#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت23
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
وقتی گفت دلم هری ریخت..و گفتم تو که میدونی دوست دارم چادری بشم، ولی خانوادمو چجوری راضی کنم؟!
- کار نداره که...بگو انتخابته واونا هم احتمالا برا انتخابت احترام قائل میشن
- دلت خوشه ها میگم کاملا مخالفن
-دیگه باید از فن های دخترونت استفاده کنی دیگه
توی مسیر خونه با سمانه به یه چادر فروشی رفتیم و یه چادر خریدم..و رفتم خونه و دنبال یه موقعیت بودم تا
موضوع رو به مامان و بابام بگم...
-مامان؟
- جانم
- من تو گرفتن تصمیمات زندگیم اختیار دارم یا نه؟!
-آره که داری ولی ما هم خیر و صلاحتو میخوایم و باید باهامون مشورت کنی
بابا: چی شده دخترم قضیه چیه؟!
- هیچی...چیز مهمی نیست
مامان: چرا دیگه حتما چیزی هست که پرسیدی..با ما راحت باش عزیزم
- نه فقط میخوام تو انتخاب پوششم اختیار داشته باشم
بابا: هییی دخترم... ولی اینجا ایرانه و مجبوری به حجاب اجباری... بزار درست تموم بشه میفرستمت اونور هر
جور خواستی بگرد..
-نه پدر جان...منظور این نبود
مامان:پس چی؟!
-نمیدونم چه جوری بگم...راستش...راستش میخوام چادر بزارم
.پدر : چی گفتی؟! درست شنیدم؟!چادر؟!
مامان: این چه حرفیه دخترم.. تو الان باید فکر درس و تحصیلت باشی نه این چیزها
- بابا: معلوم نیست باز تو اون دانشگاه چی به خوردشون دادن که مخشو پوچ کردن.
-هیچی به خدا...من خودم تصمیم گرفتم
بابا: میخوای با آبروی چند ساله ی من بازی کنی؟!؟همین مونده از فردا بگن تنها
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت24
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
دختر تهرانی چادری شده
مامان: اصلا حرفشم نزن دخترم...دختر خاله هات چی میگن...
-مگه من برا اونا زندگی میکنم؟!
- میگم حرفشو نزن
با خودم گفتم اینجور که معلومه اینا کلا مخالف هستن و دیگه چیزی نگفتم.
نمیدونستم چیکار کنم.کاملا گیج
شده بودم و ناراحت از یه طرف نمیتونستم تو روی پدر و مادر وایسم از یه طرف نمیخواستم حالا که میتونم به
اقا سید نزدیک بشم این فرصتو از دست بدم، ولی اخه خانوادم رو نمیتونم راضی کنم. یهو یه فکری به ذهنم زد.
اصلا به بهانه همین میرم با آقا سید حرف میزنم، شاید اجازه بده بدون چادر برم پایگاه، بالاخره فرمانده هست
دیگه
فردا که رفتم دانشگاه مستقیم رفتم سمت دفتر آقا سید:
-تق تق
- بله بفرمایید
- سلام
-سلام...خواهرم شرمنده ولی اینجا دفتر برادرانه... گفته بودم که اگه کاری دارید با زهرا خانم هماهنگ کنید.
-نه اخه با خودتون کار دارم
-با من؟!؟ چه کاری؟!
- راستیتش به من پیشنهاد شده که مسئول انسانی خواهران بشم ولی یه مشکلی دارم
-چه خوب.چه مشکلی؟!
-اینکه اینکه خانوادم اجازه نمیدن چادری بشم، میشه اجازه بدین بدون چادر بیام پایگاه؟!
- راستیتش دست من نیست ولی یه سوال؟!شما فقط به خاطر پایگاه اومدن و این مسئولیت میخواین چادر بذاریم؟!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
قسمت اول #چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/10594
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سلام علیکم روزتون بخیر🌸🍃
خیرمقدم عرض میکنم به اعضای جدید کانالمون🌹
بعضی از دوستان گفتن مطالب کانال براشون کامل نمیاد این عزیزان از کانال لفت بدن دوباره عضو بشن تا مطالب رو براشون بیاره 🌸
دین بین
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قسمتهای امروز رمان زیبای
#چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن💕
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دین بین
#خاطرات_ناب_شهدا🌹✨ #شهیده_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃 #قسمت_اول #شهید_فوزیه_شیردل همان پرستار شهید فیلم «چ» ابرا
#خاطرات_ناب_شهدا 🌹
#شهید_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃
#قسمت_سوم
*: از مرداد ماه سال 1358 چه خاطراتی به یاد دارید؟
خواهر شهید فوزیه شیردل: آخرین بار که فوزیه به پاوه رفت اواخر دوره دو دوساله او بود. به ما خبر دادند که آن اطراف درگیری شده و اتفاقاتی افتاده است. پدر من پیر بود و برادرانم نیز بچه بودند و برای اطلاع از احوال فوزیه نمیتوانستیم به پاوه برویم. تا اینکه یک روز تابستانی من مشغول درس خواندن بودم و پدرم نیز در ایوان نشسته بود که ماشین دژبانی جلوی منزل ما ایستاد و به ما گفتند که دست فوزیه تیر خورده است اما به دلیل شرایط آنجا ما نمیتوانیم او را ببینیم.
در آن زمان تیر خوردن به ویژه برای یک دختر جوان در شهر غریب یک مسئله غیرقابل قبول و سنگین بود. همان موقع پدرم به معنای وقعی توان خود را از دست داد و مادرم بسیار غصهدار شد.
فوزیه با حقوق ناچیزی که داشت یک خانه محقر و سادهای که وام روی آن بود برای ما خریده بود و هر بار که بر میگشت یک وسیله برای منزل تهیه میکرد و این باعث خوشحالی مادرم میشد.
یک روز قبل از شهادت او مادرم گفت که صدای فوزیه را از اتاق بالا میشنود که او را صدا میزند. مادرم میگفت که مطمئن است فوزیه بیمار است و به کمک ما احتیاج دارد اما ما او را دلداری میدادیم و حرفهایش را به حساب دلتنگی مادرانه گذاشتیم.
بالاخره پدر و عمویم به دنبال فوزیه رفتند که در مسیر قزانچی نیروهای سپاه به دلیل اوضاع نامناسب منطقه مانع از رفتن آنها شدند. نزدیک غروب همان روز بود که به ما خبر دادند که تعدادی از اجساد شهدا را آوردهاند و ما باید برای شناسایی برویم.
لحظهای که پیکر آغشته به خون فوزیه را مادرم دید بسیار سخت بود و از آن روز مادرم تغییر کرد. برای خانواده لحظات سختی بود...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
مولاجان❤️
چشمها، پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها، تشنه تقسیم فراوانیها
حالیا، دست کریم تو برای دل ما
سر پناهیست در این بی سر و سامانیها
سایهی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحهی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها💖
اللّهم عجّل لولیک الفرج🌺
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄