#داستان_نسل_سوخته
#شهید_سید_طاها_ایمانی
#قسمت75: مرد
بعد از نماز مغرب و عشا ... همون گوشه ... دم گرفتم ... توی جایی که ... هنوز می شد صدای نفس کشیدن شهدا رو توش شنید ...
بی خیال همه عالم ... اولین باری بود که بی توجه به همه... لازم نبود نگران بلند شدن صدا و اشک هام باشم ... توی حس حال و خودم ... عاشورا می خوندم و اشک می ریختم... عزیزترین و زنده ترین حس تمام عمرم ... توی اون تاریکی عمیق ...
به سفارش آقا مهدی زیاد اونجا نموندم ... توی راه برگشت... چشمم بهش افتاد ... دویدم دنبالش ...
_آقا مهدی ...
برگشت سمتم ...
_آقا مهدی ... اتاق آقای متوسلیان کجا بوده؟ ...
با تعجب زل زد بهم ...
_تو حاج احمد رو از کجا می شناسی؟ ...
- کتاب "مرد" رو خوندم ... درباره آقای متوسلیان بود ... اونجا بود که فهمیدم ایشون از فرمانده های بزرگ ... و علم داری بوده برای خودش ... برای شهید همت هم خیلی عزیز بوده...
تأسف خاصی توی چشم ها و صورتش موج می زد ...
_نمی دونم ... اولین بار که اومدم دو کوهه ... بعد از اسارتش بود ... بعدشم که دیگه ...
راهش رو گرفت و رفت ... از حالتش مشخص بود ... حاج احمد برای آقا مهدی ... فراتر از این چند کلمه بود ... اما نمی دونستم چی بگم ... چطور بپرسم و چطور ادامه بدم ... هم دوست داشتم بیشتر از قبل متوسلیان رو بشناسم ... و اینکه واقعا چه بلایی سرش اومد؟ ... و اینکه بعد از این همه سال ... قطعا تمام اطلاعاتش سوخته است ... پس چرا هنوز نگهش داشتن؟ ... و ...
تمام سوال های بی جوابی که ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود ... و هر بار که بهشون فکر می کردم ... غیر از درد و اندوه ... غرورم هم خدشه دار می شد ... و از این اهانت، عصبانی می شدم ..
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هو_العشق🌹
#پلاڪ_پنهاݩ
#قسمت75
#فاطمه_امیری_زاده
ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه رو
ــ چشم چشم
ــ کمیل امروز اگه تو نبودی و سمانه وارد دفتر می شد میدونی چی می شد؟
محمد نگاهی به چشمان خواهرزاده اش انداخت،رگ خوابش دستش بود،کافی بود کمی او را غیرتی کند.
ــ اگه میگی آمادگی نداری و نمیتونی با سمانه زندگی کنی یا هر دلیل دیگه،بهم بگو تا من براش محافظ بزارم که همیشه مواظبش باشه.
صدای گرفته ی کمیل از حال خرابش خبر می داد:
ــ نمیخوام درگیر مشکلاتم بشه،من این همه سال به خاطر اینکه درگیر مشکلاتم نشه ازش دور بودم،اونا خیلی به من نزدیکن که حتی از علاقم به سمانه خبر دار شدن و این بلارو سرش اوردن،به این فکر من اگه زنم بشه قراره چه بلایی سرش میارن
ــ تو نمیزاری کمیل،تو به خاطر اینکه تو زندان نمونه خودتو به آب و آتیش زدی،پس از این به بعد هم میتونی مواظبش باشی،فقط تو میتونی مواظبش باشی فقط تو
ــ دایی من نمیتونم شاهد این باشم که به خاطر انتقام از من سمانه رو آزار بدن
ــ کمیل تو اگه ازش دور باشی بیشتر بهش آسیب میزنن،داری کیو گول میزنی،من که میدونم حاضری از جونت هم بگذری اما سمانه آسیبی نبینه پس تمومش من،
کمی هم به فکر خودت باش،داره ۳۰سالت میشه،
بوسه ای بر سرش گذاشت و از جایش بلند شد
ــ زندگی کن کمیل،یک بار هم که شده به خاطر خودت قدمی بردار
**
سمانه با تعجب به مادرش خیره شد:
ــ چی؟اینارو خود خانم محبی گفت؟
ــ نه،دخترش و پسر بزرگش
ــ دقیقا بگو چی گفتن
ــ دختر خانم محبی زنگ زد گفت داداشم دوباره میخواد بیاد خواستگاری ولی ما راضی نیستیم اگه اومد سمت دخترتون تا بهاش صحبت کنه به سمانه بگید جوابشو نده ،منم گفتم این حرفا چیه خجالت هم خوب چیزیه خلاصه سرتو درد نیارم این قضیه تموم شد تا بعد یه مدت مثل اینکه برادره بیخیال نشده بود و اینبار داداش بزرگش زنگ زد و هی تهدید میکرد
ــ به بابا گفتید؟
ــ نه نمیخواستم شر بشه!
ــ اینا چرا اینطورن؟اصلا به خانم محبی و پسرش نمیخورهـ
ــ خانم محبی بیچاره همیشه از این دو تا بچه هاش مینالید !!
ــ عجب ،چه آدمایی پیدا میشه
ــ خداروشکر که بهاشون وصلت نکردیم
تا سمانه می خواست جواب بدهد ،صدای گوشیش بلند شد،نگاهی به صفحه گوشی انداخت پیامی از کمیل بود سریع پیام را باز کرد و متن را خواند:
ــ صبح ساعت۱۰پارڪ جزیزه
سمانه لبخندی زد که با صدای مادرش سریع لبخندش را جمع کرد.
ــ به چی میخندی؟دیوونه هم شدی خداروشکر
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت75
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
آلزایمر! اون قلیون و دیزی رو کی حساب کرد؟
- ها؟ چی می گه؟ بابا بیا پولت رو پس بگیر. اگر از شانس منه از امشب این مسیر رو عوارضی می بندن
- فکر کنم تا دو سه هفته دیگه نتونم جم بخورم
سعید گازی به پیتزایش زد و با نگاهی پرسشگر به شروین خیره شد.
- جناب استاد مسئله ها رو برای دو هفته دیگه می خوان
- بی خیال، چهار تا شو حل کن بگو نتونستم
- اونم می گه آره جون خودت. تو راه حل ندی سنگین تری
- وقتی داشت می بردت می دونستم یه کاری دستت میده. گفتم بیام دنبالت اما فکر نمی کردم اینقدر خل باشی.
- اصلا نفهمیدم چی شد. خودم هم نمیدونم چرا قبول کردم. نتونستم بگم نه!
- آخه آدم کم بود؟
- یارو فکر کرده من خیلی بارمه. می گفت نمره های پارسال رو دیده
- همون هایی که از رو دست محمد نوشتی؟
شروین شانه ای بالا انداخت:
- حتماً، یه بار تقلب کردیم. افتاده بودیم بهتر بود
- نتیجه اخلاقیش این می شه که هیچ وقت تقلب نکن. همیشه نون بازوت رو بخور، ... قیافشو!
- حالا کجاش رو دیدی!
- خوشم می آد خودت هم میدونی چه افتضاحی بار آوردی
سعید پول را به صندوق داد وگفت:
- حالا خیلی ناراحت نباش. می ری کنارش از گل و بلبل می گید. تو هم که بدت نمیاد. هی ازت حال و
احوال می پرسه تو هم حال کن
شروین خندید.
*
کلاس که تعطیل شد صبر کرد تا خلوت شود. رفت سر میز.
- سلام
- سلام آقای کسرایی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯