#داستان_نسل_سوخته
✍ #شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت159:جوان ترین چهره
لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد ...
- پس اینطوری می پرسم ... حاضری یه موقعیت عالی کاری رو ... فدای کار فی سبیل الله کنی؟ ...
نگاهم جدی تر از قبل شد ...
- اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه ... بله هستم ... دستم به دهنم می رسه ... به داشته هامم راضیم ... ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها ... فقط یه اسم رو یدک نکشه ... موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه ...
من رو رسوند در خونه ... یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم ...
- شنبه ساعت ۴ بیا اینجا ... بیا کار و موقعیت رو ببین ... بچه ها رو ببین ... خوشت اومد، قدمت روی چشم ... خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم ...
شنبه، ساعت ۴ ... پام رو که گذاشتم ... آقای علمیرادی هم بود ... تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد ...
- رو هوا زدیش؟ ...
خندید ...
- تو که خودت هم اینجایی ... به چی اعتراض می کنی؟ ...
آقای افخم حق داشت ... اون محیط و فعالیتش و آدم هاش ... بیشتر با روحیه من جور بود ... علی الخصوص که اونجا هم ... می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم ...
بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت ... و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد ... تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها ... روزی ٣٠٠ تا ۴٠٠ صفحه کتاب می خوندم ... و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم ...
هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید ...
نشست تهران ... و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود ... آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم ... کارت ها که تقسیم شد ... تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود ... با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک ...
- خدایا ... رحم کن ... من قد و قواره این عناوین نیستم ...
وارد سالن که شدم ... جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن ... و من ... هنوز ٢٣ نشده بودم ...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت159
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
و نگاهش را در آینه ماشین به شروین دوخت و خنده ای با نازهای خاص خودش تحویلش داد.
- شما سرعت رو دوست دارید؟
دختر از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و گفت:
- با این ماشین ها حیفه یواش بری
بعد سر را به طرف شروین برگرداند.
- نه؟
شروین از لبخندهای دختر خنده اش گرفته بود. نگاهی موذیانه کرد و پایش را روی پدال گاز فشار داد.
با حداکثر سرعت ممکن رانندگی می کرد و زیر چشمی دختر را می پائید. دختر معلوم بود ترسیده اما
سعی می کرد خودش با خونسرد نشان بدهد. شروین با حالتی بی تفاوت پرسید:
- خوبه؟
- بد نیست ولی برای شهر یه کم زیاده. جریمت می کنن
شروین توجهی نکرد و همچنان گاز می داد و پشت ماشین ها می چسبید.
- جریمه که چیزی نیست. می پردازم
بالاخره بعد از اینکه چند باری جیغ دختر را درآورد رضایت داد که سرعتش را کم کند. دختر سعی کرد به خودش مسلط باشد.
- معلومه که از اذیت کردن بقیه خوشت میاد
شروین خوشحالی اش را پنهان کرد:
- خودتون گفتید سرعت زیاد رو دوست دارید
- رسمی حرف می زنی . با من راحت باش
- با غریبه ها رسمی باشم بهتره
دختر با ناز گفت::
- بالاخره باید یه جوری از غریبه بودن دربیای!
- مثلا؟
- نمی خوای از خودت چیزی بگی؟
شروین نگاهی به آینه بغل انداخت:
- فکر کنم سعید آمار منو کامل داده. شرط می بندم که تعداد موهای سرم رو هم گفته
دختر خندید.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯