eitaa logo
دین سیاسی
4هزار دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
13.1هزار ویدیو
114 فایل
پایگاه تحلیلی دین سیاسی کلیپ تحلیل اخبار در جریان تحلیل های ایران و جهان باشید... ارتباط با ادمین اصلی: @Admine_d_s پاسخگویی به شبهات اعتقادی و مسائل شرعی توسط استاد حوزه و دانشگاه ( @Mortezayari1363 ) پیج اینستاگرام:👇 https://instagram.com/dine.siasi
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✌️ تقدیم به مدافعان حرم 🎶 سرود جدید محمد گُلریز ✅بسیار زیباست به یاد سردار
✍مرحوم شیخ مفید در ارشاد 📖صفحه ۲۵۸ مى فرماید عمر بن سعد (لعنه الله علیه) از به سوى روانه شد جماعتى از که در اراضى غاضریّه منزل داشتند به مقتل آن حضرت آمدند (ظاهرا) بر اجساد نماز خواندند و ایشان را دفن کردند به این طریق که امام را در همان موضع که معروف است و حضرت الحسین (على اکبر) را در پائین پاى امام علیه‌السلام و از براى سایر شهداء حفره اى در پائین پا کندند و در آن حفره دفن نمودند و حضرت ابوالفضل علیه‌السلام را در راه غاضریّه در همان مکان که اکنون معروف است دفن کردند ولى از نظر شیعه حضرت امام علیه‌السلام در واقع آمد نماز خواند و دفن نمود چنان که امام در جواب گروه واقفیّه تصریح نموده که در کتاب انصار الحسین صفحه ۱۰۴ توضیح داده شده و در بصائر الدرجات صفحه ۲۲۵ در ضمن حدیثى از امام صادق علیه‌السلام استفاد مى شود که در موقع دفن سرور شهیدان امام پیامبر اسلام و حضرت على علیه‌السلام و امام حسن وامام سجاد و ملائکه حضور داشتند و یارى مى نمودند. ۶۱ ق چون به ابن زیادلعنت الله علیه) خبر رسید که اهل بیت به کوفه نزدیک شده اند امر کرد سرهاى شهدا را که عمر بن سعد(لعنت الله علیه) از پیش فرستادهح بود خارج کرده و پیش ‍ روى اهل بیت ببرند و با هم به شهر درآورند و در کوچه و بازار بگردانند تا سلطنت یزید بر مردم معلوم شود مردم کوفه چون از ورود اهل بیت خبردار شدند از کوفه بیرون آمدند و اهل بیت را سوار بر شتران وارد کوفه نمودند و زنان کوفه براى تماشا بالاى بام ها رفته بودند زنى از بام صدا زد من اىّ الاسارى انتنّ شما از کدام مملکت و قبیله هستید گفتند نحن اسارى آل چون آن زن این را شنید هر چه چادر و مقنعه داشت آورد و برایشان پخش نمود مخدرات گرفتند و خود را با آنها پوشانیدند. 💠به روایت مسلم گجکار قریب به چهل محمل روى چهل شتر در روى آنها زنان و اطفال بودند و سید مریض بر شتر برهنه نشسته و خون از رگهاى گردنش جارى بود اهل کوفه گریه مى کردند حضرت با صداى ضعیف مى فرمود شما بر ما گریه مى کنید پس ما را چه کسى کشت. 💠سهل گوید چون وارد کوفه شدم دیدم بوقها زده مى شد و پرچم ها افراشته ناگاه لشکر وارد شد صداى ضجه و ناله برخاست و سرهاى را که بر فراز نیزه نصب کرده بودند آوردند در پیش سرها سر مبارک مثل ماه مى درخشید. 💠امام در نوک نیزه مبارکه را تلاوت مى نموده ام حسبت انّ اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا، سهل گوید گریه کنان گفتم یابن رسول الله رأسک اعجب یعنى تکلم رأس شریف تو از قصه اصحاب کهف و رقیم عجیب تر است پس جناب مردم را امر به سکوت نمود و شروع کرد در حالی که همه خاموش بودند . @saghar6
💠 قدمی عقب رفتم و تیزی نگاه هیزش داشت جانم را می‌گرفت که صدای بسمه در گوشم شکست :«پس چرا وایسادی؟ بیا لباساتو عوض کن!» و اینبار صدای این زن فرشته نجاتم شد که به سمت اتاق فرار کردم و او شوهرش را حس کرده بود که در را پشت سرم به هم کوبید و با خشمی سرکش تشر زد :«من وقتی شوهرم کشته شد، زنش شدم! تو هم بذار جون شوهرت بالا بیاد بعد!» 💠 ای کاش به جای این هیولا سعد در این خانه بود که مقابل چشمان وحشی‌اش با همان زبان دست و پا شکسته به گریه افتادم :«شوهرم منو کتک نزده، خودم تو کوچه خوردم زمین...» اجازه نداد حرفم تمام شود که لباسی را به سمتم پرت کرد و جیغش را در گلو کشید تا صدایش به ابوجعده نرسد :«اگه می‌خوای بازم شوهرت رو ببینی، بپوش بریم بیرون!» 💠 نفهمیدم چه می‌گوید و دلم خیالبافی کرد می‌خواهد دهد که میان گریه خندیدم و او می‌دانست چه آتشی به جان شوهرش افتاده که با سنگینی زبانش به گوشم سیلی زد :«اگه شده شوهرت رو سر می‌بُره تا به تو برسه!» احساس کردم با پنجه جملاتش دلم را از جا کَند که قفسه سینه‌ام از درد در هم شکست و او نه برای نجات من که برای تحقیر داریا نقشه‌ای کشیده بود و حکمم را خواند :«اگه می‌خوای حداقل امشب نیاد سراغت با من بیا!» 💠 و بهانه خوبی بود تا عجالتاً این زن جوان را از مقابل چشمان شوهرش دور کند که شمرده شروع کرد :«نمی‌دونم تو چه هستی که هیچی از نمی دونی و از رفتن شوهرت اینهمه وحشت کردی! اما اگه اونقدر به و رسولش ایمان داری که نمی‌خوای رافضی‌ها داریا رو هم مثل و و به کفر بکشونن، امشب با من بیا!» از گیجی نگاهم می‌فهمید حرف‌هایش برایم مفهومی ندارد که صدایش را بلندتر کرد :«این شهر از اول نشین بوده، اما چندساله به هوای همین حرمی که ادعا می‌کنن قبر سکینه دختر علیِ، چندتا خونواده مهاجرت کردن اینجا!» 💠 طوری اسم رافضی را با چندش تلفظ می‌کرد که فاتحه جانم را خواندم و او بی‌خبر از حضور این رافضی همچنان می‌گفت :«حالا همین حرم و همین چندتا خونواده شدن مرکز فتنه که بقیه مردم رو به سمت کفر خودشون دعوت کنن! ما باید مقاومت رافضی‌ها رو بشکنیم وگرنه قبل از رسیدن ، رافضی‌ها این شهر رو اشغال می‌کنن، اونوقت من و تو رو به کنیزی می‌برن!» نمی‌فهمیدم از من چه می‌خواهد و در عوض ابوجعده مرا می‌خواست که از پشت در مستانه صدا رساند :«پس چرا نمیاید بیرون؟» 💠 از نفسم بند آمد و فرصت زیادی نمانده بود که بسمه دستپاچه ادامه داد :«الان با هم میریم حرم!» سپس با سرانگشتش به گونه سردم کوبید و سرم منت گذاشت :«اینجوری هم در راه خدا می‌کنیم هم تو امشب از شرّ ابوجعده راحت میشی!» تمام تنم از زخم زمین خوردن و اینهمه وحشت درد می‌کرد و او نمی‌فهمید این جنازه جانی برای جهاد ندارد که دوباره دستور داد :«برو صورتت رو بشور تا من ابوجعده رو بپزم!» 💠 من میان اتاق ماندم و او رفت تا شوهرش را فراری دهد که با کلماتی پُرکرشمه برایش ناز کرد :«امروز که رفتی نیت کردم اگه سالم برگردی امشب رافضی‌ها رو به نجاست بکشم! آخه امشب وفات جعفر بن محمدِ و رافضی‌ها تو حرم مراسم دارن!» سال‌ها بود نامی از ائمه بر زبانم جاری نشده و دست خودم نبود که وقتی نام (علیه‌السلام) را از زبان این وهابی اینگونه شنیدم جگرم آتش گرفت. 💠 انگار هنوز مادرم در جانم زنده مانده و در قفس سینه پَرپَر می‌زد که پایم برای بی‌حرمت کردن لرزید و باید از جهنم ابوجعده فرار می‌کردم که ناچار از اتاق خارج شدم. چشمان گود ابوجعده خمار رفتنم شده و می‌ترسید حسودی بسمه کار دستش دهد که دنبال‌مان به راه افتاد و حتی از پشت سر داغی نگاهش تنم را می‌سوزاند. 💠 با چشمانم دور خودم می‌چرخیدم بلکه فرصت پیدا کنم و هر قدمی که کج می‌کردم می‌دیدم ابوجعده کنارم خرناس می‌کشد. وحشت این نامرد که دورم می‌چرخید و مثل سگ لَه‌لَه می‌زد جانم را به گلویم رسانده و دیگر آرزو کردم بمیرم که در تاریکی و خنکای پس از باران شب داریا، گنبد مثل ماه پیدا شد و نفهمیدم با دلم چه کرد که کاسه صبرم شکست و اشکم جاری شد. 💠 بسمه خیال می‌کرد هوای شوهر جوانم چشمم را بارانی کرده که مدام از اجر جهاد می‌گفت و دیگر به نزدیکی حرم رسیده بودیم که با کلامش جانم را گرفت :«می‌خوام امشب بساط کفر این مرتدها رو بهم بزنی! با هم میریم تو و هر کاری گفتم انجام میدی!»... @dine_siasi
خوشا آنان ڪہ یارشان شد صداقت در عمل گفتارشان شد.. بہ عباس اقتدا ڪردند و رفتند علمدار ســــردارشان شد 📡 کانال دین سیاسی 🆔 @dine_siasi