#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت144: این آیات کتاب حکیم است
تلفن رو که قطع کرد ... بیشتر از قبل، بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم ... بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم ...
نشستم توی صحن ... گیج و مبهوت ...
- آقا جون ... چه کار کنم؟ ... من اهل چنین محافلی نیستم... تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصیدن ... اونم که از ...
گریه ام گرفت ...
به خدا ... نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو ...
دلم گرفته بود ... فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف ... نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه ... و معلق موندن بین زمین و آسمون ...
می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه ... اما من از روی جهل، چشمم رو روش ببندم ... یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه ...
سر در گریبان فرو برده ... با خدا و امام رضا درد می کردم ... سرم رو که آوردم بالا ... روحانی سیدی با ریش و موی سفید... با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود ... دعا می خوند ... آرامش عجیبی توی صورتش بود ... حتی نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد ... بلند شدم رفتم سمتش ...
_حاج آقا ... برام استخاره می گیری؟ ...
سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد ...
_چرا که نه پسرم ... برو برام قرآن بیار ...
قرآن رو بوسید ... با اون دستهای لرزان ... آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش ... آیات سوره لقمان بود ...
_بسم الله الرحمن الرحیم ... الم ... این آیات کتاب حکیم است ... مایه هدایت و رحمت نیکوکاران ... همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند ... آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند ...
از حرم که خارج شدم ... قلبم آرام آرام بود ... می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه... می ترسیدم سقوط کنم ... از آخرتم می ترسیدم ... اما بیش از اون ... برای از دست دادن خدا می ترسیدم ... و این آیات ... پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود ...
حسبنا الله ... نعم الوکیل ... نعم المولی و نعم النصیر ... و لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم ...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاک_پنهان
#قسمت144
#فاطمه_امیری_زاده
ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود،کار من شده بود گریه های شبانه تو اتاقت،حتی نمیتونستم راحت گریه کنم جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه.
دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد:
ــ مریض شدم تو نبودی،درد داشتم تو نبودی خاله حالش بد شد بستری شد اما تو نبودی،صغری ازدواج کرد بچه دار شد اما باز هم تو نبودی
کمیل تو،تو مهمترین لحظات زندگیموم نبودی،چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن ارش مهمتر
بود
سمیه خانم که نگران سمانه شده بود با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت:
ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه
ــ بزار بگم خاله بزار پسرت بشنوه تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه
نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بودسوق داد.
ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن
کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد.
ــ میدونی درد من چیه؟
کمیل آرام زمزمه کرد:
ــ چیه
قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت:
ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن
کمیل از جایش بلند شد و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید:
ــ بفهم چی میگی؟فهمیدی.هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه،دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم
ــ بسه نمیخوام بشنوم
به طرف چمدان رفت و قبل از اینکه دستش به ان برسد سمیه خانم با گویه جلویش ایستاد
ــ کجا میری دخترم
ــ اینجا دیگه جای من نیست
کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت:
ــ من میرم تو بمون
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت144
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- چه مودب! ببین استادجون، من با تو حرف نمی زنم پس خودت رو قاطی نکن
شاهرخ با همان لحن آرامش گفت:
- ولی من با شما حرف زدم. لطفاً برید و بذارید ما بازیمون رو بکنیم
- من از اینجا جم نمی خورم
- خیلی خب ما می ریم
چوبش را روی میز گذاشت و رو به شروین گفت:
- بریم شروین
شروین که نمی توانست قبول کند به این راحتی میدان را به نفع حریف خالی کند با نگاهی پرسشگر به
شاهرخ چشم دوخت:
- ولی شاهرخ ...
شاهرخ در چشم هایش خیره شد.
- قولت که یادت نرفته؟
شروین نگاهش را در نگاه شاهرخ چرخاند و با بی میلی چوبش را زمین گذاشت. آرش با سر اشاره ای
به شروین کرد و رو به دوستانش گفت:
- معلم آقا کوچولو اجازه ندادند!
بعد دور میز چرخید و جلوی شروین و شاهرخ ایستاد. یقه شروین را گرفت:
- ببین جوجه، بابک زیادی بهت رو داده وگرنه تو هیچ پخی نیستی. خیلی هوا ورت نداره. اگر چیزی
بهت نمی گم بخاطر بابکه. بچه قرتی
شاهرخ که می دانست شروین عصبانی است دستش را گرفت تا مبادا حرکتی بکند. آرش یقه شروین را
ول کرد و همانطور که می چرخید تا برود گفت:
- حالا می تونی بری، هری!
شروین دیگر نتوانست خودش را کنترل کند. خنده اطرافیان آرش مثل پتک بر سرش فرود می آمد.
دستش را عقب برد تا با مشتی که حواله آرش می کند حسابش را برسد. دستش را آزاد کرد، به یکی خوردولی مسلماً
به آرش نخورده بود چون آرش همچنان داشن ازاو دور میشد. پس کی را زده بود؟!
نگاهی به کف سالن کرد. شاهرخ روی زمین ولو شده بود. همه چیز آنقدر سریع اتفاق افتاد که نتوانست
چیزی را تشخیص بدهد. آرش که نگاه های متعجب اطرافیانش را می دید برگشت. شروین که هنوز گیج
بود به طرف شاهرخ رفت.
- حالت خوبه؟ نمی فهمم تو جلوی من چه کار می کردی؟
شاهرخ که سعی می کرد بنشیند یک دستش را حایل بدنش کرد و دست دیگرش را کنار دهنش که خونی
شده بود گرفت و گفت
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯