eitaa logo
دین بین
14.3هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری پیج ویراستی مون: https://virasty.com/dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
: دلم به تو گرم است ...  بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود ...  - مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ... ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ... - بفرمایید ... قابل شما رو نداره ... سرش رو انداخت پایین ...  - اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود ...  - مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟ ... گریه اش گرفت ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ... - ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه ... اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ... - پدرت می کشتت مهران ... چرخیدم سمت مادرم ... - مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟... با تعجب بهم نگاه کرد ...  - خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ... حالت نگاهش عوض شد ... - قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ... سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ... سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ... - تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره ...  و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...  - اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ... چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...  رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ... - نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ... و سوار ماشین شدم ...  و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...  گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به خدایی که ... - " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و هر که بر خدا توکل کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ... 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹 ــ آروم باش مرد کمیل خیره به دایی اش گفت : ــ چطور میتونم آروم باشم ،سمانه الان گوشه بازداشگاه نشسته میخوای آروم باشم ــ اینقدر حرص بخوری نه قرصی که خوردی اثر میکنه نه مشکل سمانه حل میشه ــ میدونم ،میدونم ولی دست خودم نیست. ــ روی رفتارت تسلط داشته باش والا پرونده رو ازت میگیرن ــ مگه دست خودشونه محمد پشت خواهرزاده اش ایستاد و شانه هایش را ماساژ داد تا شاید کمی آرام شود. ــ میدونم برای خودت منصب و جایگاه داری اما اینو بدون که بالاتر از تو هم هست ،به خاطر سمانه هم که شده ،آروم رفتار کن کمیل که سرش را بین دستانش گرفته بود،زیر لب زمزمه کرد: ــ اوضاع بهم ریخته ،سهرابی نیستش هرچقدر گشتیم نیست،احتماله اینکه فرار کرده. ــ سهرابی کیه؟ ــ یه آدم عوضی که به خاطر کاراش سمانه الان اینجاست ــ سمانه فهمید کارت چیه؟دونست من از کارت خبر دارم ــ آره فهمید خیلی شوکه شد،اما در مورد شما نه بوسه ای بر سر خواهرزاده ی دلباخته اش زد و با لبخند گفت: ــ همه ی ما نگران سمانه ایم به خصوص من و تو که میدونم تو چه تله ی بزرگی افتاده،ولی میدونم که میتونی و به خاطر سمانه هم که شده این پرونده رو با موفقیت میبندی کمیل لبخند تلخی از دلگرمی های دایی اش بر روی لبانش نشست،. ــ من میخوام برم تو هم بلند شو برو خونه یکم استراحت کن ــ نه اینجا میمونم ــ تا کی؟ ــ تا وقتی که سمانه اینجا باشه ــ دیوونه نشو،اینجوری کم میاری ،تو هم آدمی به استراحت نیاز داری ــ نمیتونم ،برم خونه هم همه فکرم اینجاست،اینجا باشم بهتره محمد از جایش برخاست و گفت: ــ هر جور راحتی،کمکی خواستی حتما خبرم کن کمیل فقط توانست سری تکان دهد. با صدای بسته شدن در ،او هم چشمانش را بست.... ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌹🍃 -خودم گفتم، نه؟ خانه که رسید باران قطع شده بود. چراغ های حیاط خاموش بود. نگاهی به ساعت انداخت. حدود 22 بود. خانه ساکت و خاموش بود. فقط چراغ هال روشن بود و پدرش پای تلویزیون. - سلام پدر بدون اینکه سرش را برگرداند گفت: - سلام. کجا بودی؟ نگاهش را از تلویزیون به پدرش دوخت. - قدم می زدم هانیه وارد هال شد و ظرف میوه را روی میز گذاشت. - ا آقا؟ چرا لباستون خیسه؟ پدر نگاهی به شروین کرد. - مگه بارون میاد؟ - می اومد پدر ابرویش را بالا برد و دوباره به تلویزیون خیره شد. هانیه گفت: - می رم براتون یه چایی می آرم که گرم شید. شما هم لباستون رو عوض کنید وگرنه سرما می خورید و رفت. کمی به سکوت گذشت. تنها صدای گوینده برنامه مستند حیات وحش می آمد که داشت در باره معنای آواز خواندن پرنده های جنگل های آفریقا حرف میزد و پدر – که شروین می دانست فکرش پیش حساب کتاب های نمایشگاه است – به صفحه تلویزیون خیره شده بود. - بقیه خوابن؟ - رفتن جشن تولد لیوان چایی را از هانیه گرفت. - با من کاری ندارید آقا؟ - نه برو - شب بخیر پدر سر تکان داد. وقتی هانیه رفت تلویزیون را خاموش کرد و خمیازه ای کشید: - خب، چه خبر؟ شروین کمی از چایی اش را سر کشید و درحالی که از این سوال تعجب کرده بود گفت: ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💕 🌸🍃 - ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید - بله بله (همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود ) -خوب، مثل اینکه الان مشغولید. من برم یه وقت دیگه میام -نه نه... بفرمایید الان میگم. راستیتش چه جوری بگم؟! لا اله الا الله... میخواستم بگم که... -چی؟! - اینکه... -سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه -اینکه... اخه چه جوری بگم... لا اله الا الله... خیلی سخته برام. -اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟ - نه...اینکه... خواهرم... راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته.، شاید اصلا درست نباشه حرفم. ولی، حسم میگه که باید بگم... منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد، اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟! -بفرمایید - راستیتش، من... من... من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم، و باید بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم... تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم. -ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون... بد موقعی شناختمتون... بد موقعی... بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود - باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃 ❤❤ .✍ . به زور چشمامو باز کردم... صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد... دیدم مامانم کنار تختم نشسته... خواستم برردم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم... مامانم متوجه شد و اومد کنارم... -خدا رو شکر...بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟! -لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم مامان چی شده؟! -هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده... دکتر تعجب کرده بود و میگفت تاحالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده... گفت حتما به خاطر دعاهای شماست... خدا رو شکر.... خدا خیلی دوستت داره دخترممم🙏 . . 👈دوماه بعد...👉 . حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم توی این دوماه احساس خوبی داشتم... حس میکردم این قلب خیلی حالم رو بهتر کرده... خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟! یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم من باید برم بیمارستان -چرا...چی شده مریم؟!درد داری؟؟ -نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟ -تو هم چیزایی به سرت میزنه ها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه... -خب باید بدونم... نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم... شاید بخندی ولی حس میکنم حتی نمازهامم حال و هوای بهتری داره تا هرچی میشه سریع قلبم میشکنه و اشکم در میاد . -خب حالا بزار بعدا میریم.. . -اگه نمیای خودم میرم . -باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا . یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن دکتر گفت اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم... . اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه...اینم ادرس خونشون... . سهیل حیدری این اسم چقدر برام آشناست؟! آها یادم اومدهمون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت واییی خدا... -میشناسیش مریم؟! -اره زهرا -چهرشم یادته؟! -نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو -ول کن مریم -نمیشه زهرا...من دارم میرم -نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست -تو میشناسیش مگه؟! ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄