#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت72:پایان یک کابوس
اومد نشست سر میز ... قیافه اش تو هم بود ... اما نه بیشتر از همیشه ... و آرام تر از زمانی که از سر میز بلند شد ... نمی تونستم چشم ازش بردارم ...
- غذات رو بخور ...
سریع سرم رو انداختم پایین ...
_چشم ...
اما دل توی دلم نبود ... هر چی بود فعلا همه چیز آروم بود ... یا آرامش قبل از طوفان ... یا ...
هر چند اون حس بهم می گفت ...
- نگران نباش ... اتفاقی نمی افته ...
یهو سرش رو آورد بالا ...
- اجازه میدم با آقای صمدی بری ... فردا هم واست بلیط قطار می گیرم ... از اون طرفم خودش میاد راه آهن دنبالت ...
نمی تونستم کلماتی رو که می شنوم باور کنم ... خشکم زده بود ... به خودم که اومدم ... چشم هام، خیس از اشک شادی بود ...
خدایا ... شکرت ... شکرت ...
بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... و سریع گوشه چشمم رو پاک کردم ...
- ممنون که اجازه دادی ... خیلی خیلی متشکرم ...
نمی دونستم آقا مهدی به پدرم چی گفته بود ... یا چطور باهاش حرف زده بود ... که با اون اخلاق بابا ... تونسته بود رضایتش رو بگیره ... اونم بدون اینکه عصبانی بشه و تاوانش رو من پس بدم ...
شب از شدت خوشحالی خوابم نمی برد ... هنوز باورم نمی شد که قرار بود باهاشون برم جنوب ... و کابوس اون چند روز و اون لحظات ... هنوز توی وجودم بود ... بی خیال دنیا ... چشم هام پر از اشک شادی ...
خدایا شکرت ... همه اش به خاطر توئه ... همه اش لطف توئه ... همه اش ...
بغض راه گلوم رو بست ... بلند شدم و رفتم سجده ...
الحمدلله ... الحمدلله رب العالمین ...
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت72
#فاطمه_امیری_زاده
ــ چی؟
ــ حرفم واضح نبود
کمیل حیرت زده خنده ای کرد!
ــ حواستون هست چی میگید؟من با سمانه ازدواج کنم؟
محمد اخمی کرد و گفت:
ــ اره،هر چقدر روی دلت و احساست پا گذاشتی کافیه،اون زمان فقط به خاطر اینکه بهش آسیبی نرسه و کارت خطرناکه ،اون حرفارو زدی تا جواب منفی بده،اما الان اوضاع خطرناک شده تو باید همیشه کنارش باشیو این بدون محرمیت امکان نداره.
تا کمیل خواست حرفی بزند ،محمد به علامت صبر کردن دستش را بالا اورد:
ــ میدونم الان میگی این ازدواج اگه صورت بگیره به خاطر کار و این حرفاست،اما من بهتر از هرکسی از دلت خبر دارم ،پس میدونم به خاطر محافظت از سمانه نیست در واقع هست اما فقط چند درصد
کمیل کلافه دوباره روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ سمانه قبول نمیکنه مطمئنم
ــ اون دیگه به تو بستگی داره،باید یه جوری زمینه رو فراهم منی،میدونم بعد گفتن اون حرفا کارت سخته اما الان شرایط فرق میکنه اون الان از کارت باخبره،در ضمن لازم نیست اون بفهمه به خاطر تو در خطره
ــ یعنی بهش دروغ بگم تا قبول کنه با من ازدواج کنم؟
ــ دروغ میگی تا قبول کنه ازدواج کنه،اون اگه بفهمه فکر میکنه تو به خاطر اینکه عذاب جدان گرفتی حاضری برای مراقبت از اون ازدواج کنی و هیچوقت احساس پاکتو باور نمیکنه
کنار کمیل زانو زد و ادامه داد:
ــ این ازدواج واقعیه از روی احساس داره صورت میگیره،هیچوقت فک نکن به خاطر کار و محافظت از سمانه داری تن به این ازدواج میدی،تو قراره بهاش ازدواج کنی نه اینکه بادیگاردش باشی
نگاهی به چهره ی کلافه و متفکر کمیل انداخت و آرام گفت:
ــ در موردش فکر کن
سر پا ایستاد و بعد از خداحافظی از اتاق خارج شد.
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید،در بد مخمصه ای افتاده بود نمی دانست چه کاری باید انجام دهد،می دانست سمانه به درخواست خواستگاریش جواب منفی می دهد،پس باید بیخیال این گزینه می شد و خود از دور مواظبش می شد.
با صدای گوشیش از جایش بلند شد و گوشی را از روی میز برداشت با دیدن اسم امیر سریع جواب داد:
ــ چی شده امیر
ــ قربان دختره الان وارد دانشگاه شد ،تنها اومد دانشگاه،از منزل شما تا اینجا یه ماشین دنبالش بود،الانم یکی از ماشین پیاده شد و رفت تو دانشگاه،چی کار کنیم
کمیل دستان مشت شده اش را روی میز کوبید!
ــ حواستون باشه،من دارم میام
گوشی راقطع کرد و از اتاق خارج شد،با عصبانیت به طرف ماشین رفت،
فکر می کرد بعد از صحبت ها و اتفاق دیشب سمانه دیگر لجبازی نکند اما مثل اینکه حرف در کله اش فرو نمی رفت،و بیشتر از ان ها تعجب کرده بود که چرا از سمانه دست بردار نبودند.
در آن ساعت از روز ترافیک سنگین بود و همین ترافیک او را کلافه تر می کرد،مشتی به فرمون زد و لعنتی زیر لب گفت.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت72
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین لبخند زد.
- حسابت رو رسید؟ چند نمره افتادی؟
شروین که دوباره یادش آمد چه اتفاقی افتاده با اوقات تلخی گفت:
- کاش نمره کم می کرد. آخر ضد حاله. می گه مسئله حل کن. گیر سه پیچ داده، ول کن ما هم نیست
- خودت شروع کردی؟ نگفتم باهاش کل کل نکن؟
- لعنتی، چهار فصل رو انداخت گردنم
- به زور باتوم در راستای کمک به علم خدمت می کنید؟
- خر شدم، با اون ضایع بازی که قبلش درآوردم گفتم شاید اینجور بهتر باشه
- حالا چرا تو؟ محسن که درسش بهتره
- فکر کنم می خواد مچ بگیره. نزدیک بود لو برم. بو برده می خواستم با اون سوالها حالش رو بگیرم.
خیلی زرنگه . نمی دونی چه سریشیه! یکی نیست بگه حل می کنی بکن. چه کار داری طرف فهمید یا نه. هی ازت سوال می کنه. مجبورت می کنه گوش بدی
- می خوای چه کار کنی؟
- چه می دونم. اینم شده قوز بالا قوز
- برا تو که بد نیست. از یکنواختی خسته شده بودی، دنبال سرگرمی می گشتی
- بخشکی شانس
- قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی دچار آید. خوردی؟ حالا هستش رو تف کن. بی خیال، بالاخره
هرکی یه خریتی می کنه. می خوای بریم یه هوایی عوض کنیم؟
- نمی دونم. حوصله خونه رو ندارم. دیگه حالم از اون قبرستون به هم می خوره
- خودت کردیش قبرستون. با اون خونه چه کارا که نمیشه کرد!
- آخه چقدر پارتی؟ چند روز؟
- کاش می شد من جام رو با تو عوض کنم . خونه به این باحالی. فقط پیانوت اندازه یه ماشین می ارزه!
- وقتی برای هیچ کس ارزشی نداری، وقتی کسی نمی پرسه زنده ای یا مرده؟ پیانو به چه دردت می خوره؟
- حالا مگه از ما که می پرسن چی گیرمون می آد؟ این چیزا برا آدم نون و آب نمیشه. با این همه پول که زیر دست توئه می شه حال دنیا رو کرد اونوقت تو می خوای ازت بپرسن حالت چطوره؟
- تو خونه ما آدم ها و زندگی یه بخشی از پولن. مازندگی می کنیم که پول دربیاریم. هیچ لذتی از اون
همه پول نمی بریم. فقط هی اضافه می شه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯