✍ (بهشت برزخی) ما در مـنـطـقـه ای
پر از درختهای تنومند و بلنـد ایستاده
بودیم زیر پای مان، چمنهای ترد و تازه
برق می زدند.
باری، مادرم اعلام کرد که در
#باغ شخصی او هسـتـیـم...
- همین که رسیدیم، چهار نفر ظاهـر
شدند. می گویم ظاهر شدند، چـون
یکهو آن ها را دیدم. دو نفـرشـان در
سـمـت راست ما و دو نـفـر در سمت
چپ ایستاده بودند. به من الهام شد
کـه آن ها نگهبان هستنـد. ظاهرشـان
مانند انسانبود و بسیار خوشچهره
به نظر می رسیدند. اما معلوم نـبـود
زن هستند یا مرد. هر چهار تن، لباس
سفید به تن داشتند.
آنها با احترام تمام، در برابر ما تعظیم
کردند.یکی از نگهبانها لبخندزنان گفت:
خوش آمدید. یک بار دیگر هر چهار تن
خم شدند و ما از میانشان گذشتیم...
(📚 کتاب آن سوی مرگ)
🌹 @dobare_zendegi 🌹