دیروز افطاری هیئت مان بود
و به بهترین وجه برگزار شد.
راستش هیئت ما یک هیئت خانگی مادرانه است و صندوق مالی و اینها ندارد. ولی به کمک هم یک افطاری کامل و به یادماندنی دادیم و در ثواب افطاری ۵۰ نفر شریک شدیم.
چه طوری؟
قرار شد لوبیا پلو سفارش بدهیم و هر کس به تعداد افراد خانواده اش در هزینه افطاری شریک شود.
باقی چیزها مشارکتی بود و هر کس داوطلب آوردن یک قلم از اجزای سفره شد.
همه اینها را نوشتم که یک چیز مهم بگویم:
ما قرار گذاشتیم تا حد ممکن هیچ چیزی یکبارمصرف نباشد! و تا حد ۹۵ درصد موفق بودیم.
هر خانواده ظرف و ظروف مورد نیازش را از خانه آورد و دور سفره معمولی نشستیم و هیچ اتفاق بدی هم برایمان نیفتاد! غذا هم خیلی خوشمزه بود و چسبید.
شما هم امتحان کنید. راه دوری نمی رود. زمین خودمان کمتر خراب می شود.
#نه_به_یکبارمصرف
#افطاری_دوستدار_طبیعت
#باهم_افطاری_بدهیم
#به_هیچ_کس_فشار_نمی_آد
#خیلی_هم_خوش_می_گذره
#اسم_های_تابلو_رو_مخدوش_کردم_معلوم_نشه_کی_چی_آورده😄
#مریم_و_زینب_و_زهرا_که_تو_هر_هیئتی_هست!
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
24.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_اول
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
25.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دوم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
26.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_سوم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
26.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_چهارم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
21.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_پنجم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
28.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_ششم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
39.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هفتم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
27.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_هشتم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
25.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_نهم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
29.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_دهم
به قلم فائضه غفارحدادی
به خوانش محمد صفرزاده
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل
هفتِ هفتِ سه
من هنوز توی آسمان لبنانم. چند روز پیش که از فرشته های عبوری شنیدم چند معدنچی در اعماق زمینهای ایران راهی به سمت آسمان پیدا کرده اند، به فرشته ی مقسم گفتم: «برگردم روی زخمهایشان بال بکشم؟» گفت: «لازم نکرده. آنجا به اندازه کافی فرشته داریم.» حتما فهمیده بود می خواهم اینجا را بپیچانم. بودن توی آسمان لبنان یعنی یک لحظه بیکار ننشستن! روزی چندبار ویییییزهایی که دیگر اسمشان را یاد گرفته ام از طرف اسرائیل می آید و می خورد توی ضاحیه. ضاحیه را قبلا از تراکم خانه هایی که از شدت نور برق می زدند می شناختم. بچه که بودم یک بار از فرشته ی مربی علت نورانی به نظر رسیدن بعضی خانه ها را پرسیده بودم. گفته بود هر خانه ای که در آن روزی بیشتر از پنجاه آیه قران خوانده شود نورانی می شود. هر بار که موشک می خورد توی یکی از این ساختمان های روشن، نور می پاشد سمت عرش و همه فرشته های آن حوالی می آیند به تماشا. مردم ضاحیه انفجار می بینند و دود سیاه و خرابی و فرشته ها آتش بازی و رقص نور و رفت و آمد ائمه را. چه تکاپویی راه می افتد. صدای استغاثه و تسبیح و حمد مجروحان پر می کند آسمان را و فرشته ها گروه گروه مامور می شوند به رسیدگی. گروهی باید به حضرت عزرائیل کمک کند در ستاندن لطیف جان شهدا. گروهی می روند بال روی زخم مجروحینی که نام خدا و ائمه را می برند بکشد. گروهی محافظت می کنند از آنها که وضعیت خطرناکی دارند ولی هنوز اجلشان نرسیده. ولو زیر شدیدترین آوارها باشند و امیدی به نجاتشان نباشد. ولی انفجارهای مهیب جمعه شب و روز شنبه چیز دیگری بودند. گوش مان کر شد. نه از صدای موشک که از صدای قهقهه شیطان. انگار که تک تک موشک های سنگرشکن آن دو روز را با دست های خودش فرستاده بود و هدایتشان هم با خودش بود. از خوشحالی روی پا بند نبود. نوچه هایش هم جشن گرفته بودند و می رقصیدند. چشم هایمان ولی نور تماشا می کرد. چنان نوری که من به عمرم ندیده بودم. سنگر شکن زمین را شکافته بود و گودالی ساخته بود عمیق. به همان نسبت ارتفاع نورهایی که شرحه شرحه از آن گودال پرتاب می شد سمت آسمان هم بلند بود. طوری که فرشته ها زیرش دوش می گرفتند و نورانی می شدند. حدس زدم باز هم کس مهمی شهید شده باشد که این طور صدای خنده ی شیطان را درآورده. اما هر چه صبر کردم هیات تشریفات نیامد برای بردن کس خاصی. از فضولی رفتم پایین و سر و گوشی به آب دادم. وای خدای من! باورم نمی شد. آنجا مقر نصرالله بود. همان که آوازه شجاعت و عبادت و صلابت و اخلاصش در عرش پیچیده بود و خیلی از فرشته ها آرزو داشتند از نزدیک ببینندش. شایع شده بود هر کس بالهایش را به نصرالله بمالد تا چند وقت می تواند ماموریت تادیب شیطانچه ها را بدون نوبت به عهده بگیرد. بعید هم نبود. کسی که از رهبران مبارزه با ابلیس باشد باید هم چنین خصوصیتی ازش ساطع شود. نزدیک تر رفتم و از دیوار های بتنی زیرزمین گذشتم. نصرالله و همراهانش هنوز زنده بودند. اما راه خروجشان بسته شده بود. فرشته ها گروه گروه می آمدند و هر کدام وظیفه ای داشتند. فقط من بودم که سرخود آمده بودم. برای اینکه لو نروم سریع برگشتم. فرشته مقسم دنبالم می گشت تا من را دید سراسیمه گفت: پیچائیل الان است که خبر انفجار بپیچد. برو دعاها و تضرعات مردم را جمع کن. فکر می کنم خدا با نتیجه تضرعات مردم کار داشته باشد. سریع بال زدم و دور شدم. پیام داشت پخش می شد. این را از زیاد شدن صدای دعاها و صلوات ها می فهمیدم. صداها بالای آسمان لبنان زیاد بود. حالا که تاکید نکرده بود کجا باشم می توانستم لبنان را بپیچانم و بروم از ایران دعا جمع کنم. امیدوار بودم که آنجا کار کمتر باشد. حدسم درست بود. ایرانی ها بیشتر توی گوشی و جلوی تلویزیون بودند. آن جمع کمی هم که صلوات و ذکر می فرستادند یکی یکی خوابیدند و عده ی کمی تا صبح به عبادت و استغفار گذراندند. از یکی شان شنیدم که می گفت: خدایا نکند ما قدر نصرالله را ندانستیم و تو با گرفتنش می خواهی عذابمان کنی؟ و بعد های های گریه کرد و از خدا خواست که نصرالله زنده باشد. دور از چشم فرشته ی مقسم رفتم جلو و اشک هایش را تبرک کردم. نورانی و معطر بودند. نزدیک سحر روی ابرهای کلفتی که از دیشبش توی تهران می باریدند دراز کشیدم و استراحت کردم. ظهر که بیدار شدم کار از کار گذشته بود. این را از صدای گریه های مردم فهمیدم و خوشحالی عده ای دیگر. باورم نمی شد که نصرالله هم شهید شده باشد. پس آن صدای خنده های شیطان بیخود نبوده. یعنی حجم دعاها برای گرداندن بلا کافی نبوده یا شهادت نصرالله در هر صورت اتفاق می افتاده و خدا آن زمان را گذاشته بود که او خودش فرصت داشته باشد نمازی بخواند و دعایی بکند؟ مثل سیدالشهدا که شب آخر را فرصت خواست. فقط حیف لحظه شهادت آنجا نبودم که خود سیدالشهدا را هم ملاقات کنم.
#قسمت_بیستم
#دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan