنین زنانی که در ایمانش زندگی و اعتقادات صاف و صادقند. دل‌آرام از دل اشرافیتی بلند شد که متاسفانه خیلی‌ها در تبریز و همه جا، در حسرت آنانند. اما او لذت واقعی را یافت و زرق و برق دنیا را معامله کرد. اگر روی کلمات همسر آزاده؛جانباز و خانه‌دار تاکید کرده، امیدوارم پیامش دریافت شود. خدا قبول کند خواهرجانم. https://eitaa.com/lashkarekhoban