🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌹خیرمقدم به اعضای جدید🌹
قسمت اول #بی_تو_هرگز 💖👇👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/99
قسمت اول #عاشقانه_برای_تو 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/574
قسمت اول #رمان_جانم_میرود 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/855
قسمت اول #داستان_نسل_سوخته💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/4275
قسمت اول #رمان_پلاک_پنهان💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/5439
قسمت اول #رمان_هاد 💖👇
https://eitaa.com/sangarsazanbisangar/7201
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت109
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- اگر این عقیدته پس چرا از رفتاری که تو اون خونه باهات می کنن ناراحتی؟ اگه همه مردم حیوون
هستن چرا توقع داری باهات مثل آدم رفتار کنن؟ چرا از اینکه سرکارت بذارن ناراحت میشی؟
شاهرخ این را گفت، تکیه داد و گفت:
- نه شروین، مشکل تو خودخواهیته، دوست داری مثل آدم باهات رفتار کنن درحالی که هیچ کس رو آدم
نمی دونی. آدم ها همون رفتاری رو که ازش بیزارن با بقیه انجام میدن
شروین که این حرف برایش گران تمام شده بود با پرخاش گفت:
- از من چه توقعی داری؟ من درسی رو که تو اون خونه یاد گرفتم پس می دم
- تو چیزی رو که راحت تره انجام میدی. دنبال ساده ترین راهی
- بهتر از این یاد نگرفتم
- نخواستی که یاد بگیری. چطوریه که شهر رو زیر و رو می کنیم تا بهترین لباس ها رو پیدا کنیم که
ظاهرمون هیچ عیبی نداشته باشه اما برای اخلاق و رفتارمون به دم دستی ترین چیزها قناعت می کنیم؟
دنبالش نبودی که یاد بگیری. می خوای تا آخر عمرت هرچی ریختن تو حلقت بخوری و بگی تلخه؟ یه بار تف کن تا برای همیشه راحت شی. خودت انتخاب کن چی باشی. چرا سعی می کنی به خاطر اشتباه بقیه اون آدمی رو که تو وجودت دست و پا می زنه خفه کنی؟
- وقتی برای بقیه خوب بودن اهمیتی نداره چرا تلاش کنم؟
- چون محتاج آرامشی. شروین؟ افراط و تفریط هر دوش باعث هلاکه. هیچ جنگلی بدون گرگ نیست
اما همه جنگل هم گرگ نیست. اگر تر و خشک رو با هم بسوزونی جنگل رو خراب کردی. یعنی خونه
خودت رو
- یادت رفته خودت با اون دخترا چه طور برخورد کردی؟
- به اونا بی احترامی نکردم. از آدم مریض باید فاصله گرفت. اگر جدی نباشی تو رو هم مریض می کنه
شروین که معلوم بود در حال کلنجار رفتن با خودش است دستی تکان داد و گفت:
- ولی تو هم خوب تلافی کردی سر کلاس جلو بچه ها مارو ضایع کردی
- این دوتا موضوع ربطی به هم نداره. دانشجو باید قبل از استاد سر کلاس باشه خونه خاله که نیست
بعد لبخندی زد و گفت:
- امروز اصلاً روز خوبی نبود. اما خوشحالم که اینجایی
- تو با بقیه فرق داری. لااقل با اونایی که تا حالا دیدم. شاید برای همین واکنشم با همیشه فرق داشت
شاهرخ بادی به غبغب انداخت و درحالیکه دست هایش را بالا گرفته بود و ادا درمی آورد گفت:
- خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... من متعلق به همه ام ... بله، بله امضا هم میدم!
شروین خندید و سری تکان داد و شاهرخ دست از مسخره بازی برداشت. با دیدن حرکات شاهرخ با خودش فکر می کرد اگر او زودتر از این چنین دوستی را پیدا کرده بود آیا الان این حال و روز را
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت110
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
داشت؟ شاهرخ با حوصله به حرف هایش گوش میداد و بدون اینکه عصبانی شود ایراد هایش را گوشزد
می کرد. مواقعی که شروین عصبانی می شد و یا حتی بی احترامی می کرد رفتار شاهرخ احترام و آرامشش را از دست نمی داد. در فیلم ها یا داستان ها چنین شخصیت هایی را دیده بود یا راجع بهشان خوانده بود اما باور اینکه چنین آدم هایی در دنیای واقعی هم باشند سخت بود. شاید هم به قول شاهرخ او
نخواسته بود که چیزی را ببیند. یک ساعتی با هم حرف زدند.از همه چیز: راجع به خوب بودن آدم ها و
اینکه چرا اینقدر خوب ماندن سخت است تا آشپزی ونت های موسیقی و بوفالو های وحشی! آخر سر
وقتی شاهرخ صحبتش راجع به کلاغی که هر روز صبح توی حیاط قار قار می کند و تا شاهرخ برایش
تکه ای پنیر نیندازد از دستش راحت نمی شود تمام شد شروین گفت:
- تو ورزش هم می کنی؟
- ورزش حرفه ای نه. قبلا یه مدت سوارکاری می رفتم اما حالا پیاده روی صبحگاهی بهتره. هم راحت
تره هم کم خرج تر
شاهرخ این را گفت و نیشخند زد.
- تو چی؟
- تازگیا میرم بیلیارد. وقتایی که حوصلم سر میره.البته اگر بشه اسم بیلیارد رو ورزش گذاشت! اگه
دوست داشته باشی می تونیم با هم بریم
- بدم نمیاد
وقتی شروین داشت می رفت گفت:
- می دونی شاهرخ، حرف های تو شاید درست باشه اما وقتی همه اطرافت مخالفت باشه مجبوری تسلیم
بشی
- ماهی قزل آلا برخلاف جریان آب شنا می کنه و دیدن حرکت بقیه ماهی ها اونو منصرف نمی کنه
چون یقین داره کارش درسته. فقط در این صورته که می تونه به زادگاهش برگرده و نسلش رو حفظ
کنه. طبیعت بی معنا نیست. اگر یقین کردی کاری درسته انجامش بده حتی اگه همه دنیا مخالفت باشن.
هیچ مخالفتی ابدی نخواهد بود
- اما اون غریزه است
دم در رسیده بودند. جلوی شاهرخ ایستاد:
- اگه با عقل تصمیم بگیری راه درست رو انتخاب می کنی. راه درست یعنی دلایل بیشتر برای حرکت
شاهرخ این را گفت و دستش را دراز کرد. شروین هم دستش را گرفت و برخلاف همیشه لبخندی واقعی
زد.
شروین رفت و شاهرخ با نگاهش او را تا سر پیچ کوچه همراهی کرد.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت111
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل یازده
- می خوام بیارمش باشگاه!
- جداً؟ خب حالا نصفه اولش رو بگو
- شاهرخ، می خوام بیارش بیلیارد
- استا د؟ شوخی می کنی
- اصلاً
- واقعاً دیوانه ای. یه نگاه به قیافش بنداز. می خوای همه دستت بندازن؟ می دونی آرش چه کار می کنه؟
- مگه قراره هر کاری آرش خوشش میاد بکنم؟ من راست هم برم باز بهانه داره
- نه بابا. درس های استاد مهدویه؟ خیلی دم پرش می چرخی، خبریه؟
- به حرف هام گوش میده و تنها کسی که به جیبم نگاه نمی کنه
- به مسئله حل کردنت نگاه می کنه، ساده ای بابا
شروین لبخند زد ولی جواب نداد. ماشین را پارک کرد.
- برو پائین، برو پائین. کلاسمون دیر شد
- انصراف دادن واحد پاس کردن هم داره؟ به درس علاقه مند شدید
- جلوتر از زمان حرکت نکن
- اوه!عجب تاثیر گذاره این جناب
شروین کیفش را برداشت و سعید را هل داد:
- خیلی حرف میزنی ها، برو دیگه
سرکلاس استاد مشغول نوشتن بود، سعید کله اش را کنار گوش شروین آورد و گفت:
- حالا کی میاد؟
- نمی دونم
- امروز که نمی آریش؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت112
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
- نه. امروز خودمم نمیام
استاد صدای پچ پچ را شنید.
- ساکت، کلاسه
*
شروین سرباز شطرنجش را جلو برد و گفت:
- سعید دوست نداره بیام اینجا. نمی دونم چرا
- شاید با نبودن تو چیزی رو از دست میده
- نه بابا، از این معرفت ها نداره. فکر کنم از تو خوشش نمیاد
- منظور من این نبود
شروین اسبش را حرکت داد و گفت:
- نوبت توئه
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
- وقتی راجع به سعید حرف می زنی از اون خوش بینی همیشگی ات خبری نیست
- خوش بینی و ساده لوحی فرق داره. وقتی کار یکی تو رو هم تحت تأثیر قرار میده باید واقع بین باشی.
اگر چشمت رو روی اشتباهاتش ببندی حماقتی کرده که ضررش یقه خودت رو می گیره
- کارهای اون به خودش ربط داره
- کارهای اشتباه اون باعث می شه زشتی اون کار در نظرت کم رنگ بشه و فکر کنی یک رفتار روتین
و معمولی رو انجام میدی
- شاید، اما من تا حالا چیزی از اون یاد نگرفتم
شاهرخ لبخند معناداری زد و گفت:
- هنوز دیر نشده
- تو سعید رو بهتر میشناسی یا من؟ کیش!
- بارها سیگار کشیدنش رو دیدم، تجربه رفتارهای سبک سرانه اش سر کلاس رو دارم. نوع برخورد و حرف زدنش با دخترها به راحتی جلب توجه می کنه، همه کاراش حساب شده است نه شیطنت بچه گانه
- خدایی این یکی رو درست می گی. من نمی دونم این بشر چی تو کلش میگذره. اندازه یه نخود مغز
نداره. به خاطر پول هر غلطی می کنه
- دیدن اشتباهات یک نفر با توهین کردن فرق داره. اگر اشتباهی دیدی درس بگیر و تکرارش نکن.
تاوقتی با اون باشی یعنی خودت هم همون جوری هستی
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت113
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
شروین خندید:
- من و سعید؟ عمراً
- دونفری که وجه مشترک نداشته باشن رابطشون پایدار نمی مونه
- اما خودت گفتی تفاوت هامون بیشتره
- هنوزم میگم اما اگه همینجور پیش بره هر روز کم تر میشه
شاهرخ این را گفت بعد رخش را حرکت داد و گفت:
- کیش و مات
شروین نگاهی به شطرنج انداخت.
از تو ببازم
- مات؟ خیلی زرنگی! مخ منو به کار گرفتی که ببازم وگرنه عمراً
- هروقت می بازی بهونه می آری
- خوبه یه دفعه بردی. اگه راست می گی یه دفعه دیگه بازی کن
- ارزش بازی من بیشتر از این حرف هاست که صرف تو بشه
- پا می شم یه کاری دستت می دم ها
- از لحاظ روانی شناختی این دقیقاً حرکت آدمیه که کم آورده. منطق زور
- من تو رو بزنم، دق دلم خالی بشه به هر اسم و منطقی می خواد باشه
- منو بزنی؟ مطمئنی؟
- نه، با این بدن ماهیچه ای و ورزیده تو نمیشه
شاهرخ به کله اش اشاره کرد و گفت:
- اینجا باید کار کنه. عهد تیر و کمون سنگی که نیست
- آخه اونم خالیه!
- اگه خالی بود نمی تونستم پنج تا از مهره های تو رو بدون اینکه بفهمی بذارم بیرون و فکر کنی که زدمشون
شاهرخ این را گفت و نیشش باز شد.
- همش با خودم می گفتم مهره هام داره کم میشه
- می خوای تو برنده باش. پول شام رو هم تو حساب کن
- من فکر بهتری دارم. بازی به نفع من. اما پول شام با تو . این عادلانه تره.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت114
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
همین طور که در پارک قدم می زدند. زیر چشمی نگاهی به شاهرخ کرد.
- تو هیچ وقت چیزی از خودت نمی گی
- چی می خوای بدونی؟
- چرا تنهایی؟
- تنها نیستم، خدا هست، دو تا فرشته هام هست، شیطون هست، می بینی چقدر دورم شلوغه؟
- جداً؟ میکروب های کف دست و پالنکتون های حوضتون رو هم بشماری شلوغ تر هم میشه
شاهرخ کمی سکوت کرد و گفت:
- بچه که بودم مادرم فوت کرد. پدرم عاشقش بود. بعد از اون خودش رو سرگرم کارش کرد. دو تا
خواهرهام فرانسه ان. اکثر فامیل هامون ایران نیستن. شاید برای همینه که تنها به نظر میام
- بهت نمیاد مایه دار باشی. پدرت چه کاره است؟
- کار خونه شکلات سازی داره
- واووو! پس چرا تو توی اون خونه زپرتی زندگی می کنی؟
- مگه به یه استاد نصفه نیمه چقدر حقوق می دن؟
- بحث اتکا به خود و عدم وابستگی و این حرف هاست دیگه
- اون خونه موروثیه. راحله هم مشکلی باهاش نداشت. راحت زندگی می کرد. وقتی خسته می شدم
بهترین پناهگاهم بود
- خجالت بکش! آبروی هر چی مرده بردی تو
- شاید باورت نشه اما هیچ چیزی برای یه مرد مهم تر از این نیست که همسرش همراهش باشه و تائیدش
کنه. شاید بعضی ها فکر کنن مردها نیازی به حمایت ندارن اما اگر میخوای ببینی یه مرد چقدر آرومه یا
شاد باید ببینی چقدر زنش همراهشه، توی آرزوهاش سهیمه و بهش اعتماد به نفس میده
شاهرخ این را گفت، آهی کشید و گفت:
- فقط یک سال از رفتنش میگذره اما انگار سال هاست که تنهام
شروین بغض صدایش را فهمید:
- معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت کنم
- مهم نیست
- اصلاً فکر نمی کردم بچه مایه دار باشی
- پول پدرم داشت همه چیز رو ازم می گرفت. پول چیز بدی نیست اما کمتر کسی بلده چه جور ازش
استفاده کنه. اگر راحله نبود الان منم یکی بودم مثل بابام
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
دمی با #شهید_سید_طاها_ایمانی 🌸🍃 👇
1. دائم الصلوات بود. حتی وقتی تسبیح دستش نبود.
2. توصیه می کرد حتما هر روز صبح به نیت امام زمان "عج" آیت الکرسی بخونید.
3. کوچیک و بزرگ یا غریبه و آشنا نمی شناخت. با هر کی چشم و تو چشم می شد اول اون بهش سلام می کرد.
4. رفتارش خیلی عادی بود اما بیش از حد ضرورت با خانم ها هم کلام نمی شد و در نگاه بسیار عفت چشم داشت.
5. ابایی نداشت از اینکه از کوچک تر از خودش چیزی رو یاد بگیره یا فرد کوچک تر بهش تذکر بده. اگه حرف صحیح بود قبول می کرد و از طرف مقابل تشکر
6. همیشه چند دونه شکلات توی جیبش بود. می گفت: تبلیغ اخلاق فقط به کلام نیست. هر روز توی خیابون از کنار بچه های زیادی رد می شیم.
7. هرگز کلام اهانت آمیزی نسبت به احدی از دهانش خارج نمی شد. حتی نسبت به دشمن عفت کلام داشت.
8. زمانی که عصبانی می شد سکوت می کرد و تا زمانی که خشم بهش غلبه داشت هیچی نمی گفت.
9. کوچک ترین عمل خیرش رو به قوی ترین شکل ممکن مخفی می کرد. می گفت: کار من در پیشگاه خدا بی ارزشه و می ترسم از روزی که شیطان اون رو جلوی چشمم نمانما کنه
10. تقریبا تمام پنجشنبه ها رو روزه می گرفت. تا جایی که به مرور این رفتارش بین بچه ها شیوع پیدا کرده بود.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت115
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
انگار از هرچی بپرسم آخرش فقط به یه چیز می رسیم
شاهرخ لبخندی زد. یکدفعه دستش را روی شانه شروین گذاشت و ایستاد. شروین کمکش کرد تا بنشیند.
- می خوای بریم خونه؟
- یه شب می خوای به ما شام بدی، می خوای از زیرش در بری؟
- نگران توام وگرنه من به این چیزا عادت دارم
- پس می ریم یکی از بهترین رستوران هایی که تا حالا رفتی. ناسلامتی استادتم
پشت میز که نشستند شروین گفت:
- خوبه؟
شاهرخ نگاهی به اطراف کرد:
- خوشم اومد، خوش سلیقه ای، خیلی وقت بود اینجور جاها نیومده بودم
- حالا چی می خوای؟
- تو بهتر میدونی اینجا چی خوشمزه تره
شروین شانه ای بالا انداخت و رو به گارسون غذا را پیشنهاد داد. بعد که پیش خدمت رفت پرسید:
- به بابات سر هم میزنی؟
- آره. البته اون خوشش نمیاد. اون انتظار داشت پسرش همه آرزوهاش رو برآورده کنه. اما خب
هرکسی زندگی خودش رو داره
- اگه دوس نداره برای چی بهش سر می زنی؟
- خوبی کردن به کسی که بهت خوبی می کنه هنر نیست
- من نمی فهمم چرا ما باید آرزوهای برآورده نشده اونا رو برآورده کنیم؟
- نیازی نیست این کارو بکنی. فقط باید نوع برخورد رو عوض کنی تا با کمترین تنش همه چیز حل بشه
- حرف منطقی تو گوششون نمی ره
- با وجود همه اینا نباید بی ادبی کنی. هیچ وقت یادت نره که اونا پدر و مادرتن
پیش خدمت غذا را روی میز گذاشت
- بوش که خوبه
- به سلیقه من شک داری؟
- اگه سلیقت بد بود که با من رفیق نمی شدی
- پس سعید هم خوبه
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت116
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
انسان ممکن الحظاست
چند لقمه که خوردند شروین گفت:
- چرا همیشه پدر و مادرها با بچه هاشون مشکل دارن؟
- از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا حرف زدن ممنوع. بعداً حرف میزنیم
وقتی غذا تمام شد و پیش خدمت صورت حساب را روی میز گذاشت شروین می خواست پول را توی
بشقاب بگذارد که شاهرخ مانع شد و حساب کرد. بعد رو به شروین گفت:
- حالا بالا خونه کی تعطیله؟ قرار بود مهمون من باشی
شروین با چشم هایی گرد شده گفت:
- آره ... آره ... خوب شد یادم اومد
- مطمئنی خودت یادت اومد؟
از در رستوران که بیرون آمدند شاهرخ نگاهی به آسمان انداخت و درحالیکه درخودش جمع می شد
گفت:
- با اینکه یه کم سرده اما خوب شد ماشینت رو نیاوردی
- گفتم شاید یه کم پیاده روی حالمون رو جا بیاره
چند دقیقه ای که گذشت شروین پرسید:
- اختلاف تو و بابات سر چی بود؟
- اختلاف 4 نسل متفاوت. با کم و زیاد خودش. وقتی راحله اومد شرایط بدتر شد. تغییر من چیزی نبود
که پدرم دوست داشته باشه چون اختلاف فکری ما بیشتر می شد. براش قابل قبول نبود که یه دختر تنها
پسرش رو ازش دور کنه. حتی تو مراسم ازدواج ما نیومد
کمی که رفتند شاهرخ گفت:
- اطلاعات تکمیل شد؟
- می ترسم سوال کنم؟
- اینقدر ترسناکم؟
- رابطه شما هر لحظه خراب تر میشه. می ترسم آخرش به قتل برسیم
شاهرخ خندید و پرسید:
- و دلیل اصلی؟
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت117
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
نمی خوام با حرف هام اذیتت کنم. همه جواب ها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون
ناراحتت کنم
- راحله همه چیز من بود
- می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟
- تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار
نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ...
شاهرخ کلید را چرخاند.
- بفرما
- دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه
بعد زیر لب گفت:
- هرچند کسی منتظر من نیست
شاهرخ که یأس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت:
- هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه
اگر می رویند قارچ های غربت؟
بعد لبخندی زد و گفت:
خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_هاد🌹🍃
#قسمت118
✍ #ز_جامعی(م.مشکات)
فصل دوازدهم
از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت:
- یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم
سعید با حالتی بی تفاوت گفت:
- هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن
شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت.
مدتی به سکوت گذشت.
- سعید؟ تو از این استاد بدت میاد؟
- من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟
- همین جوونه. مهدوی
- اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟
- نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟
- به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سه کار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسط یه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟
شروین لبخندی زد...
وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را
پیدا کرده باشد رو به شروین گفت:
- تو کلاس می بینمت
-کجا؟
- فعلاً کار فوری دارم.
#ادامه_دارد...
#دوستانتان_را_دعوت_ڪنید 🌸
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@sangarsazanbisangar
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯