#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت29: هادی های خدا
- خداوند می فرمایند: بنده من ... تو یه قدم به سمت من بیا... من ده قدم به سمت تو میام ... اما طرف تا 2 تا کار خیر می کنه ... و 2 قدم حرکت می کنه ... میگه کو خدا؟ .. چرا من نمی بینمش؟ ...
فاصله تو تا خدا ... فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه ... پیامبر خدا ... که شب معراج ... اون همه بالا رفت ... تا جایی که جبرئیل هم دیگه نتونست بالا بیاد ... هم فقط تا حدود و جایی رفت ...
حالا بعضی ها تا 2 قدم میرن طلبکار هم میشن ... یکی نیست بگه ... برادر من ... خواهر من ... چند تا قدم مورچه ای برداشتی ... تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده باشی ... فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که ...
تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی؟ ... چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر خدا بوده؟ ... از مالت گذشتی؟ ... از آبروت گذشتی؟ ... از جانت گذشتی؟ ...
آسمان بار امانت نتوانست کشید ... قرعه و فال به نام من دیوانه زدند ...
اما با همه اون اوصاف .. عشق ... این راه چند میلیون سال نوری رو ... یک شبه هم می تونه بره ... اما این عشق ... درد داره ... سوختن داره ... ماجرای شمع و پروانه است ...
لیلی و مجنونه ... اگر مرد راهی ... و به جایی رسیدی که جرات این وادی رو داری ... بایست بگو ... خدایا ... خودم و خودت ... و الا باید توی همین حرکت مورچه ای بری جلو ... این فرق آدم هاست که یکی یک شبه ... ره صد ساله رو میره ... یکی توی دایره محدود خودش ... دور خودش می چرخه ...
واکمن به دست ... محو صحبت های سخنران شده بودم ... و اونها رو ضبط می کردم ... نماز رو که خوندن ... تا فاصله بین دعای کمیل رو رفت بالای منبر ...
خیلی از خودم خجالت کشیدم ... هنوز هیچ کار نکرده ... از خدا چه طلبکار بودم ... سرم رو انداختم پایین ... و توی راه برگشت ... تمام مدت این حرف ها توی سرم تکرار می شد...
اون شب ... توی رختخواب ... داشتم به این حرف ها فکر می کردم که یهو ... چیزی درون من جرقه زد ... و مثل فنر از جا پریدم ...
- مهران ... حواست بود سخنرانی امشب ... ماجرای تو و خدا بود ... حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شب ها ... بابا گفت دیر میاد ... و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها بری دعای کمیل ... همه چیز و همه اتفاقات ... درسته ... خدا تو رو برد تا جواب سوالات رو بده ...
و اونجا ... و اولین باری بود که با مفهوم هادی ها آشنا شدم ...
اسم شون رو گذاشتم هادی های خدا ... نزدیک ترین فردی... که در اون لحظه می تونه واسطه تو با خدا باشه ... واسطه فیض ... و من چقدر کور بودم ... اونقدر کور که هرگز متوجه نشده بودم ...
دوباره دراز کشیدم ... در حالی که اشک چشمم بند نمی اومد ... همیشه نگران بودم ... نگران غلط رفتن ... نگران خارج شدن از خط ... شاگرد بی استاد بودم ...
اما اون شب ... خدا دستم رو گرفت و برد ... و بهم نشون داد... خودش رو ... راهش رو ... طریقش رو ... و تشویق ... اینکه تا اینجا رو درست اومدی ...
اونقدر رفته بودم که هادی ها رو ببینم و درک کنم ... با اون قدم های مورچه ای ... تلاش بی وقفه 4 ساله من ...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌸🍃
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت29
#فاطمه_امیرے_زاده
کمیل شوکه به دختری که با چشمان اشکی به او خیره شده بود، نگاه می کرد
ناباور پرونده را باز کرد و با دیدن اسم سمانه چشمانش را محکم روی هم فشرد،خودش را لعنت کرد که چرا قبل از اینکه به اتاق بازجویی بیاید ،نگاهی به پرونده نینداخت.
اما الان این مهم نبود ،مهم بودن مهیا وتهمتی که به او زده بودند.
سمانه هنوز درشوک بودن کمیل در اینجا بود،اول حدس زد شاید او هم به خاطر تهمتی اینجا باشد ،اما با دیدن همان پوشه در دست کمیل،یاد صحبت آن خانم درمورد مسئولشان افتاد،باورش سخت و غیر ممکن بود.
کمیل نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه در را ببندد با صدای بلندی گفت:
ــ رضایی
مردی جلو آمد و گفت:
ــ بله قربان
ــ دوربین و شنودای اتاقو غیر فعال کن
ــ بله قربان
در را بست و به طرف سمانه که با چشمان به اشک نشسته منتظر توضیحش بود ،رفت.
میز را کشید و روی آن نشست،از حضور سمانه در اینجا خیلی عصبی بود،سروان شوکتی توضیحاتی به او داده بود،اما غیر ممکن بود که باور کند این کارها را سمانه انجام داده شود ،حتی با وجود مدرک،مطمئن بود سمانه بی گناه است .
با صدای سمانه نگاهش را از پرونده برداشت؛
ــ تو اینجا چیکار میکنی؟جواب منو بدید؟این پرونده و این اسلحه برای چی پیش شماست؟
و کمیل خودش را لعنت کرد که چرا اسلحه اش را در اتاقش نگذاشته بود.
سمانه با گریه گفت:
ــ توروخدا توضیح بدید برام اینجا چه خبره؟از ظهر اینجام ،هیچی بهم نمیگن،فقط یکی اومد کلی تهمت زد و رفت،توروخدا آقاکمیل یه چیزی بگو،شما برا چی اینجایی؟اصلا میدونید مامان بابام الان چقدر نگران شدن
وقتی جوابی از کمیل نشنید با گریه فریاد زد:
ــ جوابمو بده لعنتی
و صدای هق هق اش در فضای اتاق پیچید.
کمیل که از دیدن اشک های سمانه و عجزش عصبی و ناراحت بود،واینکه نمی دانست چه بگوید تا آرام شود بیشتر کلافه شد،البته خودش هم نیاز داشت کسی آرامش کند،چون احساس می کرد اتشی در وجودش برافروخته شده و تا سمانه را از اینجا بیرون نبرد خاموش نخواهد شد.
سمانه آرام تر شده بود ،اما هنوز صدای گریه ی آرامش به گوش می رسید ،با صدای کمیل سرش را بلند کرد ،متوجه چشمان سرخ کمیل و کلافگی اش شده بود!
ــ باور کنید خودمم،نمیدونم اینجا چه خبره،فکر نمیکردم اینجا ببینمت ،ولی مطمئنم هرچی تو این پرونده در مورد تو هست اشتباهه،مطمئنم.اینو هم بدون که من حتی دوس ندارم یک دقیقه دیگه هم اینجا باشی،پس کمکم کن که این قضیه تموم بشه،الانم دوربین و شنود این اتاق خاموشه،خاموش کردم تا فکر نکنی دارم ابازجویی میکنم،الان فقط کمیل پسرخالتونم،هرچی در مورد این موضوع میدونید بگید.
سمانه زیر لب زمزمه کرد:
ــ بازجویی؟در مورد کارت دروغ گفتی؟وای خدای من
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت29
✍ #ز_جامعی
مسافرین محترم اینجا آخر خط می باشد. لطفا کمربند های خود را باز کرده، تکانی به خود بدهید، پیاده
شوید و به کلاس خود بروید و الا دیرتان شده استاد با اردنگی از شما استقبال خواهد نمود
- تو برو
- می خوای جایی بری؟
- همین جا منتظرت می مونم
- هرجور راحتی
سعید رفت. شروین نوار موسیقی را عوض کرد. صندلی را عقب داد. عینکش را درآورد. دست هایش
را به سینه زد، سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و به شاخه های درخت بالای سرش خیره شد. ساعتی
گذشت. به مردمی که از کوچه می گذشتند نگاه می کرد. آدم های جورواجور. یک نفر از کنار ماشین رد
شد. بارانی به تن داشت که یقه اش را بالا کشیده بود. سر تا پا سفید.
- توی این هوا؟
ابرویش را بالا برد و به مرد خیره شد. مرد پیچید توی خیابان و از تیر رس نگاه شروین دور شد.
موبایلش را درآورد و مشغول بازی شد. کمی که گذشت حوصله اش سر رفت. از ماشین پیاده شد تا کمی
قدم بزند. صدایی توجهش را جلب کرد.
- آقا فال می خواین؟
شروین به پسر کوچکی که کنارش ایستاده بود و جعبه فال را در دست داشت نگاهی کرد. پرنده کوچک
سبز و زرد بالای سر کاغذها منتظر بود. شروین نگاهی به ردیف کاغذهای فال که رنگ های مختلفی داشتند انداخت.
- یه دونه آقا،2000 تومن. یدونه فال بگیرید
نگاه ملتمسانه پسرک باعث شد تا شروین سرش را به عالمت تائید تکان دهد.
- باشه. یدونه بگیر
پسرک سریع پرنده را بالای کاغذ ها گرفت و پرنده کاغذی را بیرون کشید. شروین برگه را گرفت و
پنج هزار تومانی را به پسرک داد.
- بقیش مال خودت
لب های پسر به خنده باز شد و با عجله به آن طرف خیابان دوید تا از عابری دیگر که درحال گذر بود
تقاضای فال کند. شروین نگاهی به کاغذ سبز رنگ فال انداخت. بازش کرد:
از غم ناله و هجر مکن فریاد که دوش زده ام فالی و فریاد رسی می آید
- آره جون خودت. خوش خیال
کاغذ را ول کرد توی باد. رفت دم مغازه ای که همان نزدیکی بود.
- دو تا نخ سیگار
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت29
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
- خواهش میکنم... نفرمایید این حرفو
دستشو آورد بالا و پرونده ها رو گرفت و همچنان همون انگشتری که زهرا خریده بود تو دستش بود . پرونده ها
رو تحویل دادم و رفت ولی من همچنان تو فکرش بودم. با دیدن انگشترش سرم درد گرفته بود و بدنم سرد شده
بود و همچنان خیره با چشمهام که الان کم کم داشت بارونی میشد بهش زل میزدم و رفتنشو نگاه میکردم. با
صدا زدن سمانه به خودم اومدم که گفت :
-ریحانه؟ چی شدی یهو؟!.
-ها؟!هیچی.. هیچی
-آقا سید چیزی گفت بهت؟!
-نه.بنده خدا حرفی نزد
- خب پس چی؟
-هیچی..گیر نده سمی
- تو هم که خلی به خدا
خلاصه یکم تو بسیج موندم و بهتر که شدم آروم آروم سمت کلاسم رفتم و وقتی پامو گذاشتم تو میشنیدم که
همه دارن زمزمه هایی میکنن. فهمیدم درباره منه، ولی به روی خودم نیاوردم. پسرا که اصلا همه دهن باز مونده
بودن.
اما امروز واقعا همه پسرها هم با احترام کنارم حرف میزدن و هر چیزی رو
نمیگفتن و شوخی هاشون
کمتر شده بود. نمیدونم، شایدم میترسیدن ازم! .ولی برای من حس خوبی بود...
خلاصه ولی زمزمه هاشونم
میشنیدم.
- یکی میگفت حتما میخواد جایی استخدام بشه
-یکی میگفت حتما باباش زورش کرده چادری بشه
-و خلاصه هرکی یه چی میگفت
ولی من اصلا به روی خودم نمیاوردم... یه مدت به همین روال گذشت و من بیشتر
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت29
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
.
صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم..
اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم...
مامانم اینا بعد اینکه بیداد شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن...
-سلام سهیل
-سلام مامان جان
-آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحر خیز شدین و نون خریدینو
-از سمت صورت ماه شما...
-خوبه خوبه...لوس نشو حالاراستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟!
-برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان
-برا زن آیندت نگفتی کجا بودیا؟!...
-هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور...
-خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده...کی میحوای بری؟!
-نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم
-ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره...
-چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم
-والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه...اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی
-خخخ
.
صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرمهای راهیان رو پر کردم...
نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم...
حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه...
🔮از زبان مریم...
یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد
داشتم نگران میشدم کم کم
نمیدونستم چی شده؟!
نمیدونستم باید چیکار کنم...
نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم...
خسته شده بودم...
انگار دنیا سر سازش با من نداشت...
تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم
.
تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت:
-دخترم گریه میکردی؟!
-آره مامان چرا من باید اینجوری بشم...
-دخترم چیزی نیست که...ان شاالله خوب میشی
-وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از حودم خجالت میکشم...منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون...
-نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی..
-مامان از میلاد خبری نشد
-نه هنوز
-خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین...
-زدم...گوشیشونو جواب نمیدن
-یعنی چی شده؟!
-نمیدونم
-امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت
.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄