#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت110:اولاد نااهل
بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد ... و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره ...
_بهت گفتم تلفن رو بده!
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ... ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود ... یه قدم رفتم عقب ...
_خوب ... می گفتید عمه جان ... چی شد ادامه حرف تون؟... دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟ ...
حسابی جا خورده بود ...
- مرد اگه مرد باشه چی؟ ... اون باید چطوری باشه؟ ... به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید ... به شوهر خودتون که می رسید ... سر یه موضوع کوچیک ... دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش ...
- این حرف ها به تو نیومده ... مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟ ...
- اتفاقا یادم داده ... فقط مشکل از میزان لیاقت شماست ... شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید ... مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم ... راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ ... اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید ... اساسی بهم میاید ...
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم ... مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومد...
_کی بهت گفت؟ ... پدرت؟ ...
_خودم دیدم شون ... توی خیابون با هم بودن ... با بچه هاشون ...
چشم هاش بیشتر گر گرفت ...
_بچه هاش؟ ... از اون زن، بچه هم داره؟ ... چند سال شونه؟...
فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت ... هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک ... بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد ... اون شب ... با چشم های خودم ... خورد شدن مادرم رو دیدم ...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت110
#فاطمه_امیری_زاده
همه دور هم جمع شده بودند و در هوا خنک چایی می نوشیدند،کمیل مشغول صحبت با محمد و محسن بود،سمانه با بچه ها کنار حوض نشسته بود،و به حرف هایشان گوش می داد،کمیل که نگاه خیره آرش را بر روی سمانه دید،رد نگاهش را گرفت با دیدن سمانه که با لبخند مشغول بچه ها بود،لبخند بر لبانش رنگ گرفت،اما صدای بلند تیراندازی لبخند را از لبان همه پاڪ کرد.
صدای جیغ طاها و زینب و همهمه بلند شد،سمانه ناخوداگاه نگاهش به دنبال کمیل بود، صدای محمود آقا بلند شد:
ــ همتون برید تو ،صدا نزدیکه حتما سرکوچه تیراندازی شده
عزیز زیر لب ذکر میگفت وهمراه بقیه به طرف ساختمان می رفت،محسن و یاسین بعد از اینکه بچه ها را داخل بردند همراه محمدو آقا محمود به خیابان رفتند،کمیل کفش هایش را پوشید و سریع به طرف در حیاط رفت که سمانه سریع دستانش را گرفت،کمیل از سردی دستان سمانه شوکه شد.
برگشت و دستانش سمانه را محکم در دست گرفت.
ــ کمیل کجا داری میری ?
ــ آروم باش سمانه،میرم ببینم چی شده برمیگردم
سمانه به بازویش چنگ زد و گفت:
ــ نه توروخدا،کمیل نرو جان من نرو
با صدای دوباره ی تیراندازی،کمیل سریع مادرش را صدا کرد و روبه سمانه گفت:
ــ سمانه صدا تیراندازی نزدیکه ،زود برو داخل،تا برنگشتم از اونجابیرون نمیای فهمیدی؟
سمیه خانم سریع به سمتشان آمد و نگران به هردو نگاه کرد:
ــ جانم مادر
ــ مامان سمانه رو ببر داخل
سمیه خانم بازوی سمانه را گرفت و گفت:
ــ بیا بریم عزیزم،رنگ صورتت پریده بیا بریم تو
ــ نه خاله نمیام،کمیل نرو بخدا دلم شور میزنه حس میکنم یه اتفاق بدی قرار بیفته توروخدا نرو
کمیل بوسه ای بر سرش نشاند و گفت:
ــ صلوات بفرست،چیزی نیست خانمی
و بدون اینکه فرصت اعتراضی به سمانه بدهد سریع به طرف در حیاط رفت.
سمیه خانم با چشمان اشکی ونگران عروسش را در بغل گرفت و زمزمه کرد :
ــ آروم بگیر عزیزم،برمیگرده چیزی نیست یه چندتا تیر هوایی بوده حتما ،الان همشون برمیگردن.
***
همه ی خانم ها در پذیرایی نشسته بودند،نگران بودند اما لبخند میزدند و با هم حرف میزدند تا نگرانیشان را فراموش کنند، اما مگر می شد؟
صدای زنگ خانه پشت سرهم به صدا درآمد،همه وحشت زده نگاهشان به سمت در چرخید.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت110
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
داشت؟ شاهرخ با حوصله به حرف هایش گوش میداد و بدون اینکه عصبانی شود ایراد هایش را گوشزد
می کرد. مواقعی که شروین عصبانی می شد و یا حتی بی احترامی می کرد رفتار شاهرخ احترام و آرامشش را از دست نمی داد. در فیلم ها یا داستان ها چنین شخصیت هایی را دیده بود یا راجع بهشان خوانده بود اما باور اینکه چنین آدم هایی در دنیای واقعی هم باشند سخت بود. شاید هم به قول شاهرخ او
نخواسته بود که چیزی را ببیند. یک ساعتی با هم حرف زدند.از همه چیز: راجع به خوب بودن آدم ها و
اینکه چرا اینقدر خوب ماندن سخت است تا آشپزی ونت های موسیقی و بوفالو های وحشی! آخر سر
وقتی شاهرخ صحبتش راجع به کلاغی که هر روز صبح توی حیاط قار قار می کند و تا شاهرخ برایش
تکه ای پنیر نیندازد از دستش راحت نمی شود تمام شد شروین گفت:
- تو ورزش هم می کنی؟
- ورزش حرفه ای نه. قبلا یه مدت سوارکاری می رفتم اما حالا پیاده روی صبحگاهی بهتره. هم راحت
تره هم کم خرج تر
شاهرخ این را گفت و نیشخند زد.
- تو چی؟
- تازگیا میرم بیلیارد. وقتایی که حوصلم سر میره.البته اگر بشه اسم بیلیارد رو ورزش گذاشت! اگه
دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم
- بدم نمیاد
وقتی شروین داشت می رفت گفت:
- می دونی شاهرخ، حرف های تو شاید درست باشه اما وقتی همه اطرافت مخالفت باشه مجبوری تسلیم
بشی
- ماهی قزل آلا برخلاف جریان آب شنا می کنه و دیدن حرکت بقیه ماهی ها اونو منصرف نمی کنه
چون یقین داره کارش درسته. فقط در این صورته که می تونه به زادگاهش برگرده و نسلش رو حفظ
کنه. طبیعت بی معنا نیست. اگر یقین کردی کاری درسته انجامش بده حتی اگه همه دنیا مخالفت باشن.
هیچ مخالفتی ابدی نخواهد بود
- اما اون غریزه است
دم در رسیده بودند. جلوی شاهرخ ایستاد:
- اگه با عقل تصمیم بگیری راه درست رو انتخاب می کنی. راه درست یعنی دلایل بیشتر برای حرکت
شاهرخ این را گفت و دستش را دراز کرد. شروین هم دستش را گرفت و برخلاف همیشه لبخندی واقعی
زد.
شروین رفت و شاهرخ با نگاهش او را تا سر پیچ کوچه همراهی کرد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯