eitaa logo
دین بین
12.3هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
:جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود ... یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد ... با وحشت از خواب می پریدم ... پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق ... بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد ... - مهران پاشو ... چرا توی خواب، ناله می کنی؟ ... با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم ... - چیزی نیست داداش ... شما بخواب ... و دوباره چشم هام رو می بستم ... اما این کابووس ها تمومی نداشت ... شب دیگه ... و کابووس دیگه ... و من، هر شب جا می موندم ... هر بار که چشمم رو می بستم ... هر دفعه، متفاوت از قبل ... هر بار خبر ظهور می پیچید ... شهدا برمی گشتند ... کاروان ها جمع می شدند ... جوان ها از هم سبقت می گرفتند ... و من ... هر بار جا می موندم ... هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن ... و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید ... با تمام وجود فریاد می زدم ... دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم ... من یک بار در بیداری جا مونده بودم ... تقصیر خودم بود ... اشتباه خودم بودم ... و حالا این خواب ها ... کابووس های من بود؟ ... یا زنگ خطر؟ ... هر چه بود ... نرسیدن ... تنها وحشت تمام زندگی من شد... وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد ... و هرگز رهام نکرد ... حتی امروز ... علی ی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم ... مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد ... ابالفضل بود ... مهران می خوایم اردوی راهیان ... کاروان ببریم غرب ... پایه ای بیای؟ ... بعد از مدت ها ... این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود ... منم از خدا خواسته ... - چرا که نه ... با سر میام ... هزینه اش چقدر میشه؟ ... - ای بابا ... هزینه رو مهمون ما باش ... - جان ما اذیت نکن ... من بار اولمه میرم غرب ... بزار توی حال و هوای خودم باشم ... خندید ... - از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم ... ناخودآگاه خندیدم ... حرف حق، جواب نداشت ... شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها ... و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد ... تمام راه مشغول و درگیر ... نهار ... شام ... هماهنگ رفتن اتوبوس ها ... به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز ... اتوبوس شماره فلان عقب افتاد ... اینجا یه مورد پیش اومده ... توی اتوبوس شماره ٢ ... حال یکی بهم خورده ... و ... مشهد تا ایلام ... هیچی از مسیر نفهمیدم ... بقیه پای صحبت راوی ... توی حال خودشون یا ... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم ... یا گوشیم زنگ می زد ... یا یکی دیگه صدام می کرد ... اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم ... علی خنده اش می گرفت ... جون ما نخواب ... الان دوباره یه اتفاقی می افته ... حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت ... و من بالاخره در آرامش ... غرق خواب ... که اتوبوس ایستاد ... کمی هشیار شدم ... اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم ... که یهو علی تکانم داد ... - مهران پاشو ... جاده کربلاست ... پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان ... براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران ... و وقایع پس از آن است ... .... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 (م.مشکات) شروین را گذاشت تا کمی فکر کند. شروین چند لحظه ای ساکت ماند بعد سر چرخاند و درحالیکه ذهنش جای دیگری بود سرتاپای شاهرخ را ورانداز کرد و مثل کسی که کوکش کرده باشند پرسید: - چی می خونی؟ شاهرخ جلد کتاب را نشان شروین داد و موبایلش را که گویا پیامک داشت نگاه کرد. با خواندن پیام لبخند مخصوصی روی لبش نشست و گفت: - من دیگه باید برم. مهمون دارم. تو هم میای؟ - نه. می خوام یه کم تنها باشم شاهرخ بلندشد . شروین که هنوز فکرش مشغول بود گفت: - من نرفتم پارتی. پس قرارم مشکل نداشت. برای همین کمکم کرد شاهرخ یقه پالتویش را صاف و موهایش را مرتب کرد و گفت: - بازم که داری توجیه می کنی! دو دو تا همیشه چهارتاست این را گفت، مثل سلام نظامی دستی کنار سرش گذاشت: - خداحافظ مرد جوان و راه افتاد. شروین با نگاهش دنبالش کرد. شاهرخ تا اواسط راه رفته بود که بلند شد، دوید، خودش را به شاهرخ رساند و همراهش رفت... شروین گوشه اتاق نشسته بود و شاهرخ در رفت و آمد بود که به قول خودش وسایل پذیرایی را آماده کند. خوشحالی عجیبی در چهره اش می دید. شاهرخ همیشه لبخند می زد اما این بار لبخندش از سر خوشرویی نبود. آنقدر غرق شادی خودش بودکه متوجه نشد شروین به او خیره شده. داشت در ذهنش تصور می کرد اگر بخواهد شاهرخ را توصیف کند چه خواهد گفت؟و با خودش فکر کرد: چشمانی تقریبا درشت، بینی یونانی و پوستی گندمگون. موهایی مشکی، خوش حالت و تقریباً بلندکه تا شانه هایش می رسید. حدودا دندان هائی ردیف و فکی مردانه که ریشی ملایم روی آن را پوشانده بود. ً لبخندهای مهربان و نگاه آرامش حکایت از روحی بزرگ و صبور داشت و شیطنتی که در عمق چشم هایش - به قول شروین- حبس شده بود، نشانی بود از سال ها تلاش و مبارزه برای رام کردن روح سرکشش. قدی متوسط داشت و با طمانینه قدم بر می داشت. بزرگی و آرامش روحش جسمش را نیز تحت سلطه درآورده بود. در حرکات و رفتارش می شد ُسکَینه و استواری را به راحتی مشاهده کرد، چیزی که شروین متلاطم همیشه از تماشای آن لذت می برد. احساس می کرد اگر راز این آرامش را کشف کند جواب همه سئوال های عمرش را گرفته است. داشت به توصیفات ادامه می داد که صدای در او را از دنیای فکر و خیال بیرون کشید. شاهرخ با شنیدن صدای در بشقاب ها را روی میز گذاشت، راست شد و از پنجره نگاهی به در کرد. از نگاهش می شد هیجانی همراه با شعف را خواند. پیراهنش را صاف کرد، آستین هایش را بالا زد، نگاهی در آینه کرد، پشت موهایش را صاف کرد و رفت تا در را باز کند. وقتی در را باز کرد با دیدن جوان پشت در، برق نگاهش بیشتر شد. سلام کرد و جوان را به داخل تعارف کرد. جوان پائین آمد و با هم دست دادند. طوری یکدیگر را در آغوش گرفتند که گوئی سال هاست یکدیگر را ندیده اند. شروین پشت پنجره ایستاده بود ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯