روزنوشت های پیچائیل
بیست و پنجِ هفتِ سه
فرشته ی نظارت جلوی چشمم ظاهر شد. «پیچائیل! تشییع بعدی شهید نیلفروشان کجاست؟» با مِن و مِن گفتم: « اصفهان» سری تکان داد و گفت: «آفرین! تو الان کجایی؟» نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: «فکر کنم مرز فلسطین و لبنان» توبیخ روی شاخم بود. کمی عقب رفتم. خیره نگاهم کرد و گفت: «باز هم باید تبعید بشی روی زمین. خودت انتخاب کن. سرچهارراه کوکاکولا می ایستی عابرپیاده رد می کنی یا می ری کلاغ ها رو از روی مزرعه آقای ایمان زاده که همیشه زکات می ده، می تارونی؟» کی حوصله داشت برگردد ایران. گفتم: «اولا اسم کوکاکولا را نیاور. نمی دانی مردم به خاطر اسرائیل کوکاکولا و پپسی نمی خورند؟ دوما می شه همین جاها بفرستی م؟» فرشته نظارت اخم کرد. «حالا که اینطور است جای مشخصی نداری. خودت باید تا شب پنجاه تا مجاهد پیدا کنی و کمکشان کنی. وای به حالت پیچائیل که فردا گزارش هر پنجاه نفرش را نشنوم ازت.» مثل نادمیل ها که همیشه از کارهایشان پشیمان می شوند، آرزو کردم همان عابرپیاده و کلاغ ها را قبول کرده بودم. حالا مجاهد از کجا پیدا می کردم. اگر هم بودند لابد توی تونل ها و زیرزمین ها مخفی شده بودند. من توی محیط بسته دلم می گرفت. بال زدم و وارد نوار غزه شدم. میزان تخریب و ویرانی ها نسبت به آخرین باری که آمده بودم، بیشتر شده بود. کاش می شد آن فرشته های بال سوخته را می دیدم و حالشان را می پرسیدم. چند تایی مجاهد با لباس مبدل بین مردم اردوگاه ها نشسته بودند و نقشه می کشیدند. اگر آخر جمله هایشان «ان شالله» می گفتند فوری کمکشان می کردم. گذاشتم آخر شب بروم سراغشان. رسیدم به رفح. جایی که غزه می رسد به مصر. از تل سلطان می گذشتم که دو سه تا مجاهد فلسطینی را دیدم. با لباس و تجهیزات نظامی بین ساختمان های خالی از سکنه آن منطقه راه می رفتند. نزدیک تر رفتم. چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. یکی شان یحیی سنوار بود. همان طراح نابغه طوفان الاقصی و کسی که توی آسمان ها به «مذل العدوان» مشهور است. کسی که خیلی ها فکر می کردند جاسوس اسرائیل است و یا توی تونل ها نشسته و از اسرایی که در طوفان الاقصی گرفته سپر انسانی ساخته. یحیی و دوستانش با دیدن پهپادهای شناسایی از هم جدا شدند و هر کدام وارد یکی از ساختمان ها شدند. چند دقیقه بعد یک گلوله توپ به ساختمانی خورد که یحیی داخلش بود. بخشی از دیوارها ریخت. خودم را بین سر و قلب یحیی و آجرهای در حال پرتاب حائل کردم. دست و پایش ولی زخمی شد. خون به شدت جاری شده بود و اگر همین طور ادامه پیدا می کرد یحیی را بیهوش می کرد. دست سالمش را که یک ساعت مچی بزرگ داشت توی جیب شلوار نظامی اش کرد و از بین تسبیح و چسب برق و شکلات نعنایی و چیزهای دیگر بندی را درآورد و یکدستی بالای بازوی خودش را بست. نترسیده بود. ناله نمی کرد. خودش را نباخته بود. از خدا شکایتی نداشت، سعی نداشت جایی قایم شود. فقط داشت تلاش می کرد زنده بماند. برای مبارزه بیشتر. یکهو صدای پای چند سرباز اسرائیلی روی پله ها آمد. به سرعت نارنجکی از دور کمرش باز کرد و با دهان ضامنش را کشید و پرت کرد. سربازان زخمی شدند و برگشتند سمت پایین. با نارنجک دوم همگی فرار کردند. یحیی چوبی برداشت و روی مبل نشست. تفنگ درب و داغانش را گذاشت روی قلبش. یک گلوله بیشتر نداشت. خونریزی از حال انداخته بودش. سرش گیج می رفت. ولی هنوز به هوش بود. سربازان دیگر جرات نکردند بیایند بالا. دوباره یکی از پهپاد ها را فرستادند که مکانش را شناسایی کند. یحیی زیرلب فحشی داد و چوبش را پرت کرد سمتش. یاد رمی جمرات ابراهیم افتادم. پهپاد انگار که یک سرباز اسرائیلی باشد ترسید و برگشت! بهتر از آن نمی توانست دشمن را خار و خفیف کند. حتی پهپادها هم ازش می ترسیدند. «مذل العدوان» چه برازنده اش بود. یحیا مجروح بی حالی بود که با یک تفنگ خالی توی خانه ی نیمه ویرانی نشسته بود و ارتش اسرائیل برای کشتن چنین کسی جرات نداشت برود داخل ساختمان. عاقبت با گلوله توپ شلیک کرد و ساختمان فرو ریخت. اما یحیی می خواست بالا برود. به سرعت کنده شد. چیزی برای دلبستگی نداشت. دنیا تا بوده برایش زندان و دلهره و جنگ و خستگی داشته. اول خوشی اش بود شهادت. اما من دوست نداشتم یحیا به این زودی ها شهید بشود. رفتم تا جلویش را بگیرم. حضرت عزرائیل با فرشته های تشریفات آمده بودند و نگذاشتند نزدیک شوم. مقام یحیا آن قدر بالا رفته بود که من اجازه همراهی اش را نداشتم. فقط بالای پیکرش ماندم و تا صبح فردا مواظبش بودم سگ ها پیدایش نکنند. صبح فردا که کفتارهای اسرائیلی پیدایش کردند من دیگر دل ماندن نداشتم. فرشته نظارت آمد دنبالم و توی پرونده ام نوشت: پیچائیل به مجاهدی کمک کرد که روزی الگوی همه مجاهدان دنیا خواهد شد. توبیخش بخشیده می شود.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_بیست_و_پنجم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
روزنوشت های پیچائیل
سه هشتِ سه
چند روز پیش فرشته ماسائیل (یا همان مقسم امورات سماوی ایران) توی رفح نازل شد و گفت: «حالا که کمک به سنوار نجاتت داد و توبیخت بخشیده شده زود برگرد ایران که خیلی کار داریم.» گفتم چشم. ولی پیچاندم و برنگشتم. فرشته های لبنان به هم گوریده بودند. کلی کار توی آسمان لبنان ریخته بود و هیچ فرشته ای حتی وقت پیچاندن نداشت. با خودم گفتم می مانم و امورات ایرانیان در لبنان را سامان می دهم. شروع به کار کردم. از محکم کردن تصمیم و اراده آنهایی که با اینکه می توانستند برگردند ولی همراه مردم لبنان مانده بودند تا بالا بردن سرعت اینترنت خبرنگارانی که از ایران برای روایت جنگ آمده و هر روز وسط معرکه بودند. هروقت هم قیافه جدی ماسائیل می آمد توی ذهنم، این بیت را باخودم تکرار می کردم: « مرزها سهم زمیناند و تو اهل آسمان/ آسمان شام یا ایران چه فرقی میکند» روز دوم یک پهپاد شناسایی اسرائیلی دیدم که به سمت شمال بیروت حرکت می کرد. مشکوک شدم و دنبالش کردم. شهرک های شمال بیروت مسیحی نشین بودند. پهپاد اسرائیلی کی را می خواست بزند؟ به جونیه که رسیدیم، فهمیدم ماجرا چیست. ماشینی توی جاده بود که برای آسمانیان می درخشید. احتمال شهادتش را آن لحظه می پرسیدند می گفتم بالای نود درصد! پایین تر رفتم و زنی ایرانی را دیدم که دارد با همسر لبنانی اش درباره حمله هکری به رادارهای اسرائیل حرف می زند. همان لحظه پهپاد چند راکت پرتاب کرد. فرمان را پیچاندم و ماشین جاخالی داد به موشک. رضا عواضه ماشین را نگه داشت و به همسرش معصومه کرباسی در پیاده شدن کمک کرد و رفتند سمت فضای خالی. جلوتر مردم ایستاده بودند. ترجیح دادند همانجا دست در دست هم بایستند تا کسی آسیب نبیند. راکت چهارم درست روی شان منفجر شد. اجزای تن شان به هم آمیخت و یکی شدند و با هم سوختند. فرشته ها آمدند به تماشا. چه توحید زیبایی بود. دو عاشق که زندگی شان بر مدار عشق خدا می چرخید، داشتند به هم و به خدا می پیوستند. فرشته ها روی سرشان نور می پاشیدند. انگار که شب عروسی شان بود و آنها مسئول ریختن شاباش های کلان. زیر لب خواندم: « شعله در شعله تن ققنوس میسوزد ولی/ لحظۀ آغاز با پایان چه فرقی میکند» دوست داشتم روح شان را تا عرش همراهی می کردم. اما ترجیح دادم بروم هتل و دور و بر پنج فرزندشان باشم. پدر و مادر و خواهر رضا هم بودند. خانواده ای پزشک و استاد دانشگاه و متمول که وقتی شهرشان نبطیه در جنوب لبنان به خاطر بمباران تخلیه می شد آمده بودند در شهرک توریستی و مسیحی نشین جونیه و دو اتاق از یک هتل را گرفته بودند. اتاق هایشان بین همه اتاق های هتل نورانی بود و حتی در روز می درخشید. کمی کنارشان ماندم و از بیکاری حوصله ام سر رفت. بچه ها که هنوز نمی دانستند چه شده و برای خودشان خوش بودند. بقیه هم که شنیده بودند آن قدر محکم و آرام بودند که به کمک من احتیاجی نبود. برای همین وقتی چند روز بعد همان پهپادها آمبولانس دکتر علی حیدری را ترکاندند و او را همراه مریض توی آمبولانسش شهید کردند، انگیزه ای نداشتم بروم و به پنج فرزندش سر بزنم. آنها هم لابد مثل بچه های معصومه مقاوم بودند. به خصوص که مادر لبنانی شان کنارشان بود. ماسائیل بالاخره پیدایم کرد و آمد سراغم. «زود برگرد ایران پیچائیل! این آخرین اخطاره وگرنه....» نگذاشتم جمله اش تمام شود و راه افتادم. صدایش بلند شد که «کجا دست خالی؟» برگشتم و با تعجب نگاهش کردم. «می خواین بمبی چیزی با خودم ببرم سوغاتی؟» بال زد و همان طور که از من دور می شد گفت: «پیکر معصومه را هم بیاور. خودش می رود طواف دور امام رضا و خانواده اش هم دیدار آقا. یک لحظه تنهایشان نگذار تا من ماموریت بعدی ات را بدهم.» داد زدم: «خب خانواده اش کجا هستند؟» صدایش به سختی رسید بهم. «توی همان هواپیمایی که پیکرش هست.» رفتم و بالهایم را دور هواپیمای پیکر حلقه کردم. فکر کنم آهن پاره ها هم بغض کرده بودند. فاطمه ی سه ساله توی بغل برادر هفده ساله اش نشسته بود و از دیدن ابرها ذوق می کرد. زیر لب گفتم: «کاش حداقل مادرش شهید نشده بود.» فرشته نگهبانِ فاطمه انگار صدایم را شنید. برایم خواند: «هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست/ بیشهادت، مرگ با خسران چه فرقی میکند» فکر می کردم فقط منم که شعرهای فارسی حفظ می کنم و بیت هایش می افتند توی مغزم و هی چرخ می خورند. فرشته ی نگهبان فاطمه چرا شعر بلد بود؟ هواپیما را آرام روی باند فرودگاه تهران نشاندم. دلم برای تهران تنگ شده بود. با این حال خواندم: « مرز ما عشق است، هرجا اوست آنجا خاک ماست/ سامرا، غزّه، حلب، تهران چه فرقی میکند.» فاطمه موقع پیاده شدن باهام بای بای کرد. نکند من را می بیند؟ باید بیشتر احتیاط کنم!
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_بیست_و_پنجم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan