#هو_العشق🌹
#قسمت_پایانی💕
#پلاڪ_پنهان
#فاطمه_امیری_زاده
سر از مهر برداشتن ،وقتی نگاهشان به حرم امام حسین افتاد،لبخندی بر لبان هر دو نشست،نور گنبد ،چشمان سمانه را تر کرد،با احساس گرمای دستی که قطره اشکش را پاک کرد،سرش را چرخاند،که نگاهش در چشمان کمیل گره خورد.
کربلا،بین الحرمین و این زیارت عاشورای دو نفره بعد از آن همه مشکلاتی که در این چند سال کشیدند،لازم بود.
سمانه به کمیل خیره شد،این موهای سفید که میان موهایش خودنمایی میکردند،نشانه ی صبر و بزرگی این مرد را می رساند،در این ۳سال که زیر یک سقف رفته بودند،مشکلات زیادی برایش اتفاق افتاد و کمیل چه مردانه پای همه ی دردهایش و مشکلاتش ایستاد.
مریضی اش که او را از پا انداخته بود و دکترها امیدی به خوب شدنش نداشته اند،و درخواست طلاقی که خودش برای او اقدام کرده بود،حالش را روز به زود بدتر کرده بود،اما کمیل مردانه پای همسرش ایستاد،زندگی اش را به خدا و بعد امام حسین سپرد،و به هیچ کدام از حرف های پزشکان اعتنایی نکرد،وقتی درخواست طلاق را دید ،سمانه را به آشپزخانه کشاند و جلوی چشمانش آن را آتش زد،و در گوشش غرید که "هیچوقت به جدایی از من حتی برای یه لحظه فکر نکن"،با درد سمانه درد میکشید،شبایی که سمانه از درد در خود مچاله می شد و گریه می کرد او را در آغوش می گرفت و پا به پای او اشک می ریخت ،اما هیچوقت نا امید نمی شد.
در برابر فریادهای سمانه،و بی محلی هایش که سعی در نا امید کردن کمیل از او بود،صبر کرد،آنقدر در کنار این زن مردانگی خرج کرد که خود سمانه دیگر دست از مبارزه کشید.
خوب شدن سمانه و به دنیا آمدن حسین،زندگی را دوباره به آن ها بخشید.
ــ چیه مرد به جذابیه من ندیدی اینجوری خیره شدی به من!
سمانه خندیدو پرویی گفت!
حسین که مشغول شیطونی بود را در آغوش گرفت و او را تکان داد و غر زد:
ــ یکم آروم بگیر خب،مردم میان بین الحرمین آرامش بگیرن من باید با تو اینجا کشتی بگیرم
کمیل حسین را از او گرفت و به شانه اش اشاره کرد:
ــ شما چشماتونو ببندید به آرامشتون برسید،من با پسر بابا کنار میام
سمانه لبخندی زد و سرش را روی شانه ی کمیل گذاشت و چشمانش را بست،آرامش خاصی داشت این مکان.
کم کم خواب بر او غلبه کرد و تنها چیزی که می شنید صدای بازی کمیل و حسین بود....
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#هوالعشق💕
#دست_و_پا_چلفتی 🙁
#قسمت_پایانی
✍ #سید_مهدی_بنی_هاشمی
.
مکالمه عشق زینب و مجید
.
.
.
چند مدت از تاریخ عقدشون گذشته که اقا مجید هوس کوه نوردی و ورزش با خانوم رو میکنه و پیام میده:
-خانمے فردا آماده شو بریم کوه یکم ورزش کنیم😉
دارے تپل میشیا😆😆بعد مامانم اینا میگن ما عروس تپل نمیخوایم و منم که مامانیم پس نمیام نمیگیرمت 😅
.
-بی مزه 😑من تپل میشم یا تو؟!
.
-حالا نمے خواد قهر کنے صبح پاشو بریم...😀
.
فردا صبح توی راه دست زینب رو میگیره و شروع میکنن یه جاده شیبدار رو راه رفتن و قدم زدن..
.
- آهاے آقایے چه قدر دیگه مونده؟!...خسته شدم😕
.
-راهی نیومدے که خانم خانما...تازه اولشه😁
.
-عهههه مسخره بازے در نیار😑پاهام درد گرفت
.
-اینم از شانس ما...جنس بنجل انداختن بهمون 😂
.
-خیلـے هم دلت بخواد 😒اصلا من همینجا میشینم
و زینب خانم همونجا وسط جاده میشینه 😅
.
-حالا نمیخواد قهر کنـے😆...همه دنیا میدونن که من بهترین زن عالمو دارم خانم خانما😉
.
-به خدا خسته شدم😧
.
-بزا یکم دیگه میرسیم کنار چشمه و امام زاده..دستتو بده بهم...یا علی.☺
.
بعد از یکم راه رفتن میرسن به یه چشمه قشنگ و شروع میکنن به آب خوردن و دو تایی وضو گرفتن
و اقا مجید شیطونیش گل میکنه و شروع میکنه از آب چشمه میپاشه روی سر و صورت زینب😆
.
-وای دیـــوونه خیـس شدم😒
.
-عوضش خنکم شدے دیــگه 😎خستگیتم در رفت☺
.
-اااا...اینجوریاس...پس بگیر که اومد😜
.
و زینبم شروع میکنه به آب ریختن روی مجید و بلند بلند خندیدن توی خلوت کوه..😂😂
.
بعد این خل بازیا
مجید میگه
.
خب این همون امام زادست که منو به دنیا برگردوند و شما رو به من هدیه داد☺بریم تو...
دوتایی وارد امام زاده میشن و شروع میکنن نماز خوندن...اول نماز ظهر و عصر میخونن که زینب خانم اقتدا میکنه به آقا مجید و بعدشم دو رکعت نماز شکر میخونن...
.
و بعدش زینب از خستگی سرش رو میزاره رو زانوهای مجید و اونم انگشتهای زینب رو میگیره تو دستش و شروع کنه به ذکر گفتن باهاشون 😊😍
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
الحمدلله
.
و سرشو میگیره سمت آسمون و تو دلش میگه...
.
خدایا ممنونم بابت همه چیز ❤❤
.
👈#پایان
.
.
یادمون باشه اگه اون چیزی که از خدا میخوایم رو بهمون نداد...جا نزنیم...کم نیاریم...قطعا خدا چیز بهتری برامون در نظر گرفته
.
هیچ وقت امید به خدامون رو از دست ندیم
.
ما همه بازیگر فیلمی هستیم که خدا نویسنده و کارگردانشه...پس بهش اعتماد کنیم و نقشمون رو خوب بازی کنیم 🙏
.
این داستان تلفیق چند داستان عاشقانه واقعی بود مربوط به چند فرد مختلف که صیقل داده شده بود و تقریبا هیچ جاش ساختگی مطلق نبود
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
#به_نام_خدای_مهدی🌸🍃
#قلبم_برای_تو❤❤
#قسمت_پایانی
.✍ #سیدمهدی_بنی_هاشمی
-روز تشييع جنازش توي دانشگاه راه نبود...
شهيد خادم الشهداشده
-شهيد؟!
-آره ...داشتن از راهيان ميومدن تو ماشين پشتيباني نشسته بود كه چپ ميكنن و...
سمت مزارش حركت كرديم
خيلي دوست داشتم ببينمش
اما نه اينجا
پسر كوچولويي كه دستمو تو عكس گرفته بود
حالا قلب باكش رو به من داده...
سرمزارش رسيديم...
خشكم زد وهمونجا افتادم
عكسش داشت با لبخندي منونگاه ميكرد...
يعني اون پسر...
وايييي
روي سنگ رو خوندم
نوشته بود:
آمدي جانم به قربانت
ولي حالا چرا؟؟؟!
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
@sangarsazanbisangar
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄