eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال: @admin_dinbin رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
: وحشت چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود ... هر بار که می رفتم سر قرآن یاد اون خواب می افتادم ... و ترس وجودم رو پر می کرد ... به کافران بگو خداست که هر کس را بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که (به سوی او) بازگردد به سمت خودش هدایت می کند ... تمام این آیات و آیات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد ... یُضِلُّ بِهِ کَثِیرًا وَیَهْدِی بِهِ کَثِیرًا وَمَا یُضِلُّ بِهِ إِلاَّ الْفَاسِقِینَ ... و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد ... _مهران ... اونهایی که بدون علم و معرفت ... و فهم حقیقی دین، وارد چنین حیطه و اموری شدن ... کارشون به گمراهی کشید ... اگه خواب صادقه نبوده باشه چی؟ ... تو چی می فهمی؟ ... کجا می خوای بری؟ ... اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی، چی؟ ... امثال شمر و ابوموسی اشعری ... ادعای علم و دیانت شون می شد ... نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟ ... وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... نمی فهمیدم این افکار حقیقیه و مال خودمه؟ ... یا شک و خطوات شیطانه ... و شیطان باز داره ... حق و باطل رو با هم قاطی می کنه؟ ... تنها چیزی که کمی آرومم می کرد یک چیز بود ... من تا قبل از اون خواب ... اصلا استخاره گرفتن رو بلد نبودم ... یعنی ... می تونست یه خواب صادقانه باشه؟ ... هر چند، این افکار ... چند هفته مانع شد ... حتی دست به قرآن ببرم ... صبح به صبح ... تبرکی، دستی روی قرآن می کشیدم ... و از خونه می زدم بیرون ... تمام اون مدت، سهم من از قرآن همین شده بود ... امتحانات پایان ترم دوم ... و سعید داشت دیپلم می گرفت ... رابطه مون به افتضاحی قبل نبود ... حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت ... امتحان نهایی هم مزید بر علت شده بود ... شب ها هم که توی خونه سیستم بود ... می شست پشت میز به بازی ... یا فیلم نگاه کردن ... حواسم بهش بود ... اما تا همین جا هم جلو اومدن، خودش خیلی بود ... قبل از امتحان ... توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم ... یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود ... _لعنت به امتحانات ... قرار بود کوه، بریم * ... بد رقم دلم می خواست برم ... فقط به خاطر این پیشنیاز مسخره نرفتم ... و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن ... و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و ... ایده فوق العاده ای به نظر می اومد ... من ... سعید ... کوه ... 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹 یاسر سریع لیوان آبی ریخت و به سمت کمیل که از خشم نفس نفس می زد گرفت. ــ بیا بخور کمیل کمیل لیوان را پس زد و با صدای خشداری گفت: ــ نمیخوام اما یاسر که در این چهار سال کمیل را به خوبی شناخته بود و میدانست بسیار لجباز است ،دوباره لیوان را به سمتش گرفت و با عصبانیت گفت: ــ بخور کمیل،یه نگاه به خودت بنداز الان سکته میکنی کمیل برای اینکه از دست اصرارهای یاسر راحت شود لیوان را از دستش گرفت و قلپ آبی خورد و لیوان را روی میز گذاشت. امیدوار بود با نوشیدن آب سرد کمی از آتش درونش کاسته شود اما این آتش را چیزی جز شکستن گردن تیمور خاموش نمی کرد. کمیل مصمم از جایش برخاست و به سمت در رفت،اما قبل از اینکه دستش بر روی دستگیره ی در بنشیند یاسر در مقابلش قرار گرفت و دستش را روی سینه کمیل گذاشت و او را به عقب برگرداند. ــ کجا داری میری؟ کمیل چشمانش را محکم بر هم فشرد و زیر لب چند بار ذکری را تکرار کرد تا کمی آرام بگیرد و حرفی نابجا نزد که باعث ناراحتی یاسر شود. پس سعی کرد با ارامش با جدیت با یاسر صحبت کند: ــ یاسر یک ساعت پیش تیمور رفت سراغ زنم،زنمو تا جا داشت ترسوند و اگه به موقع او در لعنتی باز نمی شد ،الان اتفاق دیگه ای هم می افتاد،پس از جلوی راهم برو کنار بزار برم این مساله رو همین امشب تمومش کنم اما یاسر که از نقشه و افکار پلید تیمور خبر داشت با لحنی آرام گفت : ــ گوش کن کمیل الان رفتن تو هیچ چیزو درست نمیکنه ،بلکه بدتر هم میکنه،شنیدی سردار چی گفت؟تیمور به زنده بودنت شک کرده،اون میتونست راحت بپره تو خونتون ،اما اون فقط میخواست از زنده بودنت مطمئن بشه کمیل غرید: ــ میفهمی چی میگی یاسر؟از من میخوای اینجا بشینم به ترس و لرز زنم و مزاحمت های تیمور نگاه کنم؟ تو میدونی تا خودمو رسوندم اونجا داشتم جون میدادم،میفهمی وقتی زنت اسمتو فریاد بزنه و ازت کمک بخواد ولی تو کاری نکنی نابود میشی؟میفهمی یاسر میفهمیِ آخر را فریاد زد. یاسر ،به چشمان سرخ و رگ های متورم کمیل نگاهی انداخت. می دانست چه لحظات سخت و زجر آوری بر کمیل گذشته بود،هنوز فریاد های کمیل در گوشش بودند ،اگر او و سردار جلویش را نمی گرفتند از ماشین پیاده می شد و به سراغ تیمور می رفت. ادامه_دارد... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) بازی جهانی که نیست. یه بازی دوستانه شاهرخ مردد بود اما نگاه تشویق آمیز شروین باعث شد قبول کند. بابک دستکش را به سمت شاهرخ دراز کرد - نه ممنون، همین جوری راحتم هر دو با دقت توپ می زدند. با امتیازهای نزدیک به هم. بابک یک اشتباه کرد که توپ هایش را سوزاند و باعث شد شاهرخ ببرد. شروین مثل بچه ها فریاد زد: - هورا ! بابک گفت: - بازیت خوبه معلومه حرفه ای هستی و البته فروتن شاهرخ لبخند زد. شروین در گوشش پچ پچ کرد: - می دونستم می بری - اینجا دیگه شده مهدکودک. هر کی از راه می رسه می شه بازیکن شروین با دیدن آرش اخم هایش در هم رفت اما شاهرخ لبخندش پررنگ تر شد و گفت: - دفعه قبل فرصت نشد با هم آشنا شیم. من مهدوی هستم. امیر شاهرخ و دستش را دراز کرد آرش نگاهی به دست شاهرخ انداخت و با طعنه گفت: - نه بابا! این یکی مودب تره! شروین که حساسیت عجیبی به آرش پیدا کرده بود عصبانی شد ولی قبل از اینکه کاری بکند شاهرخ گفت: - اگر اشتباه نکنم ایشون رئیس باشگاه هستند، آره؟ با این حرف همه نگاهی به هم کردند و زدند زیر خنده. طوری که توجه بقیه میزها هم جلب شد. آرش که از این خنده ها حسابی عصبانی شده بود با خشم به شاهرخ و اطرافیان نگاه می کرد. شاهرخ با قیافه ای حق به جانب گفت: - چیز خنده داری گفتم؟ بابک خنده کنان جواب داد: - آرش از خودمونه. بدش نمیاد سالن داشته باشه ولی فعلاً نداره - پس تمرینیه. رئیس خوبی میشه و البته سخت گیر. باید بذاره همه توی باشگاهش بازی کنن حرف های شاهرخ همانطور که بقیه را به خنده وا می داشت آرش را عصبانی می کرد. آرش می خواست عکس العملی نشان دهد که بابک با دستی که روی شانه اش گذاشت مانع شد و گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯