#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت10
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
.
تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم
-چی شده مریم؟!
-ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست
-خب بگو شاید بتونم کاری کنم
-اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن
-خب؟!
-یکیشون تابال یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم
-خب حالا حرف حسابش چی بود؟!
-نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو
-میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟!
-نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا..
🔮از زبان سهیل
بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم...
داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم.
ظاهرم...رفیقام... اصلا همه چیم باید عوض بشه....
به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم....
از اینکه یه سری جوون هم سن من اومدن جلوی توپ و تانک موندن اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد...
.
خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم...
بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکتهام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...
حوصله دور دورهای بی هدف رو نداشتم...
لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور...
رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ نزنه...
.
چند هفته دانشگاه نرفتم و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...
یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان...
ولی بالاخره دل رو به دریا زدم...
بعد چند هفته رفتم دانشگاه...برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله ها بودم که باز اون دختر رو دیدم ارام و متین داشت از پله ها پایین میومد....با خودم گفتم برم جلو و بگم سو تفاهم شده...
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
دین بین
سلام دلهاتون مهدوی🌸🍃 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
قسمت اول رمان زیبای
💞 #قلبم_برای_تو💞
💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓💓
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت11
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
خواستم برم جلو و بگم سو تفاهم شده ولی خجالت میکشیدم...اروم اروم سمت کلاسم رفتم...فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود...انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم...اروم رفتم و آخر کلاس نشستم و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه...
بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه مینشستم هم نداشتم
یه گوشه از حساط نشستم و مشغول چک کردم گوشیم شدم
.
.
تو حیاط دانشگاه بودم که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...
.
.
انگار که میان غریبه ها اشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو...
سلام...
سلام اخوی...بفرمایین؟!
اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم...
-آهان...بله بله...خوبید شما؟؟
-ممنونم...
-خب کاری داشتید؟!
-نمیدونم چجوری بگم من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم
-ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم.
.
-باشه باشه حتما...
.
نزدیک مسجد که شدیم دوتایی استیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن...منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم...
.
داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...
خواستم الکی ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم سهیل کی رو میخوای گول بزنی؟!
خودت رو یا خدارو؟!
گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...
دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن...
خیلی حس خوبی داشتم...
.
بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه ها اشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه ها فرم بسیج رو هم پر کردم
چند مدت به همین روال گذشت و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم...
به مسجد و هیات رفتن...به شوخی ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...
همه چیم عوض شده بود...شوخیام...دوستام...حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن..
یه روز تصمیم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...
راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره...
.
یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...
خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...
آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم
.
سلام...
سلام..بفرمایین...
-ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت12
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
.
-ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم..
-حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت بفرمایید...چیکار دارین؟!
-ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم..
نمیخواین حرفی بزنین؟!
چرا چرا...میخواستم بگم من....
هنوز حرفم تموم نشده بود که گفت: -ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه...
.
بریم زهرا...
.
خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی فایده هست
.
.
بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن...
من همونجا وایسادم و انگار دنیا سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم که دوستش گفت؟!مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه
-زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم...اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم
-واقعا؟!؟!
-اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن
-اااااا این همونه...میگم چه آشناستا
و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...
.
با شنیدن این حرفها دلم خیلی شکست...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم...به خدا میگفتم خدایا من که یه قدمم رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟!
نکنه قراره تا آخر عمر تاوان اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم
مگه نگفتی هرکس توبه کنه خریدارش میشی ؟!
.
.
🔮از زبان مریم
.
بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله...
.
-سلام مریم خانم
-سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟!
-بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده...
-خواستگار چیه ؟!
-یه جور خوردنیه خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر
-ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟!
-عصمت خانم اینا رو که میشناسی...همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت...
-میلاد؟!؟
-خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #صفحه81_سوره_نساء 🌸🍃
هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃
#اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #ترجمه_صفحه81_سوره_نساء 🌸🍃
#اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍
(ترجمه:شیخ علی ملکی)
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
قسمت اول #چند_دقیقه_دلت_را_ارام_کن💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/10594
قسمت اول #دست_پا_چلفتی😍💕
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/11334
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت13
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
-خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات...الان اقایی شده برا خودش...
-خب حالا کی میخوان بیان؟!
-آخر هفته...حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم...
-حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا
-امان از دست تو دختر
آخر هفته شد و منتظر بودیم که عصمت خانم اینا بیان...
خیلی استرس داشتم...
دست و صورتم یخ یخ بود...
تا حدی که مامانم گفت:
-چی شده دختر؟! چرا مثل میت ها شدی؟!
-اااا مامان...الان آخه وقت شوخیه؟!
-شوخی چیه...رنگ و روت پریده برو یه آبی به سر و صورتت بزن...
.
در حال صحبت بودیم که زنگ در به صدا در اومد...و مامان و بابام به سمت در حرکت کردن و من از تو اشپزخونه منتظر بودم و صدای سلام و احوالپرسی رو میشنیدم...
.
-سلام
-سلام عصمت خانم...خیلی خوش اومدین...بفرمایین...
-خواهش میکنم و... .
تو حال و هوای خودم بودم و تو فکر آیندم بودم که دیدم در آشپزخونه باز شد و مامانم اومد تو...
.
-مریم؟! چی شدی؟!مگه نمیشنوی دختر؟!
-ها؟! چی؟! مگه صدا زدین؟!
-نخیر...کم مونده بود خود پسره صدات بزنه
پاشو یه سینی چایی بردار بیا بیرون
-باشه...الان میام...
.
سینی چایی رو برداشتم و بیرون رفتم...بعد مدتها دوباره آقا میلاد رو میدیدم...راستش تو نگاه اول ازش بدم نیومد...
.
بعد یکم که نشستم خانواده ها گفتن بریم تو اتاق برای صحبت و مامانم بلند شد و راه اتاقم رو نشون آقا میلاد داد...
.
من رو تختم نشستم و آقا میلاد هم رو صندلی ای که تو اتاقم بود...
یه چند دیقه سکوت تو اتاق حاکم بود که گفتم:
شما نمیخواین چیزی بگین؟!
-چرا چرا...ولی خب محو تماشای اتاقتونم...هنوزم که مثل بچگیا رنگ سبز رو دوست دارین
-بله
-خوبه که آدم همیشه رو علایقش بمونه
اااااا...اون عروسکه همون نیست که من دستاشو درآورده بودم...
.
-بله...همونه و بعد هم زدین زیرش و گفتین کار خودم بوده
.
-یادش بخیر...
.
-امیدوارم شما این اخلاق روتون نمونده باشه...
.
-نه خیالتون جمع...با عروسکاتون دیگه کاری ندارم
.
-عجب خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم؟!
.
-بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست مریم خانم...
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت14
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
عجب ..خب اگه اجازه بدین دیگه حرفهای جدی بزنیم...
-بفرمایین..اجازه ما هم دست شماست...
-خب پس شما شروع کنین
.
-من که شما رو دیدم حرفام یادم رفت...شما بفرمایین
.
-باشه پس...اقا میلاد فک کنم از نوع حجاب و پوششم فهمیده باشین اعتقاداتم چجوریه و...
.
-بله...بله...چطور؟!
.
-میخواستم نظر شما رو درباره دین و اعتقاداتتون بدونم...
.
-خواهش میکنم..راستیتش من دینداری برام خیلی مهمه ولی نظرم درباره دین خاصه... دینداری یه چیز شخصیه نه تحمیلی و چیزی هست که هر کس تو خودش داره ولی نباید اونو تو همه ابعاد زندگیش گسترش بده...در ضمن من با سیاست و اینجور چیزها هم رابطه خوبی ندارم...به نظرم نباید این دوتا باهم قاطی بشن..
آدم میتونه دیندار باشه ولی سیاسی نباشه
.
-پس شما نماز میخونید و روزه میگیرید دیگه؟!
.
-اختیار دارید...نه تنها میخونم بلکه حتما هم باید اول وقت باشه...
.
-چه خوب...
.
و با هم از این در و اون در صحبت کردیم و نفهمیدیم چجوری زمان گذشت که با صدای مامانم پشت در یهو به خودمون اومدیم...
.
-مریم جان؟! صحبتاتون تموم نشد؟؟ما که بیرون حرفامون تموم شده داریم در و دیوار رو نگاه میکنیم
.
-الان میایم مامان جان...
.
-آقا میلاد: گرم صحبت شدیم نفهمیدیم زمان چجوری گذشت...بریم مریم خانم...
.
دوتایی به طرف پذیرایی و خانواده ها حرکت کردیم که عصمت خانم گفت:
-به به...بالاخره اومدین پس
.
-آقا میلاد:آره مامان جان... کنار مریم خانم آدم زمان از دستش میره..ببخشید معطل شدین
.
اونشب گذشت و رفتن و من تا صبح داشتم به حرفهای میلاد فکر میکردم...راستیتش شخصیتش برام ایده آل بود...ظاهر مذهبی نداشت و به روز و شیک بود ولی از حرفهاش معلوم بود که دین براش خیلی مهمه...
صبح شد که دیدم مامانم اومد تو اتاقم...
.
-عروس خانم؟! بیداری؟!
-آره مامان جان...جانم؟!
-راستیتش دیشب میخواستم باهات حرف بزنم ولی گفتم بزارم یکم فکراتو کنی بعدا
خب دخترم نظرت چیه؟!
-در مورد چی؟؟
-در مورد آب شدن یخ های قطب جنوب خب درباره میلاد دیگه؟؟
.
-در مورد یخ های قطب جنوب که منفیه ولی آقا میلاد به نظر پسر خوبی میاد ولی باید بیشتر باهاش آشنا بشم...
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄