eitaa logo
دین بین
12.2هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
1.4هزار ویدیو
13 فایل
😁هدف ما گفتن موضوعات سنگین با قالب سبکه 🎞 تولید کلیپهای اینوری برای اونوری‌ها 🥴 ✍️ نویسنده و کارگردان: سید علی سجادی‌فر 🎞️ بازیگر: امید غفاری ادمین کانال و رزرو تبلیغات: @admin_dinbin
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام روزتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🌸🍃 "پاکان؛ زجور فلک بیشتر کشند... /گندم چو پاک گشت خورد زخم آسیاب!" - ریحانه خانم نگران نباشین، شما با خدا باشین خدا هم همیشه با شماست. اگه گاهی هم امتحاناتی می کنه به خاطر اینه که ببینه حواستون بهش هست. می خواد ببینه واقعا دوستش دارین یا فقط ادعایین. مطمئن باشین اگه بهش ثابت بشه دوستش دارین یه کاری میکنه که صد برابر شیرین تر از قبل هست. حرف هاش بهش آرامش میداد .نمیدونستم چی بگم، فقط گوش میکردم. - خب ریحانه خانم شما سؤالی ندارید که بپرسین؟! - نه آقا سید - اما من یه حرفهایی دارم - بفرمایید - می خواستم بگم یه آدم نظراتش شاید با گذشت زمان تغییر کنه، شاید تفکرش به یه چیز عوض بشه. شاید یه کسی یا چیزی رو که قبلا دوست داشت دیگه دوست نداشته باشه... به نظرم باید به همچین آدمی حق داد. -این حرف ها یعنی چی آقا سید؟! - یعنی که.، چطور بگم اخه.. . - چیو چطور بگید -می دونید، شما حق دارید با خونواده و کنار خونوادتون زندگی کنین. راستیتش من هم نظرم نسبت به شما... اینجا که رسید اشکام بی اختیار جاری شد... - راستیتش من هم نظرم نسبت به شما همون نظر سابقه و دوستتون دارم... آخییشش از اشکاتون معلوم شد شما هم دوستم دارید! - خیلی بد هستین -خواهش میکنم، خوبی از خودتونه - به قول خودتون لااله الاالله ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
💕 🌸🍃 -خوب بهتره خانواده ها رو بیشتر منتظر نذاریم، شما هم اشکاتونو پاک کنین فک میکنن اینجا پیاز پوست کندیما. بریم بیرون ؟! -بله بفرمایین -فقط زهرا رو صدا کنین بیاد کمکم کنه که بیام... - اگه اجازه بدین خودم کمکتون میکنم و آروم ویلچر آقا سید رو هل دادم و به سمت خانواده ها رفتیم .مادر آاقا سید با دیدن این صحنه بی اختیار شروع به دست زدن کرد و مامان منم یه لبخندی روی لبش نشست. اون شب قرار عقد رو گذاشتیم و یه روز بی سر و صدا و هیچ جشن گرفتنی رفتیم محضر و مراسم عقد رو برگزار کردیم. پدر آقا سید یه خونه کوچیک برامون خرید و با پول عروسی هم چون من گواهینامه داشتم یه ماشین معمولی خریدیم. ❣یک ماه پس از عقد. -ریحانه جان - جانم اقایی -خانمی دلم خیلی برا امام رضا تنگ شده. همسفرمون میشی یه سفر بریم؟! - شما هرجا بخوای بری ما در رکابتیم فرمانده -آخه چه قدر یه نفر میتونه خانم باشه، حالا با هواپیما بریم یا قطار؟! - هیچکدوم - یعنی چی؟!با اتوبوس بریم؟! - نوچچچ....من خودم میخوام راننده آقای فرمانده بشم -ریحانه نه ها...راه طولانیه، خسته میشی - هرجا خسته شدیم میزنیم بغل استراحت میکنیم - لا اله الا الله... می دونم الان هرچی بگم شما یه جواب میخوای بیاری، .بریم به امید خدا. داعش نتونست مارو بکشه ببینم شما چیکار میکنی؟! آماده سفر شدیم و به سمت مشهد حرکت کردیم. تمام جاده برام انگار ورق خوردن ... 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
💕 🌸🍃 یه خاطره شیرین بود، توماشین نشسته بودیم و من پشت فرمون، و داشتیم اولین سفر دونفره با ماشین خودمونو تجربه می کردیم. -ریحانه جان چرا از این جاده میری؟جاده اصلی خلوته که - کار دارم -لا اله الا الله...آخه اینجا چیکار داری؟! -صبر داشته باش دیگه... راستی آقایی؟! -جانم ریحانه بانو؟؟ -اون مسجده کجا بود دقیقا ؟! - کدوم مسجد؟! -همون مسجده که اونروز وایساده بودیم برای نماز درش بسته بود -آها...آها... یکم جلوتره. حالا اونجا چیکار داری؟؟ .-اخه اونجا اولین جایی بود پی بردم شما چه قدر خوبی... -امان از دست شما بانو -ریحانه جان؟ - جان ریحانه - اونموقع ها یه اهنگی داشتی، نداری الان؟ - اااااااا...سید -خوب چیه مگه، چی میگفت آهنگه ؟!؟ اها اها، خوشگلا باید برقصن -سید؟! - باشه باشه...ما تسلیم -ریحانه ؟! - جان دل -ممنون که هستی... جلوی مسجد ترمز کردم و پیاده شدم و به سیدم کمک کردم رو ویلچرش بشینه و رفتیم سمت مسجد. - اااا ریحانه، انگار بازم درش قفله - چه بهتر مثل اون موقع بیرون نماز میخونیم - اخه الان وقت اذان نیست که - دو رکعت نماز شکر می خوام بخونم - ریحانه همه چی مثل اون موقع، به جز من و تو. اون موقع من دو تا پا داشتم که الان ندارم، ولی الان شما دوتا بال داری داری که اونموقع نداشتی... ریحانه جان، الان میفهمم که تو فرشته ای.💕💕 از امشب یه رمان جذاب دیگه شروع میشه 😍😍😍😍 🌸 🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
❤️💛💚💙💜❤️💛💚💙❤️💖 واکرده ام آغوش قل الله شهیدا نزدیک بیا اقرب من حبل وریدا از کوچه گذشتی ونگاهم به تو افتاد لرزید دلم زُلزل زلزال شدیدا عشاق رهیدند واسیرانِ،عقلایند مردم دو گروهند،شقیّا وسعیدا از کعبه وبتخانه قیاما وقعودا رفتم به در میکده عَبدًا وعَبیدا باجوهرخاکستر پروانه نوشتم من مات من العشق فقد مات شَهیدَا 💕 به پایان امد این دفتر حکایت همچنان باقیست💕 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🌸🍃در ره منزل لیلی خطرهاست در آن شرط اول قدم آن است که عاشق باشی🍃🌸 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #صفحه64_سوره_بقره 🌸🍃 هرروز یه صفحه قران به نیت #ظهور و #سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
🍃🌸 #ترجمه_صفحه64_سوره_بقره 🌸🍃 #اجرتون_با_صاحب_الزمان 😍 (ترجمه:شیخ علی ملکی) #ادامه_دارد... #دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸 #کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹 ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ @sangarsazanbisangar ┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄
سلام شبتون بخیر درباره رمان جدیدمون بگم که پیام اخرش اینه به برنامه ای که خدا برامون میریزه اعتماد کنیم چون بهترینه😊 رمان عاشقانه 😄 💕💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رو بذارم😊
💕 🙁 مجید و مینا دختر خاله و پسر خاله بودن و چون با مادرهاشون هر روز میرفتن خونه مادر بزرگ از کوچیکی تا الان که 8 سالشون بود باهم بزرگ شدن... . خونه مامان بزرگشون یه خونه قدیمی بود با یه حیاط بزرگ و یه حوض فیروزه ای وسط حیاط که دور تا دورش گلدونهای شمعدونی رنگی رنگی چیده شده بود و وگوشه حیاط هم یه گلخونه ی شیشه ای برای زمستون بود ... . یه درخت آلوچه هم گوشه حیاط بود که مجید دزدکی ازش بالا میرفت و آلوچه برا مینا میکند و چون خودش دوست نداشت نمیخورد و همه رو میداد به مینا. مینا هم از سر بچگی هسته ها رو تو حیاط مینداخت و مامان بزرگ فک میکرد کار مجیده مجید خیلی مینا رو دوست داشت و از بچگی بهش احساس مسئولیت میکرد... مثلا وقتی تو کوچه میرفتن نمیزاشت پسرا مینا رو اذیت کنن😡 یا اگه تو بازی ای مینا رو به خاطر دختر بودن راه نمیدادن مجید هم بازی نمیکرد و میرفتن تو حیاط با مینا لی لی بازی میکردن😊 همیشه وقتی مینا خراب کاری میکرد...مثلا گلدونهای حیاط خونه مامانبزرگ رو میشکست یا توپ رو اشتباهی شوت میکرد تو شیشه ی گلخونه ی گوشه ی حیاط مامانبزرگ و گریش میگرفت مجید سریع اشکای مینا رو پاک میکرد و میگفت تو هیچی نگو☺...اونوقت خودش جلو میرفت و به همه میگفت که کار اون بوده که شکسته و گاها کلی هم از مامانش کتک میخورد ولی حس خوبی داشت که نزاشته مینا کتک بخوره....😕 در مورد خانواده مجید و مینا بگم که پدر و مادر مینا مذهبی بودن ولی مجید خونوادش آزاد تر بود... یه روز مادر مینا بهش گفت: دخترم تو دیگه داری به سن بلوغ میرسی....خوب نیست دیگه با مجید بازی کنی و بگردی...باید با دخترهای هم سن و سال خودت بگردی... مینا هم فردا این حرف رو به مجید رسونده بود... مجید از شدت ناراحتی چشماش سرخ شده بود ولی نمیخواست جلو مینا گریه کنه... سرشو انداخت پایین و گفت: یعنی دیگه نمیتونیم باهم فوتبال بازی کنیم؟! -نه..مامانم گفته از سال دیگه منو کمتر میاره اینجا...شایدم ماهی یبار...😔 مگه سال دیگه چی میشه مینا؟! -مامانم گفت به سن تکلیف میرسم 😕 -یعنی چی؟! یعنی تکلیفای مدرست بیشتر میشه؟! خوب میاری اینجا باهم انجام میدیم 😞 -نه...میگفت از سال دیگه مجید بهت نامحرم میشه... -من؟؟؟ 😯 -آره.. -من که از همه بیشتر مراقبتم 😕 -به مراقبی نیست که😕 یه چیزاییه که مامانم میدونه... ... 🌸 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @sangarsazanbisangar ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯