#داستان_آموزنده
🔆عقيل مهمان على (علیه السلام)
عقيل در زمان خلافت برادرش اميرالمؤمنين على عليه السلام به عنوان مهمان به خانه آن حضرت ، در كوفه وارد شد. على به فرزند مهتر خويش حسن بن على اشاره كرد كه جامه اى به عمويت هديه كن . امام حسن يك پيراهن و يك ردا از مال شخصى خود به عموى خويش عقيل تعارف و اهدا كرد شب فرا رسيد و هوا گرم بود. على و عقيل روى بام دارالاماره نشسته مشغول گفتگو بودند. موقع صرف شام رسيد. عقيل كه خود را مهمان دربار خلافت مى ديد، طبعا انتظار سفره رنگينى داشت ، ولى برخلاف انتظار وى ، سفره بسيار ساده و فقيرانه اى آورده شد. با كمال تعجب پرسيد: غذا هرچه هست همين است ؟!
على :مگر اين نعمت خدا نيست ؟ من كه خدا را بر اين نعمتها بسيار شكر مى كنم و سپاس مى گويم .
عقيل : پس بايد حاجت خويش را زودتر بگويم و مرخص شوم ، من مقروضم و زير بار قرض مانده ام ، دستور فرما هرچه زودتر قرض مرا ادا كنند و هر مقدار مى خواهى به برادرت كمك كنى بكن تا زحمترا كم كرده به خانه خويش برگردم .
((چقدر مقروضى ؟)).
صدهزار درهم .
((اوه ! صدهزار درهم ! چقدر زياد! متاءسفم برادر جان كه اين قدر ندارم كه قرضهاى تو را بدهم ، ولى صبر كن موقع پرداخت حقوق برسد. از سهم شخصى خودم برمى دارم و به تو مى دهم و شرط مواسات و بردارى را بجا خواهم آورد، اگر نه اين بود كه عائله خودم خرج دارند، تمام سهم خودم را به تو مى دادم و چيزى براى خود نمى گذاشتم )).
چى ؟! صبر كنم تا وقت پرداخت حقوق برسد؟. بيت المال و خزانه كشور در دست تو است و به من مى گويى صبر كن تا موقع پرداخت سهميه ها برسد و از سهم خودم به تو بدهم ! تو هر اندازه بخواهى مى توانى از خزانه و بيت المال بردارى ، چرا مرا به رسيدن موقع پرداخت حقوق حواله مى كنى ، به علاوه مگر تمام حقوق تو از بيت المال چقدر است ؟ فرضا تمام حقوق خودت را به من بدهى ، چه دردى از من دوا مى كند؟!
((من از پيشنهادتو تعجب مى كنم ، خزانه دولت پول دارد يا ندارد، چه ربطى به من و تو دارد؟! من و تو هم هر كدام فردى هستيم مثل ساير افراد مسلمين . راست است كه تو برادر منى و من بايد تا حدود امكان از مال خودم به تو كمك و مساعدت كنم ، اما از مال خودم نه از بيت المال مسلمين )).
مباحثه ادامه داشت و عقيل با زبانهاى مختلف اصرار و سماجت مى كرد كه اجازه بده از بيت المال پول كافى به من بدهند تا من دنبال كار خودم بروم .
آنجا كه نشسته بودند به بازار كوفه مشرف بود. صندوقهاى پول تجار و بازاريها از آن جا ديده مى شد. در اين بين كه عقيل اصرار و سماجت مى كرد، على به عقيل فرمود:((اگر باز هم اصرار دارى و سخن مرا نمى پذيرى ، پيشنهادى به تو مى كنم ، اگر عمل كنى مى توانى تمام دين خويش را بپردازى و بيش از آن هم داشته باشى )).
چكار كنم ؟
((در اين پايين صندوقهايى است . همينكه خلوت شد و كسى در بازار نماند، از اينجا برو پايين و اين صندوقها را بشكن و هرچه دلت مى خواهد بردار!)).
صندوقها مال كيست ؟
مال اين مردم كسبه است ، اموال نقدينه خود را در آن جا مى ريزند.
عجب ! به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق مردم را بشكنم و مال مردم بيچاره اى كه به هزار زحمت به دست آورده و در اين صندوقها ريخته و به خدا توكل كرده و رفته اند، بردارم و بروم ؟!
پس تو چطور به من پيشنهاد مى كنى كه صندوق بيت المال مسلمين را براى تو باز كنم ؟ مگر اين مال متعلق به كيست ؟ اين هم متعلق به مردمى است كه خود، راحت و بى خيال در خانه هاى خويش خفته اند. اكنون پيشنهاد ديگرى مى كنم ، اگر ميل دارى اين پيشنهاد را بپذير.
ديگر چه پيشنهادى ؟
((اگر حاضرى شمشير خويش را بردار، من نيز شمشير خود را برمى دارم ، در اين نزديكى كوفه ، شهر قديم ((حيره )) است ، در آنجا بازرگانان عمده و ثروتمندان بزرگى هستند، شبانه دو نفرى مى رويم و بر يكى از آنها شبيخون مى زنيم و ثروت كلانى بلند كرده مى آوريم )).
برادر جان ! من براى دزدى نيامده ام كه تو اين حرفها را مى زنى . من مى گويم از بيت المال و خزانه كشور كه در اختيار تو است ، اجازه بده پولى به من بدهند، تا من قروض خود را بدهم .
اتفاقا اگر مال يك نفر را بدزديم ، بهتر است از اينكه مال صدهاهزار نفر مسلمان ؛ يعنى مال همه مسلمين را بدزديم . چطور شد كه ربودن مال يك نفر با شمشير، دزدى است ، ولى ربودن مال عموم مردم دزدى نيست ؟
تو خيال كرده اى كه دزدى فقط منحصر است به اينكه كسى به كسى حمله كند و با زور مال او راز چنگالش بيرون بياورد، شنيعترين اقسام دزدى همين است كه تو الا ن به من پيشنهاد مى كنى ؟.
📚بحارالانوار، ج 9 (چاپ تبريز) ص ، 613
.✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆در میقات
مالك بن انس ، فقيه معروف مدينه (58)، سالى در سفر حج ، همراه امام صادق عليه السلام بود. به ميقات رسيدند و هنگام پوشيدن لباس احرام و تلبيه گفتن يعنى ذكر معروف لَبَّيْكَ اَللّهُمَّ لَبَّيْكَ رسيد. ديگران طبق معمول اين ذكر را بر زبان آوردند و گفتند. مالك بن انس متوجه امام صادق شد، ديد حال امام منقلب است ، همينكه مى خواهد اين ذكر را به زبان آورد، هيجانى به امام دست مى دهد و صدا در گلويش مى شكند و چنان كنترل اعصاب خويش را از دست مى دهد كه مى خواهد بى اختيار از مركب به زمين بيفتد. مالك جلو آمد و گفت :((يابن رسول اللّه ! چاره اى نيست ، هرطور هست اين ذكر را گفتن به معناى اين است كه خدايا! تو مرا به آنچه مى خوانى با كمال سرعت اجابت مى كنم و همواره آماده به خدمتم . با چه اطمينانى با خداى خود اين طور گستاخى كنم و خود را بنده آماده به خدمت معرفى كنم ؟ اگر در جوابم گفته شود:((لالَبَّيْكَ)) آن وقت چكار كنم
📚بحارالانوار، ج 11. ص 109.
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆بار نخل
على بن ابى طالب عليه السلام از خانه بيرون آمده بود و طبق معمول ، به طرف صحرا و باغستانها كه با كار كردن در آنجاها آشنا بود مى رفت . ضمنا بارى نيز همراه داشت . شخصى پرسيد: يا على ! چه چيز همراه دارى ؟
على :((درخت خرما، ان شاء اللّه )).
درخت خرما؟!
تعجب آن شخص وقتى زايل شد كه بعد از مدتى او و ديگران ديدند تمام هسته هاى خرمايى كه آن روز على همراه مى برد كه كشت كند و آرزو داشت در آينده هريك درخت خرماى تناورى شود، به صورت يك نخلستان درآمد و تمام آن هسته ها سبز و هر كدام درختى شد؟
📚وسائل ، ج 2 ص 531، و بحار، ج 9، ص 599.
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆شمشیر زبان
على بن عباس ، معروف به ابن الرومى ، شاعر معروف هجوگو و مديحه سراى دوره عباسى ، در نيمه قرن سوم هجرى ، در مجلس وزير المعتضد عباسى ، به نام قاسم بن عبيداللّه ، نشسته و سرگرم بود. او هميشه به قدرت منطق و بيان و شمشير زبان خويش مغرور بود. قاسم بن عبيداللّه ، از زخم زبان ابن الرومى خيلى مى ترسيد و نگران بود، ولى ناراحتى و خشم خود را ظاهر نمى كرد. برعكس طورى رفتار مى كرد كه ابن الرومى با همه بددليها و وسواسها و احتياطهايى كه داشت و به هر چيزى فال بد مى زد از معاشرت با او پرهيز نمى كرد. قاسم محرمانه دستور داد تا در غذاى ابن الرومى زهر داخل كردند. ابن الرومى بعد از آنكه خورد، متوجه شد. فورا از جا برخاست كه برود
قاسم گفت : كجا مى روى ؟
به همانجا كه مرا فرستادى .
پس سلام مرا به پدر و مادرم برسان .
من از راه جهنم نمى روم .
ابن الرومى به خانه خويش رفت و به معالجه پرداخت ، ولى معالجه ها فايده نبخشيد. بالا خره با شمشير زبان خويش از پاى درآمد
📚تتمة المنتهى ، محدث قمى ، ج 2، ص 400 و تاريخ ابن خلكان ، ج 3، ص 44.
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جمع هيزم از صحرا
رسول اكرم صلى اللّه عليه وآله در يكى از مسافرتها با اصحابش در سرزمينى خالى و بى علف فرود آمدند، به هيزم و آتش احتياج داشتند، فرمود:((هيزم جمع كنيد)) عرض كردند: يا رسول اللّه ! ببينيد، اين سرزمين چقدر خالى است ، هيزمى ديده نمى شود
فرمود:((در عين حال هركس هر اندازه مى تواند جمع كند)).
اصحاب روانه صحرا شدند، با دقت بروى زمين نگاه مى كردند و اگر شاخه كوچكى مى ديدند برمى داشتند. هركس هر اندازه توانست ذرّه ذرّه جمع كرد و با خود آورد. همينكه همه افراد هرچه جمع كرده بودند روى هم ريختند، مقدارى زيادى هيزم جمع شد.
در اين وقت رسول اكرم فرمود:((گناهان كوچك هم مثل همين هيزمهاى كوچك است ، ابتدا به نظر نمى آيد، ولى هرچيزى جوينده و تعقيب كننده اى دارد، همان طور كه شما جستيد و تعقيب كرديد اين قدر هيزم جمع شد، گناهان شما هم جمع و احصا مى شود و يك روز مى بينيد از همان گناهان خرد كه به چشم نمى آمد، انبوه عظيمى جمع شده است
📚وسائل ، ج 2، ص 462.
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆سخنى كه به ابوطلب نيرو داد
رسول اكرم بدون آنكه اهميتى به پيشامدها بدهد با سرسختى عجيبى در مقابل قريش مقاومت مى كرد و راه خويش را به سوى هدفهايى كه داشت طى مى كرد. از تحقير و اهانت به بتها و كوتاه خواندن عقل بت پرستان و نسبت گمراهى و ضلالت دادن به پدران و اجداد آنها دريغ نمى كرد. اكابر قريش به تنگ آمدند، مطلب را با ابوطالب در ميان گذاشتند و از او خواهش كردند يا شخصا جلو برادرزاده اش را بگيرد يا آنكه بگذارد قريش مستقيما از جلو او بيرون آيند.
ابوطالب با زبان نرم هر طور بود قريش را ساكت كرد تا كار تدريجا بالا گرفت و براى قرشيان ديگر قابل تحمل نبود، در هر خانه اى سخن از محمد صلى اللّه عليه وآله و هر دو نفر كه به هم مى رسيدند با نگرانى و ناراحتى ، سخنان و رفتار او را و اينكه از گوشه و كنار يكى يكى و يا گروه گروه به پيروان او ملحق مى شوند ذكر مى كردند. جاى معطلى نبود، همه متفق القول شدند كه هرطور هست بايد اين غائله كوتاه شود. تصميم گرفتند بار ديگر با ابوطالب در اين موضوع صحبت كنند و اين مرتبه جدى تر و مصمم تر با او سخن بگويند.
رؤ سا و اكابر قريش نزد ابوطالب آمدند و گفتند: ما از تو خواهش كرديم كه جلو برادرزاده ات را بگيرى و نگرفتى ، ما به خاطر پيرمردى و احترام تو قبل از آنكه مطلب را با تو در ميان بگذاريم متعرض او نشديم ، ولى ديگر تحمل نخواهيم كرد كه او بر خدايان ما عيب بگيرد و بر عقلهاى ما بخندد و به پدران ما نسبت ضلالت و گمراهى بدهد. اين دفعه براى اتمام حجت آمده ايم ، اگر جلو برادرزاده ات را نگيرى ما ديگر بيش از اين رعايت احترام و پيرمردى تو را نمى كنيم و با تو و او هر دو وارد جنگ مى شويم تا يك طرف از پا درآيد.
اين التيماتوم صريح ، ابوطالب را بسى ناراحت كرد. هيچ وقت تا آن روز همچو سخنان درشتى از قريش نشنيده بود. معلوم بود كه ابوطالب تاب مقاومت و مبارزه با قريش را ندارد. و اگر بنا شود كار به جاى خطرناك بكشد، خودش و برادرزاده اش و همه فاميل و بستگانش تباه خواهند شد.
اين بود كه كسى نزد رسول اكرم فرستاد و موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت :((حالا كه كار به اينجا كشيده ، سكوت كن كه من و تو هر دو در خطر هستيم )).
رسول اكرم احساس كرد التيماتوم قريش در ابوطالب تاءثير كرده ، در جواب ابوطالب جمله اى گفت كه همه سخنان قريش را از ياد ابوطالب برد، فرمود:((عموجان ! همينقدر بگويم كه اگر خورشيد را در دست راست من و ماه را در دست چپ من بگذارند كه دست از دعوت و فعاليت خود بردارم هرگز برنخواهم داشت تا خداوند دين خود را آشكار كند يا آنكه خودم جان بر سر اين كار بگذارم )).
اين جمله را گفت و اشكهايش ريخت و از پيش ابوطالب حركت كرد. چند قدمى بيشتر نرفته بود كه به دستور ابوطالب برگشت .
ابوطالب گفت: حالا كه اين طور است ، پس هرطور كه خودت مى دانى عمل كن ، به خدا قسم تا آخرين نفس از تو دفاع خواهم كرد
📚سيره ابن هشام ، ج 1، ص 265
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆استماع قرآن
ابن مسعود يكى از نويسندگان وحى بود؛ يعنى از كسانى بود كه هرچه از قرآن نازل مى شد، مرتب مى نوشت و ضبط مى كرد و چيزى فروگذار نمى كرد.
يك روز، رسول اكرم به او فرمود:((مقدارى قرآن بخوان تا من گوش كنم )) ابن مسعود مصحف خويش را گشود، سوره مباركه نساء آمد، او مى خواند و رسول اكرم با دقت و توجه گوش مى كرد، تا رسيد به آيه 41:
((فَكَيْفَ اِذا جِئْنا مِنْ كُلِّ اُمَّةٍ بِشَهيدٍ وَجِئنابِكَ عَلى هؤُلاءِ شَهيداً؛ يعنى چگونه باشد آن وقت كه از هر امتى گواهى بياوريم و تو را براى اين امت گواه بياوريم )).
همينكه ابن مسعود اين آيه را قرائت كرد، چشمهاى رسول اكرم پر از اشك شد و فرمود:((ديگر كافى است ))
📚كحل البصر، محدث قمى ، ص 79.
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جستجوى حقيقت
سوداى حقيقت و رسيدن به سرچشمه يقين ، ((عنوان بصرى )) را آرام نمى گذاشت . طى مسافتها كرد و به مدينه آمد كه مركز انتشار اسلام و مجمع فقها و محدثين بود. خود را به محضر مالك بن انس ، محدث و فقيه معروف مدينه ، رساند.
در محضر مالك ، طبق معمول احاديثى از رسول خدا روايت و ضبط مى شد. عنوان بصرى نيز در رديف ساير شاگردان مالك به نقل و دست به دست كردن و ضبط عبارتهاى احاديث و به ذهن سپردن سند آنها؛ يعنى نام كسانى كه آن احاديث را روايت كرده اند، سرگرم بود تا بلكه بتواند عطش درونى خود را به اين وسيله فرو نشاند.
در آن مدت امام صادق عليه السلام در مدينه نبود، پس از چندى كه آن حضرت به مدينه برگشت ، عنوان بصرى عازم شد چندى هم به همان ترتيبى كه شاگرد مالك بوده ، در محضر امام شاگردى كند.
ولى امام به منظور اينكه آتش شوق او را تيزتر كند از او پرهيز كرد، روزى به او فرمود:((من آدم گرفتارى هستم ، به علاوه اذكار و اورادى در ساعات شبانه روز دارم ، وقت ما را نگير و مزاحم نباش . همان طور كه قبلاً به مجلس درس مالك مى رفتى حالا هم همانجا برو)).
اين جمله ها كه صريحا جواب رد بود، مثل پتكى بر مغز عنوان بصرى فرود آمد. از خودش بدش آمد. با خود گفت اگر در من نورى و استعدادى و قابليتى مى ديد مرا از خود نمى راند. از دلتنگى داخل مسجد پيغمبر شد و سلامى داد و بعد با هزاران غم و اندوه به خانه خويش رفت .
فرداى آن روز از خانه بيرون آمد و يكسره رفت به روضه پيغمبر، دو ركعت نماز خواند و روى دل به درگاه الهى كرد و گفت :((خدايا! تو كه مالك همه دلها هستى از تو مى خواهم كه دل جعفر بن محمد را با من مهربان كنى و مرا مورد عنايت او قرار دهى و از علم او به من بهره برسانى كه راه راست تو را پيدا كنم .
بعد از اين نماز و دعا بدون اينكه به جايى برود، مستقيما به خانه خودش برگشت . ساعت به ساعت احساس مى كرد كه بر علاقه و محبتش نسبت به امام صادق افزوده مى شود. به همين جهت از مهجورى خويش بيشتر رنج مى برد. رنج فراوان او را در كنج خانه محبوس كرد. جز براى اداى فريضه نماز از خانه بيرون نمى آمد. چاره اى نبود، از يك طرف امام رسما به او گفته بود ديگر مزاحم من نشو و از طرف ديگر ميل و عشق درونش چنان به هيجان آمده بود كه جز يك مطلوب و يك محبوب بيشتر براى خود نمى يافت . رنج و محنت بالا گرفت . طاقتش طاق شد. ديگر نتوانست بيش از اين صبر كند، كفش و جامه پوشيده به در خانه امام رفت ، خادم آمد، پرسيد: چه كار دارى ؟
هيچ ، فقط مى خواستم سلامى به امام عرض كنم .
امام مشغول نماز است .
طولى نكشيد كه همان خادم آمد و گفت :((بسم اللّه بفرماييد)).
عنوان ، داخل خانه شد، چشمش كه به امام افتاد، سلام كرد. امام جواب سلام را به اضافه يك دعا به او رد كرد و سپس پرسيد:((كنيه ات چيست؟
ابوعبداللّه .
((خداوند اين كنيه را براى تو حفظ كند و به تو توفيق عنايت فرمايد)).
شنيدن اين دعا بهجت و انبساطى به او داد، با خود گفت اگر هيچ بهره اى از اين ملاقات جز همين دعا نبرم مرا كافى است . بعد امام فرمود:خوب چه كارى دارى ؟ و چه مى خواهى ؟.
از خدا خواسته ام كه دل تو را به من مهربان كند و مرا از علم تو بهره مند سازد. اميدوارم خداوند دعاى مرا مستجاب فرمايد.
اى اباعبداللّه معرفت خدا و نور يقين با رفت و آمد و اين در و آن در زدن و آمد و شد نزد اين فرد و آن فرد تحصيل نمى شود ديگرى نمى تواند اين نور را به تو بدهد، اين علم درسى نيست ، نورى است كه هرگاه خدا بخواهد بنده اى را هدايت كند در دل آن بنده وارد مى كند. اگر چنين معرفت و نورى را خواهانى ، حقيقت عبوديت و بندگى را از باطن روح خودت جستجو كن و در خودت پيدا كن ، علم را ازراه عمل بخواه ، از خداوند بخواه او خودش به دل تو القا مى كند ...
📚الكنى والالقاب ، ج 2، ذيل كلمه ((البصرى )). بحار، ج 1، ص 224، حديث 17.
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆لگد به افتاده
عبدالملك بن مروان ، بعد از 21 سال حكومت استبدادى ، در سال 86 هجرى از دنيا رفت . بعد از وى پسرش وليد جانشين او شد. وليد براى آنكه از نارضاييهاى مردم بكاهد، بر آن شد كه در روش دستگاه خلافت و طرز معامله و رفتار با مردم تعديلى بنمايد. مخصوصا در مقام جلب رضايت مردم مدينه كه يكى از دو شهر مقدس مسلمين و مركز تابعين و باقيماندگان صحابه پيغمبر و اهل فقه و حديث بود برآمد. از اين رو هشام بن اسماعيل مخزونى پدر زن عبدالملك را كه قبلاً حاكم مدينه بود و ستمها كرده بود و مردم همواره آرزوى سقوط وى را مى كردند از كار بركنار كرد.
هشام بن اسماعيل ، در ستم و توهين به اهل مدينه بيداد كرده بود. سعيد بن مسيب ، محدث معروف و مورد احترام اهل مدينه را به خاطر امتناع از بيعت ، شصت تازيانه زده بود و جامه اى درشت بر وى پوشانده ، بر شترى سوارش كرده ، دور تا دور مدينه گردانده بود. به خاندان على عليه السلام و مخصوصا مهتر و سرور علويين ، امام على بن الحسين زين العابدين عليه السلام بيش از ديگران بدرفتارى كرده بود.
وليد هشام را معزول ساخت و به جاى او، عمر بن عبدالعزيز، پسر عموى جوان خود را كه در ميان مردم به حسن نيت و انصاف معروف بود، حاكم مدينه قرار داد. عمر براى باز شدن عقده دل مردم ، دستور داد هشام بن اسماعيل را جلو خانه مروان حكم نگاه دارند و هركس كه از هشام بدى ديده يا شنيده بيايد و تلافى كند و داد دل خود را بگيرد. مردم دسته دسته مى آمدند، دشنام و ناسزا و لعن و نفرين بود كه نثار ((هشام بن اسماعيل )) مى شد.
خود هشام بن اسماعيل ، بيش از همه ، نگران امام على بن الحسين و علويين بود. با خود فكر مى كرد انتقام على بن الحسين در مقابل آن همه ستمها و سب و لعنها نسبت به پدران بزرگوارش ، كمتر از كشتن نخواهد بود. ولى از آن طرف ، امام به علويين فرمود، خوى ما بر اين نيست كه به افتاده لگد بزنيم و از دشمن بعد از آنكه ضعيف شد انتقام بگيريم ، بلكه برعكس ، اخلاق ما اين است كه به افتادگان كمك و مساعدت كنيم . هنگامى كه امام با جمعيت انبوه علويين ، به طرف هشام بن اسماعيل مى آمد، رنگ در چهره هشام باقى نماند. هر لحظه انتظار مرگ را مى كشيد. ولى برخلاف انتظار وى ، امام طبق معمول كه مسلمانى به مسلمانى مى رسد با صداى بلند فرمود:((سَلامٌ عَلَيْكُمْ)) و با او مصافحه كرد و بر حال او ترحم كرده به و فرمود:اگر كمكى از من ساخته است حاضرم.
بعد از اين جريان ، مردم مدينه نيز شماتت به او را موقوف كردند.
🔸بحارالانوار، ج 11، ص 17 و 27. الامام الصادق ، ج 1، ص 111. الامام زين العابدين ، تاءليف عبدالعزيز سيدالاهل ، ترجمه حسين وجدانى ، ص 92.
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆تشنه اى كه مشك آبش به دوش بود
اواخر تابستان بود و گرما بيداد مى كرد، خشكسالى و گرانى ، اهل مدينه را به ستوه آورده بود، فصل چيدن خرما بود. مردم تازه مى خواستند نفس راحتى بكشند كه رسول اكرم به موجب خبرهاى وحشتناكى مشعر به اينكه مسلمين از جانب شمال شرقى از طرف روميها مورد تهديد هستند فرمان بسيج عمومى داد. مردم از يك خشكسالى گذشته بودند و مى خواستند از ميوه هاى تازه استفاده كنند. رها كردن ميوه و سايه بعد از آن خشكسالى و در آن گرماى كشنده و راه دراز مدينه به شام را پيش گرفتن ، كار آسانى نبود. زمينه براى كارشكنى منافقين كاملاً فراهم شد.
ولى نه آن گرما و نه آن خشكسالى و نه كارشكنيهاى منافقان ، هيچكدام نتوانست مانع فراهم آمدن و حركت كردن يك سپاه سى هزار نفرى براى مقابله با حمله احتمالى روميان بشود.
راه صحرا را پيش گرفتند و آفتاب بر سرشان آتش مى باريد. مركب و آذوقه به حد كافى نبود. خطر كمبود آذوقه و وسيله و شدت گرما كمتر از خطر دشمن نبود. بعضى از سست ايمانان در بين راه پشيمان شدند. ناگهان مردى به نام ((كعب بن مالك )) برگشت و راه مدينه را پيش گرفت . اصحاب به رسول خدا گفتند: يا رسول اللّه ! كعب بن مالك برگشت .
فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برخواهد گرداند و اگر نيست خداوند شما را از شر او آسوده كرده .))
طولى نكشيد كه اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! مرارة بن ربيع نيز برگشت .
رسول اكرم فرمود:((ولش كنيد اگر در او خيرى باشد خداوند به زودى او را به شما برمى گرداند و اگر نباشد خداوند شما را از شر او آسوده كرده است )).
مدتى نگذشت كه باز اصحاب گفتند: يا رسول اللّه ! هلال بن اميه هم برگشت . رسول اكرم همان جمله را كه در مورد آن دو نفر گفته بود تكرار كرد.
در اين بين شتر ابوذر كه همراه قافله مى آمد از رفتن باز ماند. ابوذر هر چه كوشش كرد كه خود را به قافله برساند ميسر نشد. ناگهان اصحاب متوجه شدند كه ابوذر هم عقب كشيده ، گفتند: يا رسول اللّه ابوذر هم برگشت .
باز هم رسول اكرم با خونسردى فرمود:((ولش كنيد، اگر در او خيرى باشد خدا او را به شما ملحق مى سازد و اگر خيرى در او نيست خدا شما را از شرّ او آسوده كرده است )).
ابوذر هر چه كوشش كرد و به شترش فشار آورد كه او را به قافله برساند، ممكن نشد. از شتر پياده شد و بارها را به دوش گرفت و پياده به راه افتاد. آفتاب به شدت بر سر ابوذر مى تابيد. از تشنگى له له مى زد. خودش را از ياد برده بود و هدفى جز رسيدن به پيغمبر و ملحق شدن به ياران نمى شناخت . همان طور كه مى رفت ، در گوشه اى از آسمان ابرى ديد و چنين مى نمود كه در آن سمت بارانى آمده است . راه خود را به آن طرف كج كرد. به سنگى برخورد كرد كه مقدار كمى آب باران در آنجا جمع شده بود. اندكى از آن چشيد و از آشاميدن كامل آن صرف نظر كرد؛ زيرا به خاطرش رسيد بهتر است اين آب را با خود ببرم و به پيغمبر برسانم ، نكند آن حضرت تشنه باشد و آبى نداشته باشد كه بياشامد. آبها را در مشكى كه همراه داشت ريخت و با ساير بارهايى كه داشت به دوش كشيد، با جگرى سوزان پستيها و بلنديهاى زمين را زيرپا مى گذاشت . تا از دور چشمش به سياهى سپاه مسلمين افتاد؛ قلبش از خوشحالى طپيد و به سرعت خود افزود.
از آن طرف نيز يكى از سپاهيان اسلام از دور چشمش به يك سياهى افتاد كه به سوى آنها پيش مى آمد. به رسول اكرم عرض كرد: يا رسول اللّه ! مثل اينكه مردى از دو به طرف ما مى آيد.
رسول اكرم :((چه خوب است ابوذر باشد!)).
سياهى نزديكتر رسيد، مردى فرياد كرد: به خدا خودش است ، ابوذر است .
رسول اكرم :((خداوند ابوذر را بيامرزد، تنها زيست مى كند، تنها مى ميرد و تنها محشور مى شود)).
رسول اكرم ابوذر را استقبال كرد، اثاث را از پشت او گرفت و به زمين گذاشت . ابوذر از خستگى و تشنگى بى حال به زمين افتاد.
رسول اكرم :((آب حاضر كنيد و به ابوذر بدهيد كه خيلى تشنه است )).
ابوذر:((آب همراه من هست )).
((آب همراه داشتى و نياشاميدى ؟!))
((آرى پدر و مادرم به قربانت ! به سنگى برخوردم ديدم آب سرد و گوارايى است . اندكى چشيدم ، با خود گفتم از آن نمى آشامم تا حبيبم رسول خدا از آن بياشامد)).
📚ابوذر غفارى ، تاءليف عبدالحميد جودة السحار، ترجمه (با اضافات ) على شريعتى .
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆 مسلمان بيگانه از مسجد
شخصى در ظاهر مسلمان بود، ولى به اصطلاح ، مسلمان شناسنامه اى ، او در امور و احكام اسلام كاملا بى تفاوت بود، مثلا اصلا با مسجد ميانه نداشت ، مسجد رفتن براى او بسيار سخت بود و اگر احيانا از كنار آن رد مى شد، با كمال بى اعتنايى عبور كرد.روزى با يكى از پسرانش كه كودك بود، بر سر موضوعى نزاع كرد و بلند شد تا پسرش را كتك بزند، پسر از دست او فرار كرد، و او پسرش را دنبال نمود، تا اينكه پسر به طرف مسجد آمد و مى دانست پدرش با مسجد ميانه ندارد، رفت داخل مسجد، آن پدر تا نزديك در مسجد آن آمد، ولى داخل نشد و در همان جا فرياد زد بيا بيرون ، بيا بيرون ، من در تمام عمر به مسجد نيامده ام ، نگذار اكنون وارد مسجد شوم بيا بيرون !
آرى افرادى هستند كه رابطه آنها با مسجد اين گونه است ، و بعضى تنها هنگام مجلس ترحيم بستگانشان به مسجد مى روند. گوئى مسجد را براى مردگان ساخته اند.
📚داستانها و حكايتهاى مسجد، غلامرضا نيشابورى
✾📚 @dmnoor 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ملا محمد تقى برغانى قزوينى ، شهيد محراب
مرحوم ملا محمّد تقى برغانى از روحانيانى بود كه در محراب عبادت به هنگام سحر در حالى كه مشغول خواندن مناجات خمس عشرة در سجده بود به دست فرقه بابيه به شهادت رسيد. در احوال او مى نويسند:
عبادت آن جناب (قدس سره ) چنان بود كه هميشه از نصف شب تا طلوع صبح صادق به مسجد خود مى رفت و به مناجات ادعيه و تضرع و زارى و تهجد اشتغال داشت و مناجات خمس عشرة را از حفظ مى خواند بر اين روش و شيوه پسنديده استمرار داشت تا اينكه در يكى از آن شب ها شربت شهادت نوشيد. مكرّر در فصل زمستان ديده مى شد كه در پشت بام مسجد خود در حالى كه برف به شدّت مى باريد، در نيمه شب پوستين بر دوش و عمّامه بر سر داشت و مشغول تضرع و مناجات بود و در حالت ايستاده ، دستها را به سوى آسمان بلند مى كرد تا برف سراسر قامت مباركش را از سر تا نوك پا سفيدپوش مى كرد.
📚سيماى فرزانگان ، ص 159.
4- همان ماءحذ، ص 170.
✾📚 @dmnoor 📚✾