#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#قسمت_سیصد_هفتاد_یک
مهیا بوسه ای برگونه ی شهین خانم می زند
ــ چشم حتما
به سمت اتاق شهاب می رود و چادر گلی گلی اش را با چار مشکی اش عوض می کند کیفش را برمی دارد و به حیاط برمیگردد.
شهاب با دیدنش از جایش بلند می شود و به سمتش می آید
ــ داری میری؟
ــ آره
ــ باشه میرسونمت
مهیا آرام میخندد
ــ دو قدمه ها.تو بشین زشته وسط صحبت بری خودم میرم
شهاب جدی شد و اینموقع اخمی بین دو ابروش جاخوش می کرد
ــ لازم نکرده،همرات میام
مهیا دیگر اعتراضی نکرد از بقیه خداحافظی کرد و همراه شهاب به طرف خانه رفت
ــ فردا میای؟
ــ آره
ــ پس ساعت ۸ آماده باش
ــ چشم
ــ چشمت روشن خانومی
ــ شب بخیر
ــ شبت بخیر
ــ جانم شهاب
ــ مهیا کجایی؟
ــ اومدم باور کن اینبار اومدم.
گوشی را قطع کرد و به طرف در رفت سریع کفش هایش را پا کرد و از پله ها پایین آمد.
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯