دین بین
#خاطرات_ناب_شهدا🌹✨ #شهیده_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃 #قسمت_اول #شهید_فوزیه_شیردل همان پرستار شهید فیلم «چ» ابرا
#خاطرات_ناب_شهدا 🌹
#شهید_فوزیه_شیردل🕊🌸🍃
#قسمت_سوم
*: از مرداد ماه سال 1358 چه خاطراتی به یاد دارید؟
خواهر شهید فوزیه شیردل: آخرین بار که فوزیه به پاوه رفت اواخر دوره دو دوساله او بود. به ما خبر دادند که آن اطراف درگیری شده و اتفاقاتی افتاده است. پدر من پیر بود و برادرانم نیز بچه بودند و برای اطلاع از احوال فوزیه نمیتوانستیم به پاوه برویم. تا اینکه یک روز تابستانی من مشغول درس خواندن بودم و پدرم نیز در ایوان نشسته بود که ماشین دژبانی جلوی منزل ما ایستاد و به ما گفتند که دست فوزیه تیر خورده است اما به دلیل شرایط آنجا ما نمیتوانیم او را ببینیم.
در آن زمان تیر خوردن به ویژه برای یک دختر جوان در شهر غریب یک مسئله غیرقابل قبول و سنگین بود. همان موقع پدرم به معنای وقعی توان خود را از دست داد و مادرم بسیار غصهدار شد.
فوزیه با حقوق ناچیزی که داشت یک خانه محقر و سادهای که وام روی آن بود برای ما خریده بود و هر بار که بر میگشت یک وسیله برای منزل تهیه میکرد و این باعث خوشحالی مادرم میشد.
یک روز قبل از شهادت او مادرم گفت که صدای فوزیه را از اتاق بالا میشنود که او را صدا میزند. مادرم میگفت که مطمئن است فوزیه بیمار است و به کمک ما احتیاج دارد اما ما او را دلداری میدادیم و حرفهایش را به حساب دلتنگی مادرانه گذاشتیم.
بالاخره پدر و عمویم به دنبال فوزیه رفتند که در مسیر قزانچی نیروهای سپاه به دلیل اوضاع نامناسب منطقه مانع از رفتن آنها شدند. نزدیک غروب همان روز بود که به ما خبر دادند که تعدادی از اجساد شهدا را آوردهاند و ما باید برای شناسایی برویم.
لحظهای که پیکر آغشته به خون فوزیه را مادرم دید بسیار سخت بود و از آن روز مادرم تغییر کرد. برای خانواده لحظات سختی بود...
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
مولاجان❤️
چشمها، پرسش بیپاسخ حیرانیها
دستها، تشنه تقسیم فراوانیها
حالیا، دست کریم تو برای دل ما
سر پناهیست در این بی سر و سامانیها
سایهی امن کسای تو مرا بر سر بس
تا پناهم دهد از وحشت عریانیها
چشم تو لایحهی روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پایان پریشانی ها💖
اللّهم عجّل لولیک الفرج🌺
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت25
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- اره دیگه
-خواهرم ،چادر خیلی حرمت داره ها... خیلی... چادر لباس فرم نیست که خواهر.. .بلکه لباس مادر ماست...
میدونید چه قدر خون برای همین چادر ریخته شده؟؟ چند تا جوون پرپر شدن؟!
چادر گذاشتن عشق، میخواد
نه اجازه...ولی همینکه شما تا اینجا تصمیم به گذاشتنش گرفتین خیلی خوبه ولی به نظرم هنوز دلتون کامل
باهاش نیست.من قول میدم اون مسئولیت روبه کسی ندن و شما هم قول بدین و پوششتون رو با مطالعه و
اطمینان قلبی انتخاب کنین، نه به خاطرحرف مردم.
درسته...ولی میدونید اخه کسی نیست کمکم کنه خانوادم هم که راضی نمیشن
اصلا...مادرم که میگه چادر چیه
و با همین مانتو حجابتو بگیر و اصلا میگن چادر رو اینا خودشون در آوردن ...شما کسی رو پیشنهاد نمیکنید که بتونم ازش بپرسم و کمک بگیرم و بتونه تو انتخاب چادر بهم یقین بده؟!
- چه کسی میخواید بهتر از خدا.؟؟.
-منظورم کسی هست که بتونم ازش سوال بپرسم و جوابمو بده
- از خود خدا بپرسید.. قران بخونید..
-اما من عربی بلد نیستم
- فارسی بلدین که؟! از خدا کمک بخواین... نیت کنین و یه صفحه رو باز کنین و معنیشو بخونین...حتما راهی
جلو پاتون میزاره... البته اگه بهش معتقد باشین
-باشه ممنون
گیج شده بودم...نمیدونستم چی میگه، آخه تو خونه ما قرآن یه کتاب دعا بود فقط...نه یه کتابی که بشه ازش
کمک گرفت!
رفتم خونه و همش تو فکر حرفاش بودم...راستیتش رو بخواین با حرفهای امروزش
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت26
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
بیشتر جذبش شدم. آخر شب
رفتم قرآن خونمون رو از وسط وسطای کتاب خونمون پیدا کردم و آروم بردم تو اتاق. قرآن رو تو دستم گرفتم و
گفتم:
خدایا من نمیدونم الان چی باید بگم و چیکار کنم، آداب این چیزها هم بلد نیستم...
ولی خودت میدونی که من
تا حالا گناه بزرگی نکردم خودت میدونی که درسته بی چادر بودم ولی بی بند و بار نبودم، خودت میدونی که
همیشه دوستت داشتم.خدایا تو دوراهی قرار گرفتم،کمکم کن... خواهش میکنم ازت
یه بسم الله گرفتم و قرآنو باز کردم، سوره نسا اومد. ولی از معنی اون صفحه چیزی سر در نیاوردم... گفتم خدایاواضح تر بگو بهم.. و قرآن رو دوباره باز کردم.
سوره نور اومد که تو معنیش نوشته بود:
ای پیامبر به زنان مؤمنه بگو دیدگان خویش فرو گیرند (از نگاه هوس آلوده) و دامان خویش را حفظ کنند و
زینت خود را به جز آن مقدار که نمایان است، آشکار ننمایند و (اطراف) روسریهای خود را بر سینه ی خود
افکنند تا گردن و سینه با آن پوشانده شود
باز هم شکی که داشتم تو چادری شدن برطرف نشد. گفتم : خدایا، واضح تر! من خنگ تر از این حرفاما... و
قرآن رو دوباره باز کردم. اینبار سوره احزاب اومد. معنی اون صفحه رو خوندم تا
رسیدم به آیه 59.
یا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُلْ لِأَزْواجِکَ وَ بَناتِکَ وَ نِساءِ الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِنْ جَلاَبِیبِهِنَّ ذلِکَ أَدْنى أَنْ یُعْرَفْنَ فَلایُؤْذَیْنَ وَ کانَ اللّهُ غَفُوراً رَحِیماً
ای پیامبر! به همسران و دخترانت و زنان مؤمنان بگو: جلبابهای خود را بر بدن
خویش فرو افکنند این کار برای آن که مورد آزار قرار نگیرند بهتر است.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت27
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
جلباب؟!؟!؟! جلباب دیگه چیه؟! سریع گوشیم رو برداشتم و سرچ کردم جلباب...
دیدم جلباب در زبان عربی به
پارچه ی سرتاسری میگن که از سر تا پا رو میگیره و پارچه ای که زنان روی
لباسهای خود میپوشند... اشک تو
چشمام حلقه زد...! گفتم ریحانه یعنی خدا واضح تر بهت بگه دوست داره توی چادر ببینتت؟! تصمیمم رو
گرفتم، من باید چادری بشم...!
حالا مونده راضی کردن پدر و مادر! هرکاری میشد کردم تا قبول کنن... ازگریه و زاری تا نخوردن غذا ولی فایده نداشت. و این بحث ها تا چند هفته تو خونه ما ادامه داشت.. اوایلش چادرمو
میزاشتم توی یه پلاستیک و وقتی
از خونه بیرون میرفتم میزاشتم تا اینکه بابا و مامان اصرار من رو دیدن یه مقدار دست کشیدن و گفتن یه مدت
میزاره خسته میشه. فعلا سرش باد داره و از این حرفها.
.خلاصه، امروز اولین روزیه که با چادر وارد دانشگاه میشم. از حراست جلوی در گرفته تا بچه ها همه با تعجب
نگاه میکنن. نمیدونم ولی یه حس خوبی توش داشتم و به خاطر همین هم سریع رفتم سمت دفتر بسیج
خواهران. وقتی وارد شدم سمانه که از صبح منتظرم بود سمتم اومد:.
وای چه قدر ماه شدی گلم
- ممنون
-بابا و مامانو چطوری راضی کردی؟!
- خلاصه ما هم ترفندهایی داریم دیگه خب حالا بهمون میگی کارمون اینجا دقیقا چیه
-آره... با کمال میل
در همین حین بودیم که زهرا خانم وارد دفتر شد و گفت:
-به به ریحانه جان...چه قدر چادر بهت میاد عزیزم
- ممنونم زهرا جان
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄