eitaa logo
دیمزن
1.9هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
425 ویدیو
17 فایل
دنیای یک مادر زائر نویسنده
مشاهده در ایتا
دانلود
از ساعت ۷ صبح بیرون بودم تا ساعت ۸ شب. شام هم نداشتیم. ناهار فردای بچه ها رو هم. تا الان داشتم آشپزی می کردم و جمع و جور. یه پیچائیل سحر سرانداخته بودم الان دیگه رمق ندارم تمومش کنم. یه پیچائیل بیات باشه طلبتون فردا!😃😅 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
خدا حکم جهاد داده بود اما دو گروه آمدند پیش پیامبر و اجازه ماندن می خواستند. یکی گروه جهنمی می شدند و یک گروه بهشتی! دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل بیست و پنجِ هفتِ سه فرشته ی نظارت جلوی چشمم ظاهر شد. «پیچائیل! تشییع بعدی شهید نیلفروشان کجاست؟» با مِن و مِن گفتم:‌ « اصفهان» سری تکان داد و گفت: «آفرین! تو الان کجایی؟» نگاهی به اطراف انداختم و گفتم: «فکر کنم مرز فلسطین و لبنان» توبیخ روی شاخم بود. کمی عقب رفتم. خیره نگاهم کرد و گفت:‌ «باز هم باید تبعید بشی روی زمین. خودت انتخاب کن. سرچهارراه کوکاکولا می ایستی عابرپیاده رد می کنی یا می ری کلاغ ها رو از روی مزرعه آقای ایمان زاده که همیشه زکات می ده، می تارونی؟» کی حوصله داشت برگردد ایران. گفتم: «اولا اسم کوکاکولا را نیاور. نمی دانی مردم به خاطر اسرائیل کوکاکولا و پپسی نمی خورند؟ دوما می شه همین جاها بفرستی م؟» فرشته نظارت اخم کرد. «حالا که اینطور است جای مشخصی نداری. خودت باید تا شب پنجاه تا مجاهد پیدا کنی و کمکشان کنی. وای به حالت پیچائیل که فردا گزارش هر پنجاه نفرش را نشنوم ازت.» مثل نادمیل ها که همیشه از کارهایشان پشیمان می شوند، آرزو کردم همان عابرپیاده و کلاغ ها را قبول کرده بودم. حالا مجاهد از کجا پیدا می کردم. اگر هم بودند لابد توی تونل ها و زیرزمین ها مخفی شده بودند. من توی محیط بسته دلم می گرفت. بال زدم و وارد نوار غزه شدم. میزان تخریب و ویرانی ها نسبت به آخرین باری که آمده بودم، بیشتر شده بود. کاش می شد آن فرشته های بال سوخته را می دیدم و حالشان را می پرسیدم. چند تایی مجاهد با لباس مبدل بین مردم اردوگاه ها نشسته بودند و نقشه می کشیدند. اگر آخر جمله هایشان «ان شالله» می گفتند فوری کمکشان می کردم. گذاشتم آخر شب بروم سراغشان. رسیدم به رفح. جایی که غزه می رسد به مصر. از تل سلطان می گذشتم که دو سه تا مجاهد فلسطینی را دیدم. با لباس و تجهیزات نظامی بین ساختمان های خالی از سکنه آن منطقه راه می رفتند. نزدیک تر رفتم. چیزی که می دیدم را باور نمی کردم. یکی شان یحیی سنوار بود. همان طراح نابغه طوفان الاقصی و کسی که توی آسمان ها به «مذل العدوان» مشهور است. کسی که خیلی ها فکر می کردند جاسوس اسرائیل است و یا توی تونل ها نشسته و از اسرایی که در طوفان الاقصی گرفته سپر انسانی ساخته. یحیی و دوستانش با دیدن پهپادهای شناسایی از هم جدا شدند و هر کدام وارد یکی از ساختمان ها شدند. چند دقیقه بعد یک گلوله توپ به ساختمانی خورد که یحیی داخلش بود. بخشی از دیوارها ریخت. خودم را بین سر و قلب یحیی و آجرهای در حال پرتاب حائل کردم. دست و پایش ولی زخمی شد. خون به شدت جاری شده بود و اگر همین طور ادامه پیدا می کرد یحیی را بیهوش می کرد. دست سالمش را که یک ساعت مچی بزرگ داشت توی جیب شلوار نظامی اش کرد و از بین تسبیح و چسب برق و شکلات نعنایی و چیزهای دیگر بندی را درآورد و یکدستی بالای بازوی خودش را بست. نترسیده بود. ناله نمی کرد. خودش را نباخته بود. از خدا شکایتی نداشت، سعی نداشت جایی قایم شود. فقط داشت تلاش می کرد زنده بماند. برای مبارزه بیشتر. یکهو صدای پای چند سرباز اسرائیلی روی پله ها آمد. به سرعت نارنجکی از دور کمرش باز کرد و با دهان ضامنش را کشید و پرت کرد. سربازان زخمی شدند و برگشتند سمت پایین. با نارنجک دوم همگی فرار کردند. یحیی چوبی برداشت و روی مبل نشست. تفنگ درب و داغانش را گذاشت روی قلبش. یک گلوله بیشتر نداشت. خونریزی از حال انداخته بودش. سرش گیج می رفت. ولی هنوز به هوش بود. سربازان دیگر جرات نکردند بیایند بالا. دوباره یکی از پهپاد ها را فرستادند که مکانش را شناسایی کند. یحیی زیرلب فحشی داد و چوبش را پرت کرد سمتش. یاد رمی جمرات ابراهیم افتادم. پهپاد انگار که یک سرباز اسرائیلی باشد ترسید و برگشت! بهتر از آن نمی توانست دشمن را خار و خفیف کند. حتی پهپادها هم ازش می ترسیدند. «مذل العدوان» چه برازنده اش بود. یحیا مجروح بی حالی بود که با یک تفنگ خالی توی خانه ی نیمه ویرانی نشسته بود و ارتش اسرائیل برای کشتن چنین کسی جرات نداشت برود داخل ساختمان. عاقبت با گلوله توپ شلیک کرد و ساختمان فرو ریخت. اما یحیی می خواست بالا برود. به سرعت کنده شد. چیزی برای دلبستگی نداشت. دنیا تا بوده برایش زندان و دلهره و جنگ و خستگی داشته. اول خوشی اش بود شهادت. اما من دوست نداشتم یحیا به این زودی ها شهید بشود. رفتم تا جلویش را بگیرم. حضرت عزرائیل با فرشته های تشریفات آمده بودند و نگذاشتند نزدیک شوم. مقام یحیا آن قدر بالا رفته بود که من اجازه همراهی اش را نداشتم. فقط بالای پیکرش ماندم و تا صبح فردا مواظبش بودم سگ ها پیدایش نکنند. صبح فردا که کفتارهای اسرائیلی پیدایش کردند من دیگر دل ماندن نداشتم. فرشته نظارت آمد دنبالم و توی پرونده ام نوشت:‌ پیچائیل به مجاهدی کمک کرد که روزی الگوی همه مجاهدان دنیا خواهد شد. توبیخش بخشیده می شود. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan
دیدین یه خانوم تبریزی طلاهاشو به جبهه مقاومت بخشیده. و چقدرم گرووووون بوده🤪🤩 اومدن به من می گن همه ی تبریزی ها این قدر طلا دارن؟😅
این توضیح خانم سپهری رو بخونین درباره ش.
تا خبر را دیدم حتی بدون نامش، لبخندی بر صورتم و قلبم نشست.‌با دیدن عکسش شناختمش و پیام کوتاهی دادم که پاسخش هم زیبا بود و برایتان می‌فرستم. دل‌آرام شمس‌آذران؛ دختری از خانواده‌ متمول تبریزی، که دین و ایمان را با چشم باز برگزید. باحجاب شد و عاشق امام و شهدا. به خاطر اعتقاداتش؛ زحمت و سختی و ایثار به جان خرید. بدون مراسم جشن و بسیار ساده؛ با آزاده‌ای ازدواج کرد که بخاطر دوران اسارت؛ مثل همه آزادگان که درصدی از جانبازی داشت. همسرش دانشجوی پزشکی بود، از خانواده‌ای ریشه‌دار مومن و رزمنده. تا سالها هیچ حمایتی از سوی خانواده‌اش نداشت، اما به وقت نیاز، حامی همه عزیزانش شد. او امتحانات زیادی داد و مردم همیشه خیلی چیزها می‌توانستند بگویند... مثل حالا! همسرش اینک پزشک متخصص است؛ مردی پرتلاش و اهل خانواده‌. دوست ما، زنی بسیار باسلیقه، هنرمند، دلسوز مردم و ولایتمدار است. در دوران سخت بیماری والدینش؛ با اینکه آنها روزگاری قبولش نداشتند، اما آنها را با احترام پیش خود آوردو پرستارشان بود و هست. فعالیت در پایگاه بسیج مسجد و آموزش قرآن به خانمها کار اوست. خوشحالم به وجود چنین زنانی که در ایمانش زندگی و اعتقادات صاف و صادقند. دل‌آرام از دل اشرافیتی بلند شد که متاسفانه خیلی‌ها در تبریز و همه جا، در حسرت آنانند. اما او لذت واقعی را یافت و زرق و برق دنیا را معامله کرد. اگر روی کلمات همسر آزاده؛جانباز و خانه‌دار تاکید کرده، امیدوارم پیامش دریافت شود. خدا قبول کند خواهرجانم. https://eitaa.com/lashkarekhoban
یک عده هم دوست دارند بروند جهاد کنند ولی امکاناتش نیست! اشکال ندارد. ماجورند. دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
نگاه ما به خمس و زکات کدام است؟ ضرر یا بهای نزدیکی به خدا؟ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
5.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دیدید صهیونیست ها پهپاد فرستادن یه بانوی ایرانی نخبه ی مهندس کامپیوتر رو مستقیم ترور کردن صدایی از زن زندگی آزادی ها درنیومد؟ این خانوم ۵ تا هم بچه داشتند و دوستمون که از نزدیک می شناختند ایشون رو خیلی از اخلاق و کمالاتشون تعریف می کنند. این فیلم رو ببینید. خیلی راحت با شروع جنگ می تونست بچه هاشو برداره بیاد ایران. هیچ کس هم مذمتش نمی کرد. نه؟ دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan
هدایت شده از KHAMENEI.IR
📢 روایتی از دیدار امروز خانواده شهیدان معصومه کرباسی و رضا عواضه با رهبر انقلاب 🖼 رضا و معصومه هم دوست داشتند در این دیدار باشند... البته هستند! 🔹️ظهر امروز سه‌شنبه دوم آبان‌ماه، خانواده‌ی شهید معصومه کرباسی و همسر لبنانی ایشان با رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند. شنبه ۲۸ مهرماه بود که در حمله هوایی رژیم صهیونیستی به بیروت، دکتر رضا عواضه و همسر ایرانی او، معصومه کرباسی به شهادت رسیدند. از این زوج شهید پنج فرزند به یادگار مانده است. آنچه می‌خوانید بخشی از روایت این دیدار است که متن کامل آن به زودی در بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد: 📝 «مادرم مهندس کامپیوتر بود و پدرم دکترای این رشته را داشت. ضمناً پدر و مادرم علاقه خاصی به هم داشتند، آقا! حتی لحظه‌ی شهادت هم دستشون توی دست هم بود!» این جمله را مهدی هفده ساله در حالی که در نزدیک‌ترین فاصله با آقا ایستاده می‌گوید. مهتدی چهارده ساله و زهرای ده ساله و محمد هشت ساله کنارش ایستاده‌اند. فاطمه سه ساله هم بغل مهتدی است. همه‌شان فرزندان شهید معصومه کرباسی و شهید رضا عواضه‌اند که چند روز پیش توسط پهپاد رژیم اسرائیل به شهادت رسیدند. چطوری‌اش را مهدی برای حضرت آقا تعریف می‌کند: «پهپاد اسرائیلی در منطقه جونیه آنها را شناسایی کرد و سه تا راکت به سمت ماشین آنها شلیک کرد که اصابت نکرد. پدرم زدند کنار. از ماشین پیاده شدند. دست مادرم را هم گرفتند و از ماشین پیاده کردند ولی پهپاد اونا رو دنبال کرد و الحمدلله، شکر خدا اونا رو شهید کردند!» مفاهیم عمیقی را که می‌گوید، شاید خیلی از هم سن و سال‌هایش نتوانند درک کنند: «لا یکلف الله نفسا الا وسعها... آقاجان! قطعاً اگه خدا این توانمندی رو در ما نمی‌دید، ما رو به این امتحان بزرگ مبتلا نمی‌کرد.» آقا تأیید و اضافه می‌کنند که «اجر هم می‌دهد». مهدی به جای چفیه و انگشتر از آقا می‌خواهد که برای همه رزمنده‌های لبنان دعا کند. ... آقا سراغ پدر شهید رضا عواضه را می‌گیرند. مادرش به فارسی می‌گوید:‌ «ایشون جراح قلب هستند و توی این شرایط جنگ در لبنان به حضورشون خیلی نیاز بود و نیومدند.» خود مادرش ۴۷ سال پیش در ایران پزشکی خوانده و حالا استاد فارسی دانشگاهی در لبنان است. حرف دیگری نمی‌زند. ولی من از دلش خبر دارم! قبل از دیدار وقتی از او پرسیدم تا حالا آقا را از نزدیک دیده‌اید یا نه، گفت: «یکی از آرزوهایم بوده ولی بیشتر از من، رضا و معصومه دوست داشتند ایشان را ببینند. الان می‌گویم کاش خودشان اینجا بودند.» مکثی می‌کند و می‌گوید:‌ «البته هستند!»... 🖼 متن کامل این روایت به زودی در بخش «ریحانه» رسانه KHAMENEI.IR منتشر خواهد شد. 💻 Farsi.Khamenei.ir
ما تحت مشاهده ایم حواسمان هست؟ یه کم آبروداری کنیم بابا🙈 دیمزن دنیای یک مادر زائر نویسنده https://eitaa.com/dimzan https://ble.ir/dimzan