#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت31: هدیه خدا
عید نوروز ... قرار بود بریم مشهد ... حس خوش زیارت ... و خونه مادربزرگم ... که چند سالی می شد رفته بود مشهد...
دل توی دلم نبود ... جونم بود و جونش ... تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس آرامش می کردم ...
سرم رو می گذاشتم روی پاش ... چنان آرامشی وجودم رو می گرفت که حد نداشت ... عاشق صدای دونه های تسبیحش بودم ...
بقیه مسخره ام می کردن ...
- از اون هیکلت خجالت بکش ... 13، 14 سالت شده ... هنوز عین بچه ها می مونی ...
ولی حقیقتی بود که اونها نمی دیدن ... هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت می گرفت ... من کمر همتم رو محکم تر می بستم ... اما روحم به جای سخت و زمخت شدن ... نرم تر می شد ...
دلم با کوچک تکان و تلنگری می شکست ... و با دیدن ناراحتی دیگران شدید می گرفت ... اما هیچ چیز آرامشم رو بر هم نمی زد ... درد و آرامش و شادی ... در وجودم غوطه می خورد ... به حدی که گاهی بی اختیار شعر می گفتم ...
رشته مادرم ادبیات بود ... و همه ... این حس و حالم رو به پای اون می گذاشتن ... هر چند عشق شعر بودن مادرم ... و اینکه گاهی با شعر و ضرب المثل جواب ما رو می داد ... بی تاثیر نبود ... اما حس من ... و کلماتم ... رنگ دیگه ای داشت ...
درد، هدیه دنیا و مردمش به من بود ... و آرامش و شادی ... هدیه خدا ...
خدایی که روز به روز ... حضورش رو توی زندگیم ... بیشتر احساس می کردم ... چیزهایی در چشم من زیبا شده بود... که دیگران نمی دیدند ... و لذت هایی رو درک می کردم... که وقتی به زبان می آوردم ... فقط نگاه های گنگ ... یا خنده های تمسخرآمیز نصیبم می شد ...
اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم ... که توصیفی برای بهشت من نبود ...
از 26 اسفند ... مدرسه ها تق و لق شد ... و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده ... پدرم، شبرو بود ... ایام سفر ... سر شب می خوابید و خیلی دیر ساعت 3 صبح ... می زدیم به دل جاده ...
این جزء معدود صفات مشترک من و پدرم بود ... عاشق شب های جاده بودم ... سکوتش ... و دیدن طلوع خورشید ... توی اون جاده بیابانی ...
وضو گرفتم ... کلید ماشین رو برداشتم ... و تا قبل از بیدار شدن پدرم ... تمام وسایل رو گذاشتم توی ماشین ... و قبل از اذان صبح ... راه افتادیم ...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت31
#فاطمه_امیرے_زاده
کمیل برگه را برمیدارد و از جایش بلند می شود ؛
ــ با من بیاید
سمانه از جایش بلند می شود و هم قدم کمیل از اتاق خارج می شوند،سمانه با حیرت به کسانی که برای کمیل احترام نظامی میگذاشتند نگاه می کرد،با صدای کمیل به دری که کمیل باز کرده بود خیره شد:
ــ بفرمایید داخل
سمانه وارد اتاق شد و با اشاره ی کمیل بر روی میز نشست ،با کنجکاوی اتاق را رصد کرد،حدس می زد اتاق کمیل باشد.
ـــ من باید برم جایی ،تا وقتی برمیگردم بشینید فکر کنید،شاید چیزی یادتون بیاد که بخواید به من بگید
سمانه با نگرانی گفت:
ــ کجا دارید میرید؟اصلا ساعت چنده؟میدونید الان خانوادم چقدر نگران شدن،من باید برم
ــ سمانه خانم نمیتونی بری
سمانه حیرت زده گفت :
ــ چی؟؟
ــ تا وقتی که این مسئله روشن نشه ،شما اجازه بیرون رفتن از این جارو ندارید
سمانه با عصبانیت از جایش بلند شد و گفت:
ــ یعنی چی؟مگه زندانی ام ،من اینجا نمیمونم ،شما نمیتونس منو اینجا نگه دارید
کمیل با اخم فقط نظاره گر عصیانگری های سمانه بود.
سمانه با دیدن اخم و سکوت کمیل، او هم سکوت کرد!
ــسمانه خانم مثل اینکه متوجه نیستید الان کجایید،اینجا یکی از بخش های وزارت اطلاعاته و شما به جرم برهم زدن محیط دانشگاه اینجا هستید،الان شما باید بازداشگاه بودید نه تو اتاق من،خداروشکر کنید که پروندتون افتاده دست من،خداروشکر کنید که من اینجا بودم،اگه نبودم شرایط سخت تر از اونی بود که شما بخواید اینجوری عصبانی به من تشر بزنید منتی سرتون نمیزارم اما،شما الان یک فرد سیاسی محسوب میشید که با یه برنامه ریزی برای یه تجمع اوضاع کل کشورو بهم ریختید و رسانه های اونور آب از صبح تا الان دارن برای خودشون کارشناسی میکنن این موضوعو ،بازم بگم یا متوجه شدید که این موضوع خیلی مهم و خطرناکه
سمانه بر روی صندلی نشست،دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت،موضوع از چیزی که فکر میکرد،پیچیده تر و خطرناک تر بود،دستان لرزانش را در هم فشرد،احساس می کرد بدنش یخ کرده است چشمانش را محکم بر روی هم می بندد،دعا می کند که این اتفاقات یک خواب باشد و با،باز کردن چشمانش همه چیز تمام شود اما با صدای آب چشمانش را باز کرد !
کمیل لیوان آبی را جلوی سمانه گذاشت و نگاهی به چهره ی ترسیده اش انداخت، از جایش بلند شد و گفت:
ــ این اتاق منه ،میگم کسی نیاد داخل ،میتونید راحت باشید
من همه تلاشمو میکنم که هر چه زودتر از اینجا برید
به طرف در رفت اما با صدای سمانه برگشت،که با صدای ترسیده و لرزان صدایش کرده بود:
ــ آقا کمیل
ــ نگران نباشید،زود برمیگردم
حرف دیگری نزد و از اتاق خارج شد....
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت31
✍ #ز_جامعی
چرا نشه؟ وقتی عشق باشه همه چیز ممکنه
شروین کلافه گفت:
- نمی فهمم پس این معلم خصوصی برای چیه!
- چقدر ساده ای پسر، این مسئله اش جای دیگه است نه توی ریاضی. حتماً هیچی هم نمی فهمه
- چرا، بد نبود ولی حوصله می خواد. منم گفتم میآم خونتون مسئله ها رو می گیرم حل می کنم. همین
- من می گم نرو حالش گرفته می شه
شروین در حالیکه نگاهش را به درخت های بلند قامت کنار خیابان می دوخت گفت:
- حوصله دردسر ندارم
سعید ماشین را نگه داشت. نگاهی به خانه انداخت و سوتی زد. شروین پیاده شد و در زد. صدایی از
پشت آیفن گفت:
- کیه؟
رفت جلوی آیفن.
- تویی شروین؟ الان میام
نگاهی به سعید کرد. سعید خودش را گرفت و گفت:
- اینقدر شل نباش
در باز شد.
- خوبی
- ممنون
نیلوفر از دور به سعید سلام کرد. سعید سر تکان داد.
- بیا تو
- نه، باید برم. کار دارم. مسئله ها رو آوردی؟
- آره. اینا. بگیر
شروین مسئله ها را گرفت. نیلوفر به سعید خیره شده بود.
- چه راننده قشنگی داری. پسره ناصره؟
- دوستمه. من حوصله رانندگی ندارم
- چرا؟ اتفاقی افتاده؟
شروین برگه ها را زیر و رو کرد و جواب داد:
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هوالعشق💕
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن 🌸🍃
#قسمت31
✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
تا پامو گذاشتم بیرون مامانش شروع کرد به تعریف و تمجید از قد و بالای من.
- به به عروس گلم! فدای قدو بالاش بشم. این چایی خوردن داره ازدست عروس آدم،
-فک نمیکردم پسرم همچین سلیقه ای داشته باشه سلیقه ای داشته باشه .
داشت حرصم میگرفت و تو دلم گفتم به همین خیال باش! وقتی جلو خواستگاره رسیدم اصلا بهش نگاه نکردم،
دیدم چایی رو برداشت و گفت ممنونم ریحانه خانم. نمیدونم چرا ولی صدای سید تو گوشم اومد... تنم یه لحظه
بی حس شد و دستام لرزید قلبم داشت از جاش کنده میشد .تو یه لحظه کلی فکر از تو ذهنم رد شد. نمیدونم
چرا سرم رو نمیتونستم بالا بگیرم اصلا مگه میشه سید اومده باشه خواستگاری؟!
نگاه به دستش کردم دیدم
انگشتر زهرا رو هم نداره دیگه. آروم سرم رو بالا اوردم که ببینمش، دیدم عهههه احسانه...!
داشت حرصم میگرفت از اینکه چرا ول کن نبود. یه خواهش میکنم سردی بهش گفتم و رفتم نشستم.
بعد چند دقیقه بابا گفت خوب دخترم آقا احسان رو راهنمایی کن برین تو اتاق حرفاتونو بزنین. با بی میلی بلند
شدم و راه رو بهش نشون دادم. هر دوتا روی تخت نشستیم و سکوت
-اهم اهم...شما نمیخواید چیزی بگید ریحانه خانم؟!
-نه...شما حرفاتونو بزنین. اگه حرفای من براتون مهم بود که الان اینجا نبودید.
- حرفات برام مهم بود، ولی خودت برام مهم تر بودی که الان اینجام . ولی معمولا.دختر خانم ها میپرسن و آقا پسر باید جواب بده
- خوب این چیزهارو بلدینا...معلومه تحربه هم دارین
- نه.اختیار داری ولی خوب چیز واضحیه، به هر حال من سوالی به ذهنم نمیاد
وچند دقیقه دیگه سکوت
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت31
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
وارد دوکوهه شدیم و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهید همت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بی اختیار خندم گرفت و رد شدم...
ولی با خودم فکر میکردم چه قدر اون سهیل با این سهیل فرق داشت...
چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت و من بیشتر از همیشه احساس راحتی و سبکی میکردم
وقتی اونجا بودم حتی از خونه خودمم بیشتر راحت بودم...
یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلائیه و این بار خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...
اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به اخلاص و صفای شهدا حسودیم میشد...
اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون دل کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود و قرار بود بریم شلمچه...
دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
🔮از زبان مریم: .
-زهرا جان؟!
-جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
-کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
-اها اون...کار توعه دیگه..نزاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
-مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم زیاده روی کردم در موردش حالا خودت رو ناراحت نکن
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه...گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هرچی بشه نقش بازی کرد تو شکسته شدن دل و در اومدن اشک نمیشه
-باشه...
.
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...
میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزن...
خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: یعنی واقعا
-آره.گفتن که میلاد....
.
.#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄