eitaa logo
دین بین
14.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
:عطش همیشه تا ١٠ روز بعد از عاشورا ... توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم ... روز سوم بود ... توی این سه روز ... قوت من اشک بود ... حتی زمانی که سر نماز می ایستادم ... نه یک لقمه غذا ... نه یک لیوان آب ... هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت ... تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست ... - تو از کدوم گروهی؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟ ... از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی ... یا از اونهایی که ... روز سوم بود ... و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند ... ظهر نشده بود ... سر در گریبان ... زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم ... تکیه داده به دیوار ... برای خودم روضه می خوندم ... روضه حسرت ... که بچه ها ریختن توی حسینیه ... دسته جمعی دوره ام کردن ... که به زور من رو ببرن بیرون ... زیر دست و بغلم رو گرفته بودن ... نه انرژی و قدرتی داشتم ... نه مهر سکوتم شکسته می شد ... توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه ... "ولم کنید" ... رو نداشتم ... آخرین تلاش هام برای موندن ... و چشم هام سیاهی رفت... دیگه هیچ چیز نفهمیدم ... چشم هام رو که باز کردم ... تشنه با لب های خشک ... وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم ... به هر طرف که می دویدم جز عطش ... هیچ چیز نصیبم نمی شد ... زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد ... توان و امیدم رو از دست داده بودم ... آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم ... - خدا ... مهر زبانم شکسته بود ... بی رمق به اطراف نگاه می کردم که در دور دست ... هاله شخصی رو بالای یک بلندی دیدم... امید تازه ای وجودم رو پر کرد ... بلند شدم و شروع به دویدن کردم ... هر لحظه قدم هام تند تر می شد ... سراب و خیال نبود ... جوانی بالای بلندی ایستاده بود ... با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد ... - سلام ... خوش آمدید ... نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد... و جملاتش، آب روی آتش بود ... سلامش رو پاسخ دادم... و پاهای بی حسم به زمین افتاد ... - تشنه ام ... خیلی ... با آرامش نگاهم کرد ... - تشنه آب؟ ... یا دیدار؟ ... صورتم خیس شد ... فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده ... - آب که نداریم ... اما امام توی خیمه منتظر شماست ... و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد ... تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم ... مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود ... پاهای بی جانم، جان گرفت ... سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم ... از بین خیمه ها ... و تمام افرادی که اونجا بودن ... چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید ... پشت در خیمه ایستادم ... تمام وجودم شوق بود ... و سلام دادم ... همون صدای آشنا بود ... همون که گفت ... حسین فاطمه ام ... دستی شونه ام رو محکم تکان می داد ... - مهران ... مهران ... خوبی؟ ... چشم هام رو که باز کردم ... دوباره صدای ضجه ام بلند شد... ضجه بود یا فریاد ... خوب بودم ... خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن ... تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود ... توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن ... و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن ... ولی آیا مرهمی ... قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟ ... ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) شاهرخ دستش را روی شانه شروین گذاشت و گفت: - گوش کن شروین... شروین دست شاهرخ را پس زد، با عصبانیت بلند شد، روبروی شاهرخ ایستاد و داد زد: - نه! تو گوش کن جناب دکتر مهدوی! اون روز که می خواستم ازت سوال کنم کجا بودی که حالااومدی و سرزنشم می کنی؟ فکر من بیشتر از این نمی رسید. از کی باید کمک می خواستم؟ شاهرخ به آرامی گفت: - من بهت گفته بودم از کی باید کمک بخوای شروین دستش را به کمرش زد و خنده ای کرد. - هه! بعد اشاره ای به آسمان کرد وگفت: - اون؟ اون کمک نکنه سنگین تره. همین که کمک خواستم تو غیبت زد - تو کار خودت رو انداختی گردن اون - تو چه می دونی من چی خواستم؟ - همین که اشتباه کردی معلومه درست نخواستی - بس کن شاهرخ. اینها بهانه است - چرا؟ چون تو راضی نیستی؟ - نمی دونستم چه کار کنم. ازش خواستم اگر درست نیست جور نکنه و درست بر عکس شد. دیگه باید چه کار می کردم وقتی خودش راه رو صاف کرد؟ - پس اگه رفتی تو یه مغازه و صاحب مغازه افتاد مرد یعنی خدا راه رو برات صاف کرده که دزدی کنی؟ نه شروین، مسیر درست و غلط از هم جدا شده. باید قدرت تشخیصت رو بالا ببری، خوب و بد رو بدونی نه اینکه اگه یه راهی اومد جلوی پات بری و بگی اگه نمی خواست جور نمیشه. عیب از ندونستن توئه که راه و چاه رو بلد نیستی. این کار رو خراب می کنه. کسی که بدونه درست چیه هرگز دست به خطا نمی زنه شروین با تمسخر گفت: - جداً ؟ مگه نمی گی اون خوبی رو دوست داره؟ اگه کار من اشتباه بود چرا کمکم کرد؟ - خوبی رو دوست داره، اما کسی رو مجبور به خوب بودن نمی کنه. به خواست و انتخاب تو احترام گذاشت. کمکت کرد تا به اونچه که می خوای برسی. انتخاب خودت رو سرزنش کن نه کمک اون رو شروین که ذهنش درگیر شده بود از طرفی جوابی نداشت که بدهد شروع کرد به قدم زدن و شاید چون احساس می کرد که اشتباه از خودش بوده بحث را ادامه نداد .شاهرخ هم گذاشت تا آرام شود. کمی که را رفت عصبانیتش کمتر شد. گوشه صندلی نشست. شاهرخ همچنان مشغول خواندن کتابش بود ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯